You are here

چون جلال و شکوه مسیح را دیدم جانم رستگار شد

زمان تقریبی مطالعه:

۵ دقیقه

 
 

 

من در یک خانوادۀ غیرمسیحی بدنیا آمدم‌. پس از اخذ دیپلم فنی‌، عشق عجیبی در عمق وجودم بود که در میان مردم زحمتکش فقیر در روستاهای آذربایجان خدمت کنم‌. تحصیلات و دوره‌های فنی را پشت سرگذاشته و در سال ۱۳۵۷شمسی با یک دورۀ فشرده۶ ماهه برای خدمت در روستاهای دور افتادۀ آذربایجان خدمتم را آغاز کردم‌. با شروع آموزگاری‌، با گروههای کمونیستی آشنا شدم‌؛ از قبل نیز مطالعۀ کتابهایی در این زمینه داشتم‌. با شور و عشق فراوان‌، به کودکان روستایی خواندن و نوشتن یاد می‌دادم و درضمن‌، برای سازمان سیاسی که هوادارش بودم کارهایی انجام می‌دادم‌. همیشه فکر می‌کردم که شخصی عادل و بدون گناه می‌باشم‌، غافل از اینکه از خدا دور بودم و او را نمی‌شناختم‌. چنانکه کلام انجیل خدا می‌فرماید: «همه گناهکارند و از فیض خدا قاصر می‌باشند.»

سرانجام‌، به‌علت فعالیت‌های سیاسی‌، در سال۱۳۶۰ از شغل آموزگاری اخراج و پاکسازی شدم و اجازۀ کار در ادارات دولتی نداشتم‌. برای امرار معاش خانواده‌ام‌، مجبور بودم کار کنم‌. با هزار مصیبت موفق شدم اجازه رانندگی تاکسی را بگیرم‌.

دو سه سالی نگذشت که بخاطر عفونت کلیه‌هایم و سنگ کلیه‌، نتوانستم کار رانندگی را ادامه بدهم‌. مدت 5 سال نیز به صورت قراردادی در نیروگاه حرارتی کار کردم‌. اما بیماری کلیه بیشتر زجرم می‌داد؛ به دکترهای بسیاری مراجعه کردم و از داروهای خطرناکی برای رفع سنگ کلیه‌هایم استفاده می‌کردم و چون موش آزمایشگاهی در لابراتوارها، زیر تست‌های مختلف قرار گرفتم‌، ولی علاجی برای بهبود کلیه‌هایم یافت نشد. تا اینکه سرانجام‌، در سال۱۳۶۸ ایران را ترک کرده و بعد از دو سال آوارگی‌، در سال ۱۹۹۲میلادی به یک کشور اروپایی آمدم‌. در آنجا دچار مشکلاتی شدم که فکرش را هم نمی‌کردم و شدیداً تحت فشار روحی و جسمی قرار گرفتم‌. در این سال بود که از یک جوان آلمانی کتاب‌مقدس را دریافت کردم‌؛ اما چون اعتقادات مذهبی نداشتم‌، با بی‌تفاوتی آن را به گوشه‌ای از کمد لباسهایم انداختم‌. فشار زندگی شخصی (روحی و جسمی‌) مرا از پای در می‌آورد و از فشار درد به مشروبات الکلی قوی پناه آوردم و هر شب یک بطری عرق می‌خوردم‌. این به‌ظاهر مُسکن‌، دو سه ساعتی به من آرامش می‌داد تا بتوانم دردهای بیماری‌ام را تحمل کنم‌، ولی نتیجه‌ای قطعی وجود نداشت‌.

در همان سال به بیمارستان مجهزی مراجعه کردم و بیش از یک ماه زیر آزمایشات زیاد قرار گرفتم‌. و در این گیرودار سخت زندگی بود که دختر خانمی که در محله ما زندگی می‌کرد مرا به یک کنفرانس مسیحی دعوت کرد. در این کنفرانس بود که برای اولین بار در زندگی‌ام در بارۀ محبت خدا و نجات ابدی و شفا و آرامش و سلامتی شنیدم و سرودهای شاد و آرامش‌بخش آنجا عمیقاً بر دلم نشست‌. در آنجا بود که شنیدم عیسی مسیح پسر خدا است‌. برای منِ بی‌خدا، تحمل و قبول این مسائل غیرممکن بود و آن هم بعد از چهل سال زندگی‌. ولی کلام خدا می‌فرماید: «لهذا ایمان از شنیدن است و شنیدن از کلام خدا» (رومیان ۱۷:‏۱۰).

بعد از کنفرانس قرار بود برای آخرین بار سونوگرافی رنگی از کلیه‌هایم انجام شود، با این امید که لااقل از این بیماری آزاد می‌شوم‌. ولی نتیجه دکترها این بود که بیماری من ارثی است و غیر قابل علاج‌؛ گفتند که باید روزانه بیش از سه لیتر مایعات و آبجو بخورم تا سنگهای کلیه شسته و خارج شود و در غیر این صورت با اشعۀ لیزر بایستی عمل جراحی شود. هنگامی که روی تخت سونوگرافی و با دستهایی بسته شده دراز کشیده بودم‌، در ناامیدی مطلق‌، برای اولین بار از اعماق دلم با گریه خدا را صدا کردم که به من رحم کن‌. در همان حال‌، تصویری از عیسی مسیح خداوند را روبرو مشاهده کردم‌، در حالی که در تمام وجودم‌، شادی همچون آتش شعله‌ور بود ... زبان از بیان احساسم در آن لحظه قاصر است‌؛ خود را مابین زمین و هوا حس می‌کردم‌؛ لحظه‌ای شیرین‌تر از این‌، در زندگی چهل ساله‌ام ندیده و نچشیده بودم‌؛ چون شکوه و جلال عیسی مسیح ... را روبرو دیدم جانم رستگار شد. هنوز روی تخت قرار داشتم‌. کلام خدا می‌فرماید: «پس اگر پسر شما را آزاد کند درحقیقت آزاد خواهید بود» (یوحنا ۳۷:‏۸).

از این واقعۀ عظیم مدت کوتاهی گذشت که روزی بدنبال آدرس برادر بزرگم می‌گشتم که ناگاه چشمم به کتاب‌مقدس افتاد که رویش را گرد و خاک گرفته و گوشه‌ای از کمد لباسهایم افتاده بود. به‌طور عجیبی به‌طرف آن کشیده شدم‌. آن را برداشتم و رویش را پاک کردم‌؛ دلم می‌خواست بخوانمش‌، ولی ناگهان تعصب مذهبی‌ام گل کرد و مانع می‌شد که کتاب را بخوانم‌. اما محبت عجیب عیسی مسیح را که در بیمارستان مرا لمس کرده بود، بخاطرم آورد. سرانجام متقاعد شدم که این کلام حیات‌بخش ابدی را که غذای روح و جان من بود، بخوانم و بخورم‌.

سریع در اطاق را از پشت قفل کردم‌، مبادا کسی مرا در حال خواندن کتاب‌مقدس ببیند. شروع کردم به خواندن عهدجدید. اعتراف می‌کنم که کارهای خداوند واقعاً عجیب است که مرا هدایت کرد از عهدجدید بخوانم چون او احتیاج مرا در آن موقع می‌دانست‌. وقتی به متی۲۸:‏۱۱ رسیدم که می‌فرماید: «بیایید نزد من ای تمامی زحمتکشان و گران‌باران من شما را آرامی خواهم بخشید ...» دیگر قادر نبودم بقیه را بخوانم‌. آن واقعۀ عظیمی که در بیمارستان برایم رخ داده بود، مجدداً آشکار شد. در داخل اطاق، دور خود می‌چرخیدم و عیسی مسیح را صدا می‌کردم که تو کیستی با این اقتدار با من صحبت می‌کنی‌. فقط لحظه‌ای چهرۀ تسلی‌بخش و پر از مهر او را دیدم‌؛ آنگاه چون مرده بروی افتادم و به پرستش خداوند عیسی مسیح پرداختم ... در آن لحظه بود که عهد کردم که تا عمر دارم‌، از آن او باشم‌.

عزیزان‌، من در سن چهل سالگی چون موسی خداوند را ملاقات کردم و چشمانم جلال او را دید ... هللویاه‌. کلام خدا می‌فرماید: «چون آن نایده را بدید استوار گشت‌» (عبرانیان ۲۷:‏۱۱).

او نه فقط سنگ کلیه مرا معجزه‌وار شفا داد، بلکه پوستۀ ضخیم سنگی چهل سالۀ قلب سیاه مرا عوض کرد، و قلبی تازه و روحی نو و فکری جدید و تولدی دوباره به من فرمود. او است خدای زنده‌. عیسی مسیح می‌فرماید: «اینک بر در ایستاده می‌کوبم اگر کسی آواز مرا بشنود و در باز کند بنزد او درخواهم آمد و با وی شام خواهم خورد و او نیز با من‌» (مکاشفه ۲۰:‏۳).