You are here

هنری مارتین/۱

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

(۱۷۸۱-‏۱۸۱۲)

این روزها مصادف است با انتشار ترجمۀ جدید عهدجدید به فارسی‌ که مسیحیان ایران بی‌صبرانه در انتظار بیرون آمدن آن بوده‌اند و براستی گنجینه‌ای است گرانمایه حاصل نزدیک به شش سال رنج و تلاش بی‌وقفه دست‌اندركاران. كار بر روی عهدعتیق نیز از مدتها پیش آغاز شده و به یاری خدا ظرف سالیان آینده شاهد ظهور ترجمه‌ای معیار از كتاب‌مقدس در زبان فارسی خواهیم بود. بااین‌حال جایگاه والای ترجمۀ قدیمی كتاب‌مقدس در بین مسیحیان ایرانی را هیچگاه نباید فراموش كرد، و این ترجمه به‌اصطلاح قدیمی، با همۀ دشواری‌ها و معایبش، بی‌تردید تا مدتها همچنان مشتاقان خاص خود را خواهد داشت.

به‌همین مناسبت بد نیست شخصیت برجستۀ این شماره و شمارۀ بعدی را به پدیدآورندۀ این ترجمه فاخر اختصاص دهیم كه از قضا نه یک ایرانی، بلكه جوان انگلیسی بود كه به‌هنگام كار بر روی عهدجدید بیست و نه سال بیشتر نداشت و دو سال بعد نیز درگذشت. نام او هنری مارتین بود.

هنری مارتین در هیجدهم فوریه سال ۱۷۸۱ در كورنوال (Cornwall) واقع در جنوب غربی انگلیس چشم به‌جهان گشود. پدرش جان مارتین مردی دیندار و خداترس بود. او كه در نتیجۀ تحصیل و كوشش مداوم موفق شده بود خود را از صندوقداری یك معدن مس به حسابداری یك شركت معتبر بازرگانی برساند، به‌هنگام تولد هنری در خانۀ سنگی آسوده‌ای در شهرك ترورو (Truro) زندگی می‌كرد و اوقات فراغت خویش را به آموزش ریاضیات می‌‌گذرانید. هنری دومین فرزند خانواده بود.

اندامی نحیف و شكننده، اما هوشی سرشار داشت. در مدرسه به‌خاطر جثۀ ریزش همواره آماج زورگویی‌های پسران بزرگتر بود كه از دیدن واكنش‌های خشم‌آلود وی لذت می‌بردند، اما هنری هیچگاه زیر بار نمی‌رفت. در سال ۱۷۹۷ جهت ادامۀ تحصیل راهی دانشگاه كمبریج شد و در كالج "سنت جان" كه از زیباترین كالج‌های كمبریج بود به فراگیری علوم كلاسیک مشغول شد. ولی جالب اینجا است كه با وجود داشتن چنان پدری، معلومات ریاضی او بسیار اندك بود. در ‌ظاهر جوانی آرام می‌نمود، اما دلش مالامال از عواطف و احساسات تند و خشم‌هایی آتشین بود. می‌گویند روزی از شدت خشم چاقویی به سوی دوستش پرتاب می‌كند. چاقو به‌فاصلۀ كمی از كنار او می‌گذرد و ناظران حیرت‌زده كه فرو رفتن نوك چاقو را در دیوار دیده بودند، درمی‌یابند هنری آنقدرها هم كه فكر می‌كردند "جوان آرامی" نیست.

در آن سال‌های پر تب و تاب كالج، كسانی با مهربانی می‌كوشیدند مارتین جوان را از تندروی باز دارند. یكی از آنها، دوست دیرینش كمپتورن Kempthorne بود كه او را تشویق كرد بیشتر دل به تحصیل دهد. هنری اندرزهای دوست خود را آویزۀ گوش ساخت و چندی بعد در امتحانات پیش از كریسمس، در كمال ناباوری همگان مقام اول را در كالج احراز نمود -‏ حتی در ریاضیات كه همیشه از آن نفرت داشت.

این موفقیت بیش از همه پدر سالخورده‌اش را به‌وجد آورد كه آرزو داشت فرزندانش از فرصت‌هایی كه خود از آنها محروم بوده، استفاده برند. هنری نیز همیشه دوست داشت پدرش به او افتخار كند و در واقع تا اندازه‌ای برای خشنود ساختن او بود كه رنج تحصیل را بر خود هموار داشته بود. اما چندی نگذشت كه خبر رسید پدرش درگذشته است. این خبر برای هنری ضربه‌ای مهلك بود. پدرش همواره در زندگی مشوّق او بود و هنری جوان وی را مظهر تلاش و ایستادگی می‌دانست. تابستان سال پیش كه به دیدار خانواده رفته بود، او را بی‌اندازه شاداب و سرحال دیده بود. و حال ناگاه واقعیت مرگ آشكار و عیان در برابرش رخ ‌می‌نمود. گویی دیگر انگیزه‌ای برای تحصیل نداشت. این همه كار و تلاش را چه سود اگر زندگی اینچنین به‌یكباره با مرگ پایان پذیرد؟ هنری اكنون دیگر نه به معانی ریاضی، كه به معنای خود زندگی می‌اندیشید؛ و تنها كتابی كه می‌توانست در این زمینه به او كمك كند، كتاب‌مقدس بود.

رسالات پولس را خواند، اما چیزی سر در نیاورد. آشفتگی درونش را با كمپتورن یار دیرینش در میان نهاد. كمپتورن به وی پیشنهاد كرد دعا كند. او نیز با اكراه چنین كرد و خیلی زود متوجه شد كسی هست كه به فریاد دلش گوش می‌دهد. با شور و علاقه به مطالعه اناجیل پرداخت و حقایقی كه در دوران كودكی آنها را بی‌آنكه درك كند طوطی‌وار فراگرفته بود، به‌یكباره برایش زنده و ملموس شد. هنری جوان در خلال صفحات اناجیل، با مسیح زنده آشنا شد. او كه تا پیش از آن مهمترین انگیزه‌اش راضی نگاه داشتن پدر مهربانش بود و سخت به تشویق‌ها و حمایت‌های وی تكیه داشت، حال تمام همّ و غمّ خود را صرف خشنود ساختن پدر آسمانی‌اش نمود كه حضور زنده او را به‌تازگی در زندگی خویش تجربه كرده بود.

سال ۱۸۰۱ از لحاظ تحصیلی برای هنری مارتین سال بسیار مهمی بود. او در این سال، درحالی كه بیست سال بیشتر نداشت، به‌خاطر احراز مقام نخست در آزمون ریاضیات دانشگاه كمبریج به دریافت جایزۀ مهم این دانشگاه مفتخر شد. چنین موفقیتی از لحاظ دنیوی آینده‌ای درخشان را تضمین‌ می‌كرد، و در آن روزگار آرزوی هر جوان انگلیسی بود. اما حال كه هنری در زندگی با گوهری بس باارزش‌تر آشنا شده بود، آرزوهای پیشین دیگر آن اهمیت سابق را از دست داده بود.

او خود در این‌باره می‌نویسد: "به عالی‌ترین آرزوی خویش رسیدم، ولی دریافتم كه این آرزو سرابی بیش نبوده." در آن زمان، دانشجویان مسیحی دانشگاه كمبریج اكثراً پیرو عقاید جان وسلی بودند كه پنجاه سال پیش از آن می‌زیست، و متدیست خوانده می‌شدند. رهبری این دانشجویان بر عهده روحانی پرشور و فعالی بود به نام سیمون كه در دانشكده Kings College تدریس می‌كرد. سیمون پیوسته دانشجویان بااستعداد را تشویق می‌كرد وارد خدمت خدا شوند، و هم او بود كه سرانجام هنری جوان را به‌سمت خدمت آینده‌اش راهنمایی كرد.

هنری پس از دریافت آن جایزۀ مهم از سوی دانشگاه كمبریج، برای گذراندن تعطیلات عید پاك نزد خانواده‌اش رفت. او در این دوران در تب و تاب كشمكشی درونی می‌سوخت: از یك سو سخت از فقر می‌هراسید و می‌دانست با موفقیت‌هایی كه در تحصیل داشته، زندگی مرفه و پر از آسایشی پیش‌رو خواهد داشت، و از سوی دیگر توصیه‌های سیمون برای لبیك گفتن به دعوت خدا و وارد شدن در كار خدمت مسیحی مدام در گوشش صدا می‌كرد. در تعطیلات تابستان سال ۱۸۰۲ فرصت تعمق یافت. نزد خواهرش لورا رفت كه در دهكده‌ای دورافتاده سكنی داشت، و در آنجا تصمیم خود را گرفت: به‌خاطر مسیح از تمام مقام و موقعیت‌های این دنیا دست می‌شوید و وارد خدمت می‌شود، درست همانطور كه مسیح به‌خاطر او از مقام و موقعیت آسمانی خود دست شست و به دنیای پر از گناه آدمیان پا نهاد. بنابراین در بازگشت به كمبریج، در برابر دیدگان بهت‌زدۀ دانشگاهیان و روحانیون، دستگذاری ‌شد و به‌عنوان دستیار سیمون مشغول خدمت گردید. سیمون نیز او را به شبانی كلیسای كوچك یك روستا در نزدیكی كمبریج ‌گمارد.

در این اثنا، روزی بر حسب اتفاق داستان زندگی پرماجرای دیوید برینرد David Brainerd را ‌خواند كه پنجاه سال قبل از آن، خانۀ راحت خود در ایالت كنتیكت امریكا را ترك گفته و برای بشارت پیام نجات‌بخش مسیح به‌ میان سرخپوستان رفته بود. هنری تصمیم می‌گیرد زندگی برینرد را سرمشق خود سازد. برینرد پس از تحمل رنج‌ها و مشقات فراوان در سن سی و دو سالگی در سرزمین‌های دوردست شمال امریكا درگذشت، ولی جامعۀ كوچكی از مسیحیان مؤمن از خود به یادگار گذاشت. خواندن سرگذشت برینرد باعث شد هنری جدی‌تر درباره آینده زندگی خدمتی خود بیاندیشد، و در صدد برآید همچون قهرمان داستان، "اخگری فروزنده در خدمت به خدا" باشد.

این‌بار نیز سیمون كه برای هنری حكم پدر روحانی را داشت، او را در این مسیر رهنمون ‌شد و راهی به او پیشنهاد ‌كرد كه در قیاس با راهی كه برینرد پیموده بود بسی ناهموارتر و در عین حال ثمربخش‌تر بود.

سیمون چندی پیش نامه‌ای از چارلز گرانت (Grant) رئیس كمپانی هند شرقی در بنگال دریافت كرده بود. گرانت به‌تازگی دو دخترش را بر اثر بیماری آبله از دست داده بود و این واقعه او را به‌خود آورده، باعث شده بود زندگی پر عیش و نوش سابق را رها كند و قلب خود را به مسیح بسپرد.

و حال در این نامه از سیمون و برخی دیگر از روحانیون كلیسای انگلیس می‌خواست كسانی را جهت شبانی مستشاران انگلیسی و نیز ترویج مسیحیت در هند بدان سرزمین بفرستند. سیمون این تقاضا را با هنری در میان گذاشت. او نیز پاییز سال ۱۸۰۲ پیشنهاد سیمون را پذیرفت، ولی تصمیم گرفت به‌جای كمپانی هند شرقی از طریق انجمن كوچكی به‌ نام "انجمن بشارت كلیسا" به هندوستان رود و پیام انجیل را به گوش مردم هند برساند. چنین تصمیمی در آن روزگار بی‌سابقه بود و به‌ندرت پیش می‌آمد كه كسی برای انجام خدمات روحانی به جهان خارج رود. خدمت مسیحی معمولاً محدود بود به شبانی كلیسای محلی، یا حداكثر رهبری كلیسایی بزرگتر در داخل انگلیس. بنابراین این تصمیم تازۀ نابغه كمبریج چون بمب در همه جا صدا كرد. حتی انجمن نوبنیادی كه هنری می‌خواست از طریق آن به هند رود نیز از دریافت تقاضای وی سخت متعجب شد. اما هنری تصمیم خود را گرفته بود. بی‌درنگ به فراگیری زبان‌های شرقی چون هندی، عربی، فارسی و بنگالی پرداخت و به‌ویژه به شعر و ادبیات فارسی علاقمند شد.

و اما در همین گیرودار، هنری مارتین جوان درمی‌یابد كه سخت دلباختۀ دختری است به اسم "لیدیا" از اهالی كرنوال، كه او را از دوران كودكی می‌شناخت. این دلباختگی دیوانه‌وار كه در ابتدا تا اندازه‌ای یكطرفه بود، سخت هنری را می‌آزرد و به اعتراف خودش، با عزم او مبنی بر خدمت به خدا در جهان خارج در تعارض مستقیم قرار داشت. در این باره در دفتر خاطراتش می‌نویسد: "برای اینكه خویشتن را از این بن‌بست نجات دهم، هر شب یك ساعت و نیم با خدا راز و نیاز می‌كردم." لیدیا نیز همچون هنری مشتاق خدمت به خدا بود و با ازدواج با هنری مخالفتی نداشت، اما حاضر نبود همراه او به هند رود. سرانجام هنری عزم خود را جزم می‌كند؛ با لیدیا وداع می‌گوید و با دلی اندوهگین اما مصمم عازم دنیای شرق می‌شود.

اینكه در این سفر پرماجرا چه‌ها كرد و چه‌ها بر او گذشت، در شمارۀ بعد خواهیم دید.