از گل و لجن نجاتم داد
Estimate time of reading:
۸ دقیقه
زندگیِ قبل از ایمان من سراسر درد و رنج و سیاهی بود. اگر بخواهم تمام آن وقایع را بر روی کاغذ بیاورم ممکن است چندین کتاب شود ولی این کتابها حاوی برکتی برای خوانندگان نخواهد بود. بنابراین به ذکر خلاصهای از گذشتهام بسنده میکنم و بیشتر به کار عظیم خداوند میپردازم.
تصوری که در دوران کودکی از خدا در ذهن من نقش بسته بود، خدایی بود که مسبب اتفاقات بد است. به یاد دارم هر وقت که اتفاق بدی در زندگی ما میافتاد، پدر و مادرم میگفتند: «خواست خدا این بوده است»، یا «ارادۀ خدا چنین است و نمیشود با آن جنگید». هر چه بزرگتر میشدم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که خواست و ارادۀ خدا برای من جز بدبختی و عذاب چیز دیگری نیست. گویا خدا سرنوشت مرا چنین رغم زده بود که هر چند وقت یکبار با مرگ عزیزی روبرو شوم، ازدواج کوتاهم به طلاق بینجامد، و خانوادهام مرا برای همیشه ترک کنند.
نمیتوانستم به خودم بقبولانم که از چنین خدایی خوشم میآید - خدایی که درد و رنج مرا از بالا میدید اما هیچ قدمی برای کمک به من بر نمیداشت! هر روز که میگذشت نفرت من از چنین خدایی بیشتر و بیشتر میشد، تا جایی که تصمیم گرفتم او را به کلی از زندگیام کنار بگذارم و هیچ اعتقادی به او نداشته باشم. متأسفانه هر روز بیشتر در گل و لجن فرو میرفتم و اعتیاد و تنهایی مرا به نابودی میکشاند. مرگ برایم یک آرزو بود. چندین بار دست به خودکشی زدم اما هر بار به نوعی جان سالم به در میبردم. گاهی با خودم فکر میکردم که شاید این هم خواست و اراده خداست که من در این دنیای وحشتناک به زندگی ادامه دهم تا او بتواند از بالا به من بخندد و بگوید: «یاسمن، سرنوشت تو این است که درد بکشی و در لجن غرق بشوی! با سرنوشتت نمیتوانی بجنگی!»
آخرین باری که تصمیم به خودکشی گرفتم شب عید نوروز بود. در آن زمان یکّه و تنها، در اوج فقر و نداری در آپارتمانی در تهران زندگی میکردم. قرار بود ساعت ۳ و نیم صبح سال تحویل شود. پس در انتظار تحویل سال بر روی مبلی که جلوی تلویزیون بود لم دادم. قصد خوابیدن نداشتم. میخواستم با هوشیاری به استقبال سال جدید بروم - سالی که میدانستم چه برایم در آستین دارد. در عین حال نقشه میکشیدم که این بار چطور اقدام به خودکشی کنم. با این حال نمیدانم چه شد که به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم.
در خواب خودم را دیدم که با لباسی گلآلود وارد ساختمانی شدهام. با وجود اینکه هیچ وقت داخل کلیسایی را ندیده بودم اما میدانستم که آن ساختمان کلیساست. در سالن اصلی چند زن را دیدم که بر روی زمین نشسته بودند. آنها به زبانی که من قادر به فهمیدنش نبودم دعا میکردند. با صدای بسته شدن در، توجه آنها به من جلب شد. با لبخندی مرا به جمع خودشان دعوت کردند. با اینکه از ظاهرم خجالت میکشیدم، اما در سکوت کنارشان نشستم. مدام مواظب بودم که لباس گلآلودم به کسی نخورد تا کثیف نشوند. خیلی معذب بودم. میدانستم که نباید با این ظاهر کثیف وارد چنین مکان روحانیای میشدم. نمیتوانستم بیشتر در آنجا بمانم. پس آهسته از جایم بلند شدم و در حالی که آنها با چشمان بسته مشغول پرستش و دعا بودند از آن مکان خارج شدم. بهمحض اینکه از در کلیسا بیرون آمدم متوجه شدم که همه جا را لجن فراگرفته است. آدمهای زیادی را دیدم که روی قایقهای شکستهای نشستهاند و هر کس به گناهی مشغول است. صحنۀ دلخراشی بود. لجن تا زانوهایم بالا آمده بود. میترسیدم جلوتر بروم. از طرفی نمیتوانستم به عقب هم برگردم. اگر با این وضع وارد کلیسا میشدم تمام سالن کلیسا را کثیف میکردم. در همین افکار بودم که قایقی از کنارم رد شد. من هم فرصت را غنیمت شمردم و در آن پریدم. هنوز کمی نگذشته بود که صدای فریاد فردی را شنیدم که در گل و لجن در حال غرق شدن بود. میخواستم از قایق پیاده شوم و به او کمک کنم، اما در این صورت خودم هم غرق میشدم. با نگرانی فریاد زدم و خواهش کردم یک نفر به او کمک کند، اما گویا هیچ کس صدای مرا نمیشنید. در همان لحظه مردی خوشپوش را دیدم که بر روی لجنها راه میرفت. جالب بود که اصلاً لباسهایش کثیف نمیشد. وقتی جلوتر آمد، چیزی در دلم گفت که او عیسای مسیح است. در قایق خشکم زده بود. دیدم که عیسی به سمت آن مرد رفت و دستانش را گرفت و او را از لجن بیرون کشید. ناگهان از خواب پریدم. تمام وجودم خیس عرق شده بود. احساس عجیبی داشتم. نیم ساعت از تحویل سال گذشته بود. به فکر فرو رفتم. چرا باید چنین خواب عجیبی میدیدم.
باید در اینجا ذکر کنم که تا قبل از آن شب، شاید دو یا سه بار بیشتر خواب ندیده بودم و همه آن خوابها نیز معمولاً به افکاری که در روزهای قبل در ذهنم بود مربوط میشد. اما جالب بود که من در آن روزها به هیچ وجه به خدا و پیغمبرانش فکر نکرده بودم و در نتیجه دیدن عیسای مسیح در خواب برایم خیلی عجیب بود. حال غریبی داشتم. از سال تحویل گذشته بود و دلیلی برای بیدار ماندن نداشتم، اما هرچه سعی کردم نتوانستم دوباره به خواب بروم. نمیدانم چطور تا ساعت ۱۰ صبح صبر کردم. به محض اینکه عقربۀ ساعت بر روی عدد ۱۰ رفت، گوشی تلفن را برداشتم و به یکی از دوستانم که ارمنی بود زنگ زدم. مدتها بود که با او تماسی نداشتم. با این حال دوستم چندان از شنیدن صدای من تعجب نکرد چون روز اول عید بود و طبیعی بود که به دوستانم زنگ بزنم و عید را تبریک بگویم.
بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک گفتن سال نو، بدون مقدمه خوابم را برایش تعریف کردم. در ادامه از او خواستم که آدرس کلیسایش را بدهد تا یک بار به آنجا بروم. جالب بود که بیاختیار جملهای را گفتم که بعداً خودم هم از گفتنش تعجب کردم. به او گفتم که من برای آمدن به کلیسایتان دعوتنامه دارم. دوستم پشت خط سکوت کرده بود. فکر کردم شاید تلفن قطع شده است، اما بعد از چند دقیقه دوستم در پاسخ گفت: «یاسمن، من مطمئن هستم این بار دعوت تو از آسمان است.» از حرف او چیزی سر در نیاوردم، اما از آنجا که او پیش از آن بارها مرا به کلیسایشان دعوت کرده بود و هر بار من بهانهای آورده و از رفتن خودداری کرده بودم، فکر کردم دارد سر به سرم میگذارد.
خلاصه آنکه او آدرس کلیسایشان را به من داد و به من توضیح داد که روزهای یکشنبه نمیتوانم به کلیسا بروم چون جلسات فقط مخصوص اعضای کلیسا است. اما روز جمعه هفته بعد میتوانم به آنجا بروم. خیلی هیجانزده بودم و در عین حال اضطراب داشتم. نمیتوانستم تا روز جمعه صبر کنم. سرانجام جمعۀ موعود فرا رسید. بعد از نهار تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم تا برای جلسه سرحال باشم. بعد از کمی استراحت از خواب بیدار شدم و به ساعتم نگاه کردم. با ناباوری دیدم که ساعت ۷ بعد از ظهر است. چطور امکان داشت زمان آن قدر سریع گذشته باشد! در همان لحظه احساس ناامیدی عجیبی بهسراغم آمد. احساس میکردم خدا دوست ندارد من به آن مکان پاک و مقدس بروم. صحنههایی از خواب هفتۀ قبلم مدام از جلوی چشمم میگذشت. باز فکر خودکشی به سرم زد. گویا هیچ امیدی برای من باقی نمانده بود. من باید در همان گل و لجنی که در خواب دیده بودم غرق میشدم! پس از چند ساعت دوستم با من تماس گرفت. خیلی نگران وضع روحیام بود. او تشویقم کرد که ناامید نشوم و حتماً هفته بعد به کلیسا بروم. نیرویی به من میگفت که تو که یک عمر در این دنیا با این بدبختی و فلاکت زندگی کردهای، یک هفته دیگر هم تحمل کن. پس با دوستم قرار گذاشتم که هفته آینده همراه او به کلیسا بروم.
سرانجام روز موعود فرا رسید. باید اعتراف کنم که در طول زندگیام هیچ وقت در جمع گریه نکرده بودم. غرور و در عین حال سختیهای زندگی قلب مرا سنگ کرده بود و گویا سالها بود که اشکهایم خشک شده بود. اما آن روز به محض ورود به کلیسا بیاختیار شروع به گریستن کردم. آن روز، روز جمعةالصلیب بود. گویا خداوند زمان را به گونهای تنظیم کرده بود که من در آن روز خاص به کلیسا بروم. وقتی کشیش کلیسا ماجرای مصلوب شدن عیسای مسیح را تعریف میکرد، مو بر بدنم راست شد. تمام اعضای بدنم بیحس بود. نمیتوانستم حرکت کنم. در آخر کشیش از جمع دعوت کرد تا دعا کنند. او گفت: «عیسای مسیح بر صلیب بههمراه دو دزد مصلوب شد. او به جهت گناهان ما درد کشید و تمام گناهان ما را بر دوش گرفت تا ما را از گل و لجن بیرون بکشد. اگر امروز شما هم قلبتان را به عیسای مسیح بسپارید او قادر است زندگی شما را تغییر دهد و از گل و لجن بیرون بکشد.»
نمیتوانستم در برابر قدرت الهی بایستم. در حالی که سرم را خم کرده بودم و در سکوت اشک میریختم، به عیسای مسیح گفتم: «تا به امروز هیچ کس نتوانسته زندگی مرا جمع و جور کند. میگویند تو میتوانی! خوب امروز من هم این فرصت را به تو میدهم که مرا از لجن، گناه و فلاکتی که در آن در حال غرق شدن هستم نجات دهی.»
امروز که این شهادت را مینویسم، سالهاست که از آن روز میگذرد. بله، عیسای مسیح بهراستی تنها کسی بود که قدرت داشت زندگی مرا عوض کند. باید اعتراف کنم که در طی این سالها محبتی را که یک عمر از آن بینصیب بودم تجربه کردهام - محبت و عشق الهیای را که بیمانند است و نظیر ندارد. خداوند هر روز مرا محافظت و هدایت کرده است. جلال بر نام عیسی. او امروز سرور و خداوند زندگی من است. میتوانم با اطمینان و یقین بگویم که اراده و خواست او همیشه نیکوست. امروز آموختهام که خدایی که وعده داده است بدون اجازه او مویی از سرمان کم نخواهد شد، هیچ وقت بد فرزندانش را نمیخواهد. او نه تنها دو هزار سال پیش مردگان را زنده میکرد، بلکه امروز نیز قادر است مردهای چون مرا حیاتی دوباره بخشد! جلال بر نامش!