یافتن خانوادۀ الهی
۲ دقیقه
من در افغانستان بهدنبا آمدم و از همان دوران کودکی شاهد جنگها و خونریزیهای زیادی بودم. پدرم در این جنگها مقام خاصی داشت و با گروهای سیاسی در جنگ بود. او ما را همیشه مجبور میکرد که در زیرزمین خانهمان زندگی کنیم. روزها و ماهها در زیرزمین بودیم و آفتاب را نمیدیدیم. هیچ وقت نتوانستم دوستی برای خود پیدا کنم و هیچ آزادی و شادی نداشتیم. پدرم همیشه از این که ما در جنگ کشته شویم بیم داشت و ما را تحت مراقبت قرار داده بود ولی با توجه به این مراقبتها جنگ به حدی بود که من خانوادهام را گم کردم و دیگر آنها را پیدا نکردم. تمام شهر ما با خاک یکسان شده بود و نمیدانستم که خانوادهام زنده هستند یا نه. احساس ناامنی و آوارگی شدیدی داشتم. بعد از آن مجبور شدم که به پاکستان بروم و در آنجا هم همان احساس سرگردانی را داشتم. آنقدر سنام کم بود که نمیدانستم که باید چه کاری را انجام بدهم. احساس تنهایی تمام زندگیام را در بر گرفته بود. بعد از پاکستان به تهران رفتم و در آنجا در کنار داییام زندگی میکردم ولی متأسفانه داییام زیاد به من توجه نمیکرد. برای من خیلی سخت بود چون هیچ دوستی نداشتم که به من کمک کند. مجبور شدم که ایران را هم ترک کنم و به ترکیه بروم. زندگی برایم هیچ ارزشی نداشت. چون از روزی که به دنیا آمدم هیچ آرامش و محبتی را درک نکرده بودم. شادی برایم ناآشنا بود و معنایش را متوجه نمیشدم. کسی را نداشتم که به من محبت داشته باشد و این کمبود محبت را خیلی خوب درک میکردم. در ترکیه هم مشکلاتم بیشتر شد چون با فرهنگ و زبان آن کشور آشنا نبودم و این مسئله برایم خیلی سخت بود و بر مشکلاتم میافزود. در استانبول هم نه پول داشتم و نه مکانی که زندگی کنم.
فقط خدا را صدا میکردم که خدایا به من کمک کن چون من فقط تو را دارم. خواهش میکنم مشکلاتم را حل کن. ولی متأسفانه مشکلاتام هر روز زیادتر میشد. به جایی رسیده بودم که از روز تولدم متنفر شده بودم و همیشه به خدا میگفتم که چرا مرا به این دنیا آوردی. که این همه درد را تحمل کنم. به جایی رسیده بودم که زندگی برایم غیرقابل تحمل شده بود. به تمام معنا یک انسان شکستخورده و افسردهای شده بودم. احساس آوارگی و بیپناهی همیشه مرا رنج میداد. وقتی نزد خدا دعا میکردم هیچ جوابی از او دریافت نمیکردم. در سرمای زمستان و برف و باران بدون سرپناه بودم و هیچ مکانی نداشتم که در آنجا کمی آرامش داشته باشم. با پای پیاده از کوهها میگذشتم و به مکان دیگری میرفتم. آنقدر زندگی برایم بیمعنا شده بود که از سرما و یخزدگی در آن سرما و کوه نمیترسیدم و هیچ بیمی نداشتم. حتی برایم مهم نبود که کشته شوم.
در آن روزها بود که فرد مسیحی به من چند کتاب داد. وقتی شروع به خواندن کتابهای مسیحی کردم خداوند آرامش عجیبی به من عطا کرد. آرامشی که تا آن زمان درک نکرده بودم. بعد از خواندن آن کتابها تصمیم گرفتم که به کلیسا بروم چون آن آرامش را که هنگام مطالعه کتابها داشتم را تجربه کرده بودم و برایم خیلی زیبا بود. چون هیچ وقت در زندگیام این آرامش را تجربه نکرده بودم. روزی که به کلیسا رفتم مردم در حال پرستش و دعا بودند. وقتی آنها را دیدم که با شادی و آرامش خداوند را میپرستند برای من خیلی جالب بود چون هیچ وقت ندیده بودم که خدا را با شادی بپرستند.
در کلیسا آرامش پیدا میکردم و خیلی دوست داشتم که من هم بتوانم با شادی خداوند را بپرستم. وقتی به ارتباط افراد مسیحی با خدا نگاه میکردم حسرت ارتباط آنها با خدا را داشتم. نمیدانستم که چگونه آن ارتباط مستقیم و نزدیک را نسبت به خدا میتوانم پیدا کنم. اما از طرفی فکر میکردم که با رفتن به کلیسا گناه میکنم. با اینکه بهخاطر آن آرامشی که در کلیسا دریافت میکردم اصلاً نمیخواستم از کلیسا خارج شوم ولی باز احساس گناه میکردم. روزها به همین صورت گذشت. با خودم جنگ درونی داشتم. نمیدانستم باید چه کاری انجام دهم هر بر که از کلیسا برمیگشتم به خود قول میدادم که دیگر به کلیسا نروم چون گناه است.
ولی باز هفتۀ آینده به کلیسا میرفتم و در آنجا آرامش خداوند را دریافت میکردم. روزی به خداوند گفتم که خدایا دیگر نمیدانم باید چه کاری انجام دهم. من عیسیمسیح را به عنوان خداوند میپذیرم. او میتواند زندگی مرا تغییر دهد و مرا از تمام مشکلاتم رهایی ببخشد. من به عیسی مسیح ایمان آوردم و او تمام بار گناهانم را برداشت و چشمهای مرا باز کرد که گناهان خود را بشناسم و از آنها توبه کنم. متوجه شدم که چه انسان گناهکاری هستم و چقدر مغرور و کینهای بودم. خدا را شکر میکنم که خداوند زندگی مرا عوض کرد و مرا از تمام آن آوارگی و بیپناهی نجات بخشید. آن احساسات منفی مرا برداشت. دیگر احساس تنهایی ندارم کلیسا خانوادۀ الهی برای من است. در یکی از روزهایی که مملو از پرستش خداوند بودم دوستی به من تلفنی داد و به من گفت که فکر کنم این شخص باید برادر تو باشد چون سرگذشتش با تو برابر است و داستان زندگیتان خیلی شبیه هم دیگر است. من با آن شخص تماس گرفتم و او برادر برزگم بود. انگار تمامی دنیا را به من دادند. خوشی عظیمی زندگیام را در بر گرفته بود و قلبتم پر از حمد خداوند بود. زمانی که با او صحبت میکردم نمیدانستم که چگونه به او بگویم مسیحی شدم چون عکسالعمل او را نمیدانستم که چه چیزی خواهد بود.
ولی خدا را شکر میکنم که قبل از آنکه من بگویم او به من گفت که مسیحی شده است و خداوند زندگی او را نجات داده و او را از تمامی گناهانش آزاد کرده است. بعد از آن شمارۀ خانوادهام را در افغانستان به من داد که با آنها تماس بگیرم. آن روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم خانوادهام فکر میکردند که من در جنگ کشته شدم و باور نمیکردند که من زنده هستم. بسیار خوشحال شده بودند و برای من هم شادی عظیمی بود که صدای آنها را میشنیدم. اکنون در خداوند شاد هستم و ایمان دارم که او مرا از تمامی گناهانم آزاد ساخته است. دعای من این است تمامی افرادی که احساس تنهایی و آوارگی دارند با خدای زنده یعنی عیسی مسیح رو به رو شوند و به ایشان میگویم که عیسی مسیح شما را دوست دارد و او میخواهد که شما را نجات بخشد و از این شرایط بیرون آورد، قلب خود را به سوی او باز کنید.
محمود