پزشک اعظم
۹ دقیقه
مبارک باد خدا و پدر خداوند ما عیسای مسیح که پدر رحمتها و خدای جمیع تسلیات است.
من در سال ۱۳۵۵ خورشیدی در خانوادهای فوقالعاده مذهبی بهدنیا آمدم. از وقتی به یاد دارم والدینم تقریباً هر سال به سفر حج میرفتند و در طول سال در منزل ما چندین بار مراسم روضهخوانی و دعا برگزار میشد. فکر میکردیم به این ترتیب خدا گناهانمان را میبخشد و خواستههایمان را برآورده میکند. والدینم تمام سعیشان را میکردند تا فرزندانشان مطابق تعالیم دینی تربیت شوند. به یاد میآورم زمانی که هنوز کودکی بیش نبودم، هر روز صبح به اصرار پدرم برای نماز صبح بیدار میشدم و به اجبار او در ایام ماه رمضان روزه میگرفتم. جرأت نداشتم از انجام این مراسم مذهبی طفره بروم چون از پدرم میترسیدم و میدانستم که با واکنش بسیار تلخ و تند او روبرو خواهم شد. با اینکه خدا را دوست داشتم، اما او را دور از دسترس میدیدم و مراسم مذهبی را بیشتر بهخاطر ترس از مجازات الهی و ترس از پدرم بجا میآوردم.
پدرم مرد زحمتکشی بود ولی من هیچگاه محبت واقعی او را احساس نکردم. بهعلت ترس شدیدی که از او داشتم، حتی برای کوچکترین مسائل به او دروغ میگفتم. دوران نوجوانیام، دوران پرتنشی بود و آرامش در زندگیام معنا نداشت. هر روز یک اتفاق بد جدید پیش میآمد و من همیشه خودم را محکوم میدیدم. اغلب عاجزانه به درگاه خدا دعا میکردم، ولی جوابی از او نمیشنیدم. با اینکه خانواده ما از لحاظ مالی دچار مشکل خاصی نبود، اما هیچ وقت خواستههای ما بچهها برآورده نمیشد و هر وقت از والدینم تقاضایی میکردم، پدرم میگفت: «من خودم زحمت کشیدهام و بهدست آوردهام؛ شما هم باید خودتان بهدست بیاورید.»
کمبود محبت و اشتیاق برای داشتن آزادی بیشتر و فرار از محیط خشک خانواده باعث شد تا برخلاف خواست پدرم، با مردی ازدواج کنم که به هیچ وجه مورد تأیید او نبود و شخصیتی کاملاً برعکس او داشت. پدرم هرگز مرا بهخاطر این انتخاب نبخشید و تمام مسئولیت این ازدواج را برعهدۀ خودم گذاشت. اما متأسفانه این ازدواج نه تنها دریچهای جدید برای موفقیت و امیدی دوباره برایم باز نکرد، بلکه مشکلات تازهای نیز برایم ایجاد کرد و مرا از نظر روحی خیلی پایینتر آورد. با بهدنیا آمدن دخترم ملیکا تا مدتی احساس کردم امیدی دوباره پیدا کردهام، چون همیشه در آرزوی داشتن فرزند بودم. ولی متأسفانه متوجه شدم که دارم با کسی زندگی میکنم که همه چیزش دروغ است. دائم از لحاظ روحی و جسمی مورد تحقیر و آزار و اذیت او و خانوادهاش قرار میگرفتم. تصمیم گرفتم خودم را با کار مشغول کنم. میخواستم به هر قیمتی که شده زندگیام را با چنگ و دندان حفظ کنم. در خلوت با گریه و فریاد و شکستگیدل با خدا سخن میگفتم و اشکهایم را بهحضور او میبردم و از او گله میکردم که تا به کی میخواهد مرا آزار بدهد. به او التماس میکردم که به فریاد من و دخترم برسد و ما را از این بدبختی رهایی دهد. تا اینکه زمانی رسید که این اذیت و آزارها متوجۀ دخترم هم شد. دیگر نمیتوانستم طاقت بیاورم. باید کاری میکردم. نمیخواستم دخترم سرنوشتی به مراتب بدتر از من داشته باشد. باید او را نجات میدادم. بنابراین خانه و اتومبیلی را که با دسترنج خودم خریده بودم به همسرم دادم و او نیز دخترم را به من داد و به این ترتیب از هم جدا شدیم.
دوران سختی بود. خانوادهام مرا طرد کرده بودند و در اوج فقر و نداری میخواستم زندگی تازهای را در کنار دخترم شروع کنم. تقریباً هشت ماهی طول کشید تا از نظر روانی بهبود یافتم و توانستم با مردم ارتباط برقرار کنم، ولی از نظر مالی هنوز بینهایت در مضیقه بودم. تنها شغلی که در آن زمان میتوانست تا حدی نیازهای مالی ما را برطرف کند، خدمتکاری بود. باور کنید برای منی که از یک خانواده مرفه بودم و خودم همیشه در منزل خدمتکار داشتم، کار در منازل مردم خیلی سخت و دردناک بود. ولی میخواستم با شرافت و دسترنج حلال احتیاجات دخترم را برطرف کنم. پس از یک سال برحسب تصادف طبق یک پیشنهاد کاری به استانبول آمدم. دخترم بنا به خواست پدرش ممنوعالخروج بود و نتوانست در این سفر مرا همراهی کند. بدون او هم زندگی برایم معنایی نداشت. بنابراین مدام بین ترکیه و ایران در سفر بودم. خسته شده بودم. تمام تلاشم این بود که مبلغی فراهم کنم تا پول کافی جهت ودیعۀ خانهای در ایران باشد و بتوانم بار دیگر در کنار دخترم زندگی کنم، ولی هزینهها و خرج رفت و آمد آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم پساندازی داشته باشم. احساس تنهایی میکردم. از همه جا ناامید بودم. شبها تا صبح گریه میکردم و از خدایی که هیچ وقت پاسخم را نداده بود کمک میخواستم. همه چیزم را داده بودم تا دخترم را داشته باشم ولی حالا میدیدم که او را هم در کنارم ندارم.
در همان روزهای تلخ و پر آشوب، ناگهان احساس کردم که مدتی است بهطرز غیرطبیعی دچار ضعف و ناتوانی شدیدی هستم. مدام چشمم سیاهی میرفت و بهخاطر درد شدیدی که در ناحیۀ شکم داشتم، حتی نمیتوانستم راه بروم. به پزشک مراجعه کردم. پس از انجام سونوگرافی و آزمایشهای مختلف معلوم شد که در شکمم یک غده دارم. از شنیدن این خبر چندان ناراحت نشدم. من که در زندگی همه چیزم را از دست داده بودم، دیگر لزومی نمیدیدم که این بار هم صدایم را به سوی خدا بلند کنم. اصلاً دعا کردن چه فایدهای داشت؟ او هیچ وقت صدای مرا نشنیده بود و همیشه مرا به حال خودم رها کرده بود. در همان حال که در خانهای که کرایه کرده بودم غرق در اینگونه افکار بودم، ناگهان چشمم به عکسی از عیسای مسیح افتاد که بر روی دیوار اتاق نصب شده بود. برایم خیلی عجیب بود که چرا تا به آن روز متوجه آن عکس نشده بودم! احتمالاً از ساکنان قبلی باقی مانده بود. احساس عجیبی داشتم. پیش خودم گفتم شاید عیسی بتواند به فریادم برسد. فردای آن شب با دوستی تماس گرفتم که شنیده بودم به کلیسا میرود. از او خواستم دفعه بعد که به کلیسا میرود مرا هم همراه خودش ببرد. وقتی این را شنید خیلی تعجب کرد، چون میدانست با اینکه در ظاهر فرد چندان مذهبی نیستم، ولی نسبت به اعتقادات دینی خودم تعصب خاصی دارم. به هر حال قرار گذاشتیم سهشنبه همان هفته با هم به کلیسا برویم. وقتی وارد کلیسا شدیم، جلسه تازه شروع شده بود. صدای پرستش مردم عجیب به من احساس آرامش میداد. صدای خانمی که پیانو مینواخت و مردم را به پرستش دعوت میکرد آنقدر برایم دلنشین بود که بیاختیار محو چهرۀ او شده بودم. کاملاً واضح بود که این افراد خدایشان را با تمام قلب و وجودشان میپرستیدند. چشمانم را بستم. برای اولین بار در زندگیام حضور خدا را بهطور ملموس احساس میکردم. همان لحظه بیاختیار درد دلم را پیش او خالی کردم و به او گفتم: «ای عیسی، اگر واقعاً زندهای و همانی هستی که اینها میگویند، از تو میخواهم غدهای را که در شکم دارم از بین ببری، طوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته است. در آن صورت من هم به تو ایمان خواهم آورد. تویی که از مریم باکره متولد شدی، مردهها را زنده کردی، کوران را بینا ساختی، مرا نیز شفا بده. دخترم به من نیاز دارد، حداقل به او رحم کن. من شفایم را تا روز یکشنبه از تو میخواهم.» با اینکه بیاختیار چنین دعایی را نزد خدا آورده بودم، اما باز شک داشتم که او حتی به نام عیسی هم مرا شفا دهد. او خدایی بود که هیچ وقت به دعاهای من جواب نداده بود. بنابراین هیچ تضمینی نبود که این بار جوابم را بدهد!
همان شب در خانهام در حالی که چشمانم را بسته بودم و به پرستش مردم در کلیسا فکر میکردم، گرمایی تمام وجود یخزدهام را فرا گرفت. نیروی عجیبی بود که کلمات قادر به توصیف آن نیست. مطمئنم خواب نبودم. ذهنم کاملاً هوشیار بود. احساس سبکی عجیبی میکردم. نیرویی قوی دور تا دور خودم احساس میکردم. ضربان قلبم تند شده بود. از شدت ترس نمیتوانستم چشمانم را باز کنم. در عین حال شادی عمیقی وجودم را فرا گرفته بود. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم، دیگر از احساس ضعف و ناتوانی خبری نبود. همان هفته قرار بود برای انجام آزمایشات بیشتر به دکتر مراجعه کنم. بعد از انجام سیتیاسکن، دکترم در کمال تعجب گفت که اثری از غده دیده نمیشود. گویا غده واقعاً محو شده و از بین رفته بود! باورکردنی نبود، اما من شفایم را از دستان سوراخ شدۀ عیسای مسیح، آن پزشک اعظم، گرفته بودم! به محض شنیدن این خبر، به یاد قولی افتادم که در کلیسا به عیسای مسیح داده بودم. یکشنبه همان هفته به کلیسا رفتم و قلب و زندگیام را به او تقدیم کردم. دیگر در مورد حقانیت عیسی شک نداشتم، چون خود خدا برایم ثابت کرده بود که تنها در نام عیسی است که میتوانم با او ارتباط داشته باشم و از او جواب بگیرم. هنگامی که بههمراه دیگر عزیزان داشتم دعای توبه میکردم، نیرویی مثل آب گرم در عروق و مغز استخوانهایم منتشر شد و از نوک انگشتان دست و پایم خارج شد. تمام وجودم داغ شده بود. بعدها فهمیدم که در آن لحظه از روحالقدس پر شده بودم.
از آن روز زندگیام بهکلی عوض شد. هر روزِ زندگیام معجزهای است. مدتی پس از آنکه توبه کردم و به مسیح ایمان آوردم، در نتیجۀ دعاهای متحد ایمانداران و بنا به خواست و ارادۀ پدر آسمانی عزیزم، دخترم توانست صحیح و سالم به استانبول بیاید. خداوند کار جدیدی هم برایم مهیا کرد و زندگیام را برکت داد. محبتهایی را که پدر زمینیام از من دریغ کرده بود، پدر آسمانیام چندین برابر به من هدیه کرد و به زندگیام آرامش بخشید. خداوند چنان تغییری در روحیه و زندگی من بهوجود آورد که هم برای خودم و هم برای کسانی که مرا میشناختند باورکردنی نبود. عیسای مسیح دخترم را هم از شفای روحی بینصیب نگذاشت و امروز او نیز روحیۀ از دست رفتهاش را بازیافته است. بزرگترین شادی زندگی من این است که میبینم دخترم با عشق به عیسای مسیح و تحت تعالیم او بزرگ میشود. وقتی او را میبینم که سرودهای پرستشی را از اعماق وجودش میخواند، نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم.
اکنون ۱۸ ماه است که با خدای معجزات راه میروم و سایۀ لطف او بر سرم است. من خودم را سراپا مدیون محبتها و توجهات پدرانۀ او میدانم. مهربانیهای او مرا احیا کرده است. منِ گناهکار که خاک و خاکستری بیش نیستم به خداوندی عیسای مسیح ایمان دارم و اختیار کامل زندگیام را به دست او سپردهام. او رخت عزا را از تنم درآورد و لباس جشن و شادی به من پوشانید. بنابراین سکوت نخواهم کرد و تا زمانی که به من اجازه حیات دهد در همه جا از محبت بیکران او خواهم گفت.