هدیهای به نام انجیل
زمان تقریبی مطالعه:
۸ دقیقه
داستان زندگی دانیال
در یک خانواده نه چندان مذهبی در تهران بهدنیا آمدم. از کودکی علاقه زیادی به ورزش داشتم، بهطور خاص فوتبال و کشتی، که حتی در سنین نوجوانی به مدارج خوبی هم رسیدم. از همان دوران نوجوانی هم علاقهمند به انجام دادن فرایض دینی مثل نماز و روزه و قرآن خواندن بودم. مخصوصاً در ماههای رمضان، محرم و صفر این قبیل اعمال مذهبی شدت بیشتری به خود میگرفت. در هیئتهای مذهبی شرکت میکردم و حتی کارهایی از قبیل علامت کشیدن نیز انجام میدادم. هدف از اینگونه اعمالِ مذهبی این بود که توجه خدا را به خودم جلب کنم و هم به او نزدیک شوم. ولی نتیجه این بود که نه تنها نزدیک نمیشدم، بلکه هر روز خدا برایم دورتر و بیگانهتر میشد. گناه نیز مرا بیشتر از خدا دور میکرد. در این زمانها تمایل زیادی پیدا کردم که وقت بیشتری را به تفریح و سرگرمی با دوستان صرف کنم.
در این مقطع زمانی زندگی من عبارت بود از مسافرت با دوستان، دورهم جمع شدن و قلیان کشیدن. خلاء خاصی را در وجودم حس میکردم و با کشیدن قلیان و جمع شدن با دوستان میخواستم این خلاء درونی را پر سازم، ولی خیلی زود چیزهای دیگری هم به این جمع شدن با دوستان اضافه شد و عاقبت به مشروبات الکلی، سیگار و مواد مخدر پناه بردم. در اوایل استعمالِ این گونه مواد برایم جنبه تفریحی داشت و احساس بزرگی میکردم و اینکه بالاخره خلاءهای زندگیام پر خواهد شد. ولی زمان زیادی نگذشت که احساس بزرگ بودن را از دست دادم زیرا هر روز خود را محتاج به مصرف مواد مخدر میدیدم.
ورزش را کنار گذاشتم، ترک تحصیل کردم و کامل به یک آدم معتاد تبدیل شده بودم. خیلی از این وضعیت ناراحت و سرخورده شده بودم. یک روز تصمیم گرفتم که اعتیادم را ترک کنم ولی موفق نشدم. به دفعات تلاش کردم ولی خیلی زود دوباره برگشتم به جای اول. خلاصه کار به جایی رسید که به سوی خدا، پیامبر و امام و غیره کشیده شدم. حتی سراغ خانقاه و دراویش هم رفتم تا بلکه بتوانم از دست این افیونها خلاص شوم ولی متأسفانه فایدهای نداشت.
کمکم دوستانم را یکی پس از دیگری از دست دادم. تنها شده بودم، افسرده، غمگین و ناامید از زندگی. جسماً نیز لاغر شده بودم و چهرهام بهم ریخته و پریشان بود. یک روز به فکر خودکشی افتادم و تصمیم گرفتم خودم را از بین ببرم. شبی که مواد مخدر زیادی مصرف کرده بودم یک شیشه قرص صدتایی خوردم. ولی بعد از چند روز به هوش آمدم و فهمیدم که هنوز زندهام. گویا خانوادهام موضوع را فهمیده بودند و با کمک آنها و خواست خداوند زنده ماندم، ولی خیلی از این زنده ماندن خوشحال نبودم! پس از چند روز سلامتیِ خودم را به دست آوردم. ولی متأسفانه باز شروع به مصرف مواد مخدر نمودم. خیلی پرخاشگر، عصبانی، بددهن و منزوی شده بودم. از همه چیز و همه کس بیزار بودم، حتی از خدا. دائماً با او در جنگ بودم و سؤالهای عجیب و غریبی از او میپرسیدم که مثلاً چرا در ایران به دنیا آمدم؟ چرا سرنوشت من این شد؟ و هر روز این چراها بیشتر و بیشتر میشد.
تا اینکه یک روز که در منزل بودم مادرم در حالی که کتابی در دست داشت وارد خانه شد. آن کتاب توجهم را خیلی به خود جلب کرده بود. کتاب کوچکی بود که جلد چرمی زرشکی رنگی داشت. خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم چه کتابی است. آن را برداشتم و به دقت بدان نگریستم. روی جلد کتاب نوشته شده بود: «انجیل عیسی مسیح ترجمه هزاره نو». کتاب را به اتاقم بردم و شروع به خواندن آن کردم. در حین خواندن کتاب از مادرم سؤال کردم که این کتاب را از کجا آورده است. مادرم گفت که این کتاب را یک نفر به او هدیه داده است. وقتم را کاملاً به خواندن کتاب داده بودم و جالب اینکه هر چه میخواندم سیر نمیشدم. مطالبش خیلی برایم جالب بود و آیهای که با قلبم صحبت کرد یوحنا ۳:۱۶ بود که میفرماید: «خدا جهان را آنقدر محبت کرد که پسر یگانه خود را داد تا هر که به او ایمان آورد هلاک نگردد، بلکه حیات جاودان یابد.»
یکی از مواردی که قبلاً با خدا مشکل داشتم این بود که به او میگفتم: «تو که آن بالا در تخت آسمانی خود نشستهای، چه میفهمی درد و رنج، بدبختی و گرفتاری یعنی چه؟» اما آیهای که خوانده بودم مرا تکان داد و به خودم گفتم: «ببین مسیح هم مثل تو رنج و بدبختی کشید و توهینها را متحمل شد، ولی فرق او با تو این هست که مسیح هیچ کاری نکرده بود ولی تو چه؟» خلاصه در طول یک هفته کتاب را تمام کردم و به سراغ مادرم رفتم و از او پرسیدم که چه کسی این کتاب را به او هدیه داده؟ مادر هم آدرس آن شخص را به من داد و همان روز به سراغ او رفتم. در یک مغازه پسر جوانی حدود ۲۰ سال را دیدم. مسائل زندگیام را با او در میان گذاشتم و به او گفتم که میخواهم قلبم را به مسیح بسپارم. او با تعجب نگاهم کرد و گفت: «بنشین کمی آرام باش». لحظاتی با من صادقانه از مسیح صحبت کرد ولی من تصمیم گرفته بودم که قلبم را به مسیح بسپارم. لحظه بیاد ماندنی بود، هیچ وقت آن لحظات زیبا را از یاد نمیبرم. حال عجیبی داشتم، میخندیدم و شاد بودم. زمانی که داشت برایم دعا میکرد حقیقتاً حس میکردم روحی از سرم به سمت پایین میآید و یک روح دیگر از سمت پایین و انگشتان پای من خارج میشود. خیلی شور و هیجان داشتم و سر از پا نمیشناختم.
به محض برگشتنم به خانه مادرم با دیدن من گفت که چه اتفاقی برایم افتاده که اینقدر خوشحالم؟ مثل اینکه حتی چهرهام نیز عوض شده بود. جریان را به او گفتم. ابتدا کمی ناراحت شد و اخمهایش را در هم کشید ولی وقتی خوشحالی مرا دید دیگر چیزی نگفت. اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که دچار شک و تردید شدم و به خودم گفتم که اگر مسیح هم نتوانست کاری برایم بکند این بار طوری خودکشی میکنم که دیگر راهی برای زنده ماندنم نباشد.
غرق در این افکار بودم که با چشم گریان خوابم برد. خواب دیدم که در یک کلیسا هستم. رفت و آمد زیادی بود. ناخودآگاه آمدم و در ردیف جلو بر روی یکی از صندلیهای کلیسا نشستم. شخصی را از روبرو دیدم که به سمت من میآمد. ردایی بلند بر تن داشت. سر و مویش چون پشم سفید بود و چشمانش چون آتش مشتعل و صدایش به غرش سیلابها. یک صلیب کوچک نقرهای که بالای آن یک گوی به شکل کره زمین در حال چرخش بود در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «هر آرزویی که میخواهی بکن و وقتی تمام شد بگو چون با تو کار دارم.» چشمانم را بستم و شروع به دعا کردم. به محض اینکه تمام شد چشمانم را باز کردم و دیدم که همان شخص باز از روبرو میآید و این بار در دستانش چند برگ کاغذ بود که به من داد و گفت: «بنویس که چطور ایمان آوردی و آرزوهایت را اینجا بنویس و در آخر امضا کن و آنها را به من بده.» بعد از اینکه نوشتن مطالبم تمام شد برگه را به او بازگرداندم و ناگهان از خواب پریدم. حال خیلی عجیبی داشتم. بعداً متوجه شدم که آن شخص خودِ عیسای مسیح بود.
چند روز بعد به مغازهای رفتم که آن جوان را در آنجا ملاقات کرده بودم. متأسفانه او را در آنجا نیافتم. مثل اینکه از آنجا رفته بود. دوست داشتم مرا به کلیسا ببرد ولی نشد. چند ماهی گذشت تا توانستم کلیسایی پیدا کنم و عضو شوم. خیلی خوشحال بودم که توانستم به کلیسایی وصل شوم چون میدیدم که چطور اعضای کلیسا خدا را با شادی میپرستند.
حال از خودتان میپرسید که اعتیاد من چه شد؟ دقیقاً از زمانی که ایمان آوردم نه میلی و نه وسوسهای به مصرف مواد مخدر داشتم. روزی دو پاکت سیگار کشیدن را هم کنار گذاشتم. گویی تا به حال اعتیاد نداشتم. این موضوع باعث شد که مادر، برادرم و خواهرم به خداوند عیسی ایمان آوردند. خدا را بهخاطر کارهای عجیبش شکر میکنم.
پس از گذشت ۷ سال از ایمانم امروز در سلامتی کامل زندگی میکنم. بعد از چند سال با تأیید شبان عزیزم به درس خواندن و تعلیم دورههای الاهیات مسیحی مشغول شدم. بعد از آن شروع به خدمت در کلیسا کردم. عمدهترین خدماتم در بین معتادین، تعلیم و شبانی و بشارت در میان ایرانیان بود. یک نکته جالب اینکه در همان اوایل ایمانم، خداوند هدیهای به من داد و آن عطای پرستش بود و خیلی زود نواختن گیتار را یاد گرفتم و خداوند مسح خاصی برای هدایت قوم خودش در پرستش به من عطا فرمود.
وقتی پس از سالها به خودم نگاه میکنم دانیالی را میبینم که اعتیاد داشت، به فکر خودکشی بود و آرزوی مرگ میکرد ولی الان خداوند از او سربازی ساخته که به آینده امیدوار است و با هدف به پیش میرود تا بتواند خادم وفاداری برای مسیح باشد. اینک ساکن کشور انگلستان هستم. بهخاطر مشکلاتی که در ایران برایم اتفاق افتاد مجبور شدم کشورم را ترک کنم.
دعای من این است که دولتمردان و مردم ایران خداوند عیسی را بشناسند تا بتوانیم در کشور خودمان ایران در صلح و آرامش باشیم و با صدای بلند خداوند عیسی را پرستش کنیم. خداوند را بهخاطر کارهای عظیم و عجیبش شکر میگویم و برای فکرها و نقشههایی که در آینده برای من دارد. جلال بر نام خداوند عیسی مسیح تا ابدالاباد.