پناهندگی و ایمان مسیحی
۵ دقیقه
در جریان گزارشات مربوط به جنگ عراق، یكبار صحنهای فراموشناشدنی دیدم. گزارش مربوط به اخبار ساعت یك بعد از ظهر كانال اول BBC روز سوم آوریل است. نیروهای امریكایی به شش مایلی جنوب بغداد رسیده بودند و در جادۀ اصلی پیش میرفتند. ناگاه در امتداد جاده به خانهای روستایی بر میخورند و احتمال میدهند تروریستی، چیزی آن تو مخفی شده باشد. سراسیمه به داخل میریزند و شروع میكنند به تفتیش بدنی اعضای خانواده. دوربین چرخی میزند و قیافههای وحشتزده چند دختربچه كم سن و سال را نشان میدهد كه بهتقلید از بزرگترها، دستهایشان را بهعلامت تسلیم بالا گرفتهاند.
كمی آنطرفتر، پیرزنی نحیف و سالخورده-احتمالاً مادربزرگ خانواده- بیتوجه به اطرافیان بهنماز ایستاده است. خبرنگار به سراغش میرود، اما پیرزن اعتنایی نمیكند. دوربین در اطراف میچرخد و روی چند بستۀ زرد رنگ به شكل پاكت سیمان متمركز میشود. بستهها كه جزئی از كمكهای غذایی امریكا به مردم عراق است، كنار پیرزن در گوشهای افتاده است. بر روی هر كدام تصویر درشتی از پرچم امریكا خودنمایی میكند و در دو سوی پرچم جملاتی به زبان انگلیسی نوشته شده است. هیچ كدام از بستهها باز نشده بود.
شاید آن سربازان امریكایی انگشت بهدهان مانده باشند كه چرا این پیرزن گرسنه نحیف كه دارد از نا میرود تابهحال هیچ یك از بستههای اهدایی آنها را باز نكرده و چیزی نخورده است. اما برای منِ بیننده شرقی آنچه میدیدم كاملاً آشنا، و مفهوم آن كاملاً روشن و واضح بود: اعتقاد غیرت میآورد، و غیرت ایستادگی (حال این اعتقاد به هر چه میخواهد باشد). این موضوع چه ربطی به پناهندگی دارد؟ الآن میگویم.
آندسته از ما كه روزگاری عضو كلیسای مركز در تهران بودهایم یا لااقل هر از گاه گذارمان به آنجا افتاده است، حیاط پشت كلیسا را حتماً خوب بهخاطر داریم. جلسه كه تمام میشد انبوه جمعیت بود كه بهداخل حیاط سرازیر میشد. مردم در دستههای كوچك و بزرگ گِرد میایستادند و بحثهایی داغ در میگرفت: از نرخ ارز و تورم و قیمت بنزین گرفته تا مسئله الوهیت مسیح و اقانیم سهگانه. مهاجرت به خارج و پناهندگی هم از جمله موضوعات داغ بود. من معمولاً اینطور مواقع گوشهای از دیوار لم میدادم و اگر چای و شیرینی بود آرام آرام مزه مزه میكردم و هر چند وقت یكبار سرم را به نشان چاق سلامتی تكان میدادم.
یكبار یادم میآید گروهی كنار من سخت سرگرم گفتگو بودند. گوشهایم را تیز كردم و متوجه شدم موضوع صحبت، مهاجرت است. میگفتند فلان كشور خوب پناهندگی میگیرد و فلان و بهمان كَسَك الآن دارد در سواحل امریكا آبتنی میكند. آنچه توجهم را جلب كرد، جوانك كم سن و سال و تازهایمانی بود كه آن وسط ایستاده بود و میخواست بداند فلان و بهمان شخص به چه عنوانی پناهندگی گرفتهاند. با تعجب میپرسید:
"ولی فلانی كه اینجا مشكلی نداشت. مگر تا حالا او را خواسته بودند؟ یعنی واقعاً جانش در خطر بود؟" دیگران چندان توجهی به او نمیكردند و از نگاههایشان معلوم بود پیش خود میگویند: "عجب آدم سادهلوحی!" یك لحظه سرم را برگرداندم و نیمنگاهی به آنها انداختم. تا آنجا كه میدانستم اكثرشان از ایمانداران قدیمی و ظاهراً روحانی بودند، و از این گذشته هیچ كدامشان هم بهخاطر ایمانشان در جفا نبودند و اتفاقاً خیلی هم زندگی خوب و راحتی داشتند. سؤالی كه همیشه از خود میپرسیدم دوباره برایم مطرح شد: "مگر این دروغ نیست؟ مگر دروغ گناه نیست؟ مگر شهیدان كلیسا شجاعانه تا پای جان نایستادند؟ مگر غیرت ایستادگی نمیآورد؟" و بعد در حالیكه خودم را قانع میكردم كه نباید درباره زندگی خصوصی مردم قضاوت كرد، لیوان پلاستیكی چای را دور انداختم و سلانه سلانه روانه منزل شدم.
چند وقت پیش در كلیسایی در بیرمنگام از یك پناهنده ایرانی داستانی شنیدم كه واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد. شهادت زندگیاش را برایم تعریف میكرد. میگفت چند سال پیش بههر ترتیبی بوده خودش را به انگلیس رسانده و تقاضای پناهندگی كرده است. اما مدتی بعد با مسیح آشنا میشود؛ قلبش را به او میدهد و زندگیاش بهكلی دگرگون میشود. روزی كه جهت رسیدگی به تقاضای پناهندگیاش دادگاهی داشته، در جلسۀ دادگاه میایستد و اعلام میكند كه تمام آن داستانهایی كه تابهحال گفته دروغ محض بوده است و حال كه به مسیح ایمان آورده دیگر نمیتواند با فریب و دروغ زندگی كند. مسئولین دادگاه بهتزده نگاهش میكنند و عواقب این اعترافش را به او یادآور میشوند، اما او همچنان بر سر حرفش ایستاده است و میگوید همه چیز را به خدا سپرده است. چند وقت بعد در كمال حیرت میشنود كه با درخواست پناهندگیاش بهطور كامل موافقت شده و بهزودی مدارك سفر و اقامت دائم دریافت خواهد كرد.
این شخص میگفت: "بدون شك این اتفاق تصادفی نبوده. احساس میكنم خدا در اینجا با من كار دارد. او در اینجا برای زندگی من ارادهای دارد. ولی اگر روزی بدانم كه در ایران یا در هر جای دیگر بیشتر میتوانم برایش مفید باشم، بیدرنگ خواهم رفت. جا مهم نیست؛ هدف خدمت خدا است."
به گمانم این نوع نگرش باید الگوی هر فرد مسیحی واقعی باشد. چه بسا كسانی كه مهاجرتشان (گاه حتی بیآنكه خود بدانند) در ارادۀ خدا بوده، و خود او معجزهوار درها را یكی پس از دیگری مقابلشان گشوده، موانع را برداشته، و براستی بسیار بیشتر از داخل كشور برای او مثمرثمر واقع شدهاند. و نیز چه بسا كسانی كه (باز گاه بیآنكه خود بدانند) خارج از ارادۀ خدا رخت سفر بستهاند، و در دل دنیای پر از رفاه و آسایش، نتیجهای جز تیرهبختی، درماندگی، خیانت و جدایی ندیدهاند و زندگیشان براستی از هم پاشیده. خارج از ارادۀ خدا، بهترین و امنترین و سرسبزترین كشورها جهنمی بیش نیست؛ اما اگر در چارچوب اراده خدا قدم برداریم و گیرندۀ دلمان روی موج صدای او تنظیم شده باشد، حتی كنج زندان برایمان كانون شادی و سرور خواهد بود -چنانكه برای قهرمانان ایمان بود. زیرا ملجا و پناهگاه واقعی او است.
بنابراین بهعنوان افرادی مسیحی بیایید از خود بپرسیم: آیا در مهاجرتِ من هدف خدا است و مهاجرت وسیله، یا مهاجرت هدف و خدا وسیله؟ آیا ایمانمان به اویی كه حقیقت و راستی است، برآنِمان میدارد كه همواره جز حقیقت نگوییم؟ آیا در اعتقادمان غیرت هست، و در غیرتمان ایستادگی؟ بادا كه چنین باشد.