آزادی از بندهای اسارت
Estimate time of reading:
۷ دقیقه
در یک خانواده نیمه مذهبی به دنیا آمدم. از همان دوران کودکی بسیار سرِ ناسازگاری با خانواده و دوستان داشتم. بر این باور بودم که از جانب اطرافیان توجه چندانی به من نمیشود. هیچوقت شرایط را بر وفق مرادم نمیدیدم. حس زیادهخواهی مرا آزار میداد و خلاء عمیقی در خودم احساس میکردم. برای همین تصمیم گرفتم از رفتار، منش و شخصیت دوستانم الگو بگیرم با این امید که آن جای خالی روزی پر شود. اما در نتیجه این الگوبرداری متأسفانه به سیگار کشیدن روی آوردم و در مدت زمان کوتاهی به سمت حشیش گرایش پیدا کردم. استعمال مواد مخدر از من شخصی خشن، بیعاطفه و نفرتبرانگیز ساخته بود. هر بار که به خانه میرفتم با والدینم با خشونت و پرخاشگری رفتار میکردم. محیط خانه برایم مثل زندانی بود و والدینم را زندانبانان آن میدانستم. به همین منظور بعد از کوتاه مدتی تصمیم به ترک خانه گرفتم.
همیشه دیگران را بهخاطر شرایط فعلیام مقصر میدانستم. هنوز چندی نگذشته بود که با دوستانم نیز اختلاف پیدا کردم. با همه سر جنگ داشتم. فرار از محیط خانه و خانواده نه تنها به من کمکی نکرده بود بلکه وضعیت روحیام را آشفتهتر کرده بود. هیچ مرحمی برای بهبودم پیدا نمیکردم. برای فرار و التیام بخشیدن به دردهایم مجبور بودم به مواد مخدر قویتری رو آورم. اینگونه میتوانستم لحظاتی رو از دنیای اطرافم فاصله بگیرم و در آرامش بهسر برم. فکر میکردم تنها زمانی خلاء درونم را به فراموشی میسپارم که در دنیایی غیرواقعی زندگی کنم، دنیایی که مواد مخدر به من هدیه میدادند. اما واقعیت این بود شرایطم هر روز داشت بغرنجتر میشد. بهترین سالهای زندگیم را در فلاکت و بدبختی داشتم سپری میکردم. و از همان نوجوانی درگیر شرایطی شده بودم که خلاصی از آن تقریباً برایم غیرممکن بود. من معتاد به مواد صنعتی شده بودم و برای رهایی از آن تقریباً تمام راهها را امتحان کرده بودم. به تمام پزشکان معروف، بیمارستانها و کمپهای ترک اعتیاد مراجعه کردم اما همیشه بعد از مدت کوتاهی با یأس و ناامیدی بیشتری به شرایط گذشته برمیگشتم. از آنجا که روحیه ستیزهجویی داشتم، هر بار که مشکلی پیش میآمد، با پلیس و نیروهای انتظامی درگیر میشدم. در نتیجه چندین بار پایم به دادگاه کشیده شد و سپس به زندان افتادم.
مدتها بود که بهعنوان شخصی شرور در منطقه شناخته شده بودم و مجبور بودم بارها از دست پلیس فرار کنم. پس از چندی تصمیم گرفتم به تهران و کرج بروم. اما بعد از گذشت یک سال باز به شهر خودم برگشتم. کمی محتاطتر شده بودم و سعی میکردم زیاد از خانه بیرون نیایم. با سختی مواد تهیه میکردم و در خانه آنها را مصرف میکردم. وضعیتم بسیار سخت و بحرانی شده بود و خانوادهام دیگر هیچ امیدی به بهبود من نداشتند. در همان زمان باز دستگیر شدم واین بار به مدت طولانیتری در حبس ماندم. سرانجام تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم. با این هدف که جایی را پیدا کنم که بتوانم تا آخر عمر مواد مصرف کنم و در همانجا هم بمیرم. بنابراین به کشور ترکیه رفتم. خانوادهام هم با شخصی صحبت کرده بودند تا مرا بهصورت قاچاق به کشور آلمان ببرد. او هم قول داده بود که در عرض یک هفته کارهایم را درست کند.
۳ ماه از آمدن به ترکیه میگذشت و هنوز کار من درست نشده بود. در ترکیه تهیه مواد برایم بسیار هزینه داشت و شرایط هر روز سختتر میشد. روزها با ضعف و پریشانحالی در خیابانهای استانبول راه میرفتم در حالیکه هیچ هدفی از این قدم زدن نداشتم. به هر سمتی میرفتم باز خودم را در خیابان دیگری میدیدم. تا اینکه یک روز در حال قدم زدن در خیابانی بودم که دریا نظرم را به خود جلب کرد. تصمیم گرفتم کنار ساحل بروم تا قدری استراحت کنم. در حینی که چندین کوچه را پشت سر گذاشته بودم ناگهان صدای سرودی شنیدم. سرود از یک کلیسا به گوش میرسید. کمی نزدیک شدم و متوجه شدم که آنها به فارسی سرود میخوانند. خیلی دلم میخواست داخل شوم اما میترسیدم مرا راه ندهند. از همان پشت در کلیسا دعا کردم و از خدا خواستم که به من اجازه بدهد که یک روز وارد آن کلیسا بشوم.
بعد از گذشت بیست روز یکی از دوستانم به هتل محل اقامتم آمد تا به من کمک کند. بعد از کمی صحبت متوجه شدم که او مسیحی است. دیگر مشکلم را فراموش کردم و از او خواهش کردم که کلیسایشان را به من نشان دهد. اما به من گفت که مراسم کلیسا روزهای یکشنبه برگزار میشود. اما وقتی دوستم اصرار و اشتیاق مرا دید تصمیم گرفت همان روز مرا به کلیسا ببرد. در مسیر کلیسا شور عجیبی در وجودم بود بهطوری که به محض رسیدن به کلیسا شروع به اشک ریختن کردم. وقتی وارد شدیم چند نفر در کلیسا بودند. آنها از ما پرسیدند که چرا به کلیسا آمدهاید. و من بیاختیار گفتم: «چون میخوام مسیحی بشم.» آنها با اشتیاق کمی راجع به مسیح صحبت کردند. در نتیجه صحبتهای آنها من در حالی که اشک میریختم با اعتراف به گناهانم قلبم را به خداوند عیسای مسیح سپردم.
چند ماهی بود که به کلیسا میرفتم اما هنوز مواد میکشیدم. همیشه بعد از پیغام روز یکشنبه جلو میرفتم و میگفتم برای بیماری من دعا کنید اما نمیگفتم که چه نوع بیماریای دارم. چند ماهی گذشت و در طی این ماهها همیشه به خداوند میگفتم که من ایمان دارم که تنها تو قادری این مشکلم را حل کنی. تا این که در همان ایام چند نفر از ارمنستان به ترکیه آمدند. مسئولین کلیسا از من خواستند که برای چند روز از آن چند نفر در منزلم پذیرایی کنم. کار خیلی سختی بود چون مجبور بودم که در مدت اقامت آنها بهطور پنهانی مواد مصرف کنم. اما خیلی زود یکی از مهمانانم که خود به مدت ۱۵ سال اسیر اعتیاد بود مشکل مرا فهمید. او برای من تعریف کرد که چطور مسیح او را از اعتیاد آزاد کرده بود و از من خواست تا برایم دعا کند. او به همراه چند ایماندار دیگر آن روز برایم دعا کردند و من هم قول دادم که دیگر دست به مواد نزنم. اما متأسفانه هنوز دو روز نگذشته بود که تصمیم گرفتم به دنبال مواد بروم. روز خیلی بدی بود. به سختی مواد تهیه کردم و به خانه رفتم. مقدمات را آماده کرده بودم که ناگهان الزامی در من ایجاد شد ایجاد شد. صدایی از درون به من میگفت که برو و به کاری که میخواهی بکنی اعتراف کن. بلافاصله به خانه یکی از برادران ایمانیام رفتم که در همسایگی من بود و به او گفتم که دوباره مواد تهیه کردم وقصد مصرف آن را دارم. او از من پرسید که پس چرا اینجا آمدی؟ گفتم نمیدانم اما خیلی پشیمانم. بعدازظهر بود که دوستم به دیگر ایمانداران زنگ زد تا بیایند و دعایی با هم داشته باشند. در حین دعا یکی از برادران از من پرسید که آیا موادی در جیبت داری؟ در جواب گفتم که بله، اما از ته دلم راضی نبودم آن را بیرون بیندازم. نگران فردا بودم. چون پول زیادی برایم باقی نمانده بود و با قیمت بسیار بالایی آن مواد را خریده بودم. به این خاطر در جیبم مواد را نصف کردم و نصفشان را بیرون انداختیم و با دوستان شروع به پرستش خدا کردیم. بعد از دعا دوستانم یک تشت آب آوردند تا پاهای مرا بشویند. همین که یکی از برادران تشت آب را جلو پاهای من گذاشت صدایی از درونم گفت: «علی برو و جیبت را تمیز کن.» بارها این صدا تکرار شد. آن قدر این الزام شدید بود که بدون اینکه به کسی بگویم به دستشویی رفتم و باقی مواد را بیرون انداختم و برگشتم. دوستان نیز پاهایم را در آب شستند و همگی شروع به پرستش کردیم. آن شب حضور خدا چنان ملموس بود که همگی اشک میریختیم. من احساس میکردم که گویا دست خدا به درون قلبم وارد شده بود و غدۀ چرکینی را از قلبم بیرون آورد. تجربۀ خیلی عجیبی که تا به آن روز احساس نکرده بودم.
از آن روز علاقه به مواد از من دور شده بود. هر از گاهی که نزدیک خیابانهای خرید مواد میشدم صدایی میگفت علی نگاه نکن و به راهت ادامه بده. همیشه به این صدا گوش میکردم و میدانستم که خادمین کلیسا همیشه برایم دعا میکنند تا پاهایم به راههای شرارت نرود و در مسیر راستی سالک باشم. آنها مرا به روغن تقدیس کرده بودند. از آن به بعد تمام راههای من نه به شرارت بلکه به کلیسا منتهی شد و در قسمت بشارت کلیسا شروع به خدمت کردم. هر روز شاهد کارهای عظیم خداوند بودم. بعد از مدتی به صلاحدید شبانم تعمید گرفتم. آن روز آغاز فصلی جدید در زندگی من بود. در نتیجۀ کارهای خداوند در زندگیام خانوادهام نیز به مسیح ایمان آوردند. من در روند تدریجی شفا و آزادی قرار دارم چون معترفم بر اینکه انسان هستم و کامل نیستم اما فیض مسیح مرا کامل میکند. خدا را همیشه شکر میکنم به خاطر کارهای عظیم و عجیبش در زندگیام و به جرأت همه جا خواهم گفت که من شاهد مسیح هستم.