مسیح، آشتیدهندۀ انسان با خویشتن
۱۷ دقیقه
انسان در جستجوی سعادت حقیقی
خوشبختی و سعادت حقیقی چیزی است که همۀ انسانها در تمامی قرون در پی آن بودهاند و هستند. ولی کمتر انسانی را میتوان یافت که بتواند بگوید من واقعاً خوشبخت هستم و به سعادت واقعی دست یافتهام. برعکس، آنچه بیشتر مشاهده میشود این است که انسان هرچه بیشتر برای دست یافتن به سعادت تلاش میکند، خود را دورتر از آن مییابد و مأیوستر و سرخوردهتر میشود. بین آنچه انسان واقعاً و در عمل هست و آنچه آرزویش را دارد و میداند که باید باشد، همواره شکافی عمیق موجود است. این شکاف در همه ابعاد زندگی انسان مشاهده میشود: در زندگی معنوی او، در زندگی اجتماعی او، در حیات فکری و عقلی او، در روابط شخصی و خانوادگی او، حتی در درون شخص خود او.
تا انسان بر این شکاف غلبه پیدا نکند به سعادت و خوشبختی حقیقی نخواهد رسید. ولی تشخیص علت و ریشه بیماری، نیمی از معالجه است. ایمان مسیحی چه چیزی را علت و ریشه این وضعیت اسفناک و بهظاهر نومیدکننده میشمارد؟ کتابمقدس که بیانگر طرز فکر خدا در این مورد است، گناه را ریشه این ناهنجاری و نابسامانی میداند. انسان معمولاً دوست ندارد از گناه سخن گوید یا دربارۀ آن بشنود زیرا احساس خوبی به او دست نمیدهد. احساس میکند میخواهند او را محکوم کنند و به همین دلیل سعی میکند از آن بگریزد یا جدی بودن موضوع را خفیف گرداند. ولی اگر واقعاً گناه ریشه و علت حقیقی همه ناکامیها و تیرهروزیهای بشر باشد، بیشک تفکر درباره آن و چارهجویی برای آن کاری بس عاقلانه خواهد بود. بخصوص اگر بدانیم هدف خدا از طرح موضوع گناه، نه محکوم کردن انسان بلکه آگاه کردن، بهخود آوردن، و نجات اوست، سخن گفتن از گناه آسانتر میشود، هرچند وخامت و جدّیت آن بههیچوجه کاهش نمییابد.
انسان چون کمان خطاکننده
ولی گناه چیست و معنی آن کدام است؟ گناه را میتوان بهطرق مختلف تعریف کرد. یکی از تعاریف نسبتاً جامع و در عین حال موجز این است که «گناه روی گرداندن از خدا و انحراف از هدف و مقصودی است که خدا انسان و جهان را برای آن خلق کرده است.» واژهای که در کتابمقدس بیش از همه برای گناه بکار برده شده، به معنی انحراف از مسیر و نزدن به هدف است. تصویری که در پس این واژه وجود دارد تصویر تیراندازی است که با کمان خود به سوی هدفی نشانه میگیرد ولی تیر او از مسیر و جهت صحیح منحرف میشود و به هدف نمیخورد. در مزمور 78:56-57 این تصویر بهروشنی ترسیم گردیده است. سرایندۀ مزمور دربارۀ قوم اسرائیل میگوید که آنها «خدای تعالی را امتحان کرده، بدو فتنه انگیختند و شهادات او را نگاه نداشتند و برگشته مثل پدران خود خیانت ورزیدند و مثل کمان خطاکننده منحرف شدند».
انسان مانند “کمان خطاکننده” شده است. بنابراین تصویر، گناه بدین معناست که انسان از هدفی که خدا از آفریدن او داشت منحرف شده است. زندگی او از مسیر صحیح خارج شده و او به سوی اهداف نادرست نشانهگیری میکند، اهدافی مانند لذت، قدرت، امنیت، محبوبیت، شهرت و خیلی چیزهای دیگر. ولی هیچیک از این اهداف نمیتوانند سعادت حقیقی برای او به ارمغان آورند.
انسان و بیگانگی
هدف و مقصود اصلی خدا از آفرینش انسان در بابهای اول کتاب پیدایش بیان گردیده است. خدا انسان را به صورت خود میآفریند (1:26،27) تا با او مشارکت و همنشینی برقرار کند و انسان در حیات، طبیعت و جلال خود خدا شریک گردد. کتابمقدس به ما میگوید که خدا محبت است (اول یوحنا 4:16) و از روی محبت جهان و نیز انسان را خلق کرده است. در باب سوم کتاب پیدایش تصویری از صمیمت و مشارکت نزدیک میان انسان و خدا را مشاهده میکنیم. این مشارکت بر محبت و اعتماد متقابل استوار بود (پیدایش 3:6-9).
ولی انسان با بیاعتمادی و عصیان نسبت به خدا این رابطه و مشارکت را بر هم زد و با خدا بیگانه شد. این بیگانگی با خدا به بیگانگی با دیگر انسانها، با طبیعت و با خودش انجامید. انسان هویت واقعی خود را گم کرد، هویتی که در این حقیقت نهفته بود که او به صورت خدا و برای ایجاد رابطهای محبتانه با خدا و دیگران آفریده شده است. این بیگانگی را کتابمقدس گناه مینامد، گناهی که نتیجه بیاعتمادی و بیمحبتی است. این بیگانگی، میان انسان و خدا، انسان و همنوعش، انسان و طبیعت، و بلاخره انسان و خودش شکاف ایجاد کرده است.
ولی خدا بهخاطر محبت خود، انسان را به حال خود وانگذاشته بلکه در بستر تاریخ دست به کار رهانیدن او از این وضعیت است. تاریخ کتابمقدس، تاریخ فعالیت و عمل محبتانه خدا برای نجات انسان از بیگانگی است. نقطه اوج کار خدا، در زندگی شخصیتی تاریخی یافت میشود. خدا در شخص عیسی مسیح به جهان انسانها قدم نهاد تا رابطۀ گسسته را دوباره برقرار کند. سّر انسان شدن خدا در مسیح همین است. او بهای محبت را بر صلیب پرداخت و همۀ رنجها و دردهای ناشی از گناه و بیگانگی انسان را بر خود گرفت تا انسان را دوباره با خدا، با همنوعش و با خویشتن آشتی دهد. کلام خدا در دوم قرنتیان 5:19 میگوید: «خدا در مسیح جهان را با خود آشتی میداد.»
دربارۀ هر سه بُعد گناه میتوان سخن بسیار گفت، ولی من میخواهم در بقیۀ این مقاله به بیگانگی انسان با خودش و به دیگر سخن، به “از خودبیگانگی” او بپردازم. انسان در درون خود با تضادی روبرو است. تضاد میان آنچه هست و آنچه باید باشد. او دچار نوعی دوگانگی و شکاف عمیق روحی و روانی شده است. این بیگانگی و تضاد درونی، خود را به صورتهای مختلف ظاهر میکند که به بعضی از مهمترینِ آنها به اختصار میپردازیم.
احساس خلأ معنوی
همۀ انسانها در درون خود از یک احساس خلأ معنوی رنج میبرند. بشر میکوشد با غرقه کردن خود در دریایی از مُحَرّکات خارجی و مشغولیتهای مختلف این خلأ درونی را پر کند ولی هیچگاه موفق نمیشود. هرگاه کمی از این مشغلهها و مُحَرّکات فاصله میگیرد و با فکرها و اندیشههای خود و در واقع با خودش تنها میشود، این خلأ را باز در درون خود حس میکند. هیچ چیز خارجی نمیتواند برای همیشه این خلأ درونی را پر کند. به قول سلیمان: «چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد» (جامعه 1:8). این خلأ را فقط خدا میتواند پر کند. تا رابطه و مصاحبت گسسته انسان با خدا بهطور واقعی تجدید نشود و انسان با خدا رابطهای زنده، واقعی و ملموس برقرار نکند، این خلأ به قوت خود باقی میماند. رابطۀ فوق از طریق عیسی مسیح که تنها واسطۀ بین انسان و خداست برقرار میگردد. به همین دلیل، مسیح تنها کسی است که میتواند سیری واقعی به ما بدهد و خلأ درونی ما را پر کند. او میگوید: «نان حیات من هستم. هر که نزد من آید هرگز گرسنه نشود، و هر که به من ایمان آورد هرگز تشنه نگردد» (یوحنا 6:35). وقتی به مسیح ایمان میآوریم و او را به قلب خود جا میدهیم، خدا از طریق او در قلب ما ساکن میشود. روح خدا همۀ قسمتهای خالی وجود ما را پر میکند و به ما احساس رضایتی عمیق از زندگی میبخشد. با تجدید رابطه با خدا که در پرستش و خدمت او به اوج میرسد، هدف اصلی از آفرینش ما به حقیقت میپیوندد.
بیهدفی و سرگشتگی
در زندگی انسان هدف واقعی گم شده است. او نمیداند مقصود واقعی از زندگی چیست. صبح را به شب و شب را به صبح میرساند بدون اینکه از ارزش هدفهای خود اطمینان داشته باشد. همان گونه که گفتیم، او از مسیر و جهت واقعی خلقت خود منحرف شده است و بهسوی هدفهای دیگری نشانه میگیرد، هدفهایی همچون لذت، قدرت، امنیت، محبوبیت، شهرت، ثروت، مصرف و چیزهای دیگر. بسیاری از هدفهای او فینفسه بد نیستند، مانند علم، هنر، عدالت، و چیزهای دیگر. ولی اگر این هدفها در پرتو غایت واقعی زندگی او یعنی رابطه با خدا و سهیم شدن در طبیعت و جلال او قرار نگیرند، رنگ خود را از دست میدهند و بیارزش میشوند.
انسان در بیشتر اوقات خود، وسایل را به جای هدف دنبال میکند. او نمیداند زندگی میکند تا کار کند یا کار میکند تا زندگی کند. زندگی میکند تا مصرف کند یا مصرف میکند تا زندگی کند. بسیاری از اوقات، گویی بین ایندو هیچ تفاوتی نیست. ولی لحظاتی در زندگی وجود دارد که این سؤالات بهطور جدی و کاملاً عریان در برابر او قدعلم میکنند. در این لحظات، گویی در عمق وجود او خاطره هویت گمشده تجدید میشود و ندایی در درون او به وی میگوید زندگی نباید به همین خلاصه شود. باید اهداف و مقاصد حقیقیتر و ماندگارتری وجود داشته باشد. ولی چگونه آنچه عملاً هست و آنچه میداند باید باشد با هم آشتی میکنند. تنها مسیح است که میتواند این دو را با هم آشتی دهد. توسط اوست که ما هدف و اراده خدا را برای زندگی خود میشناسیم. مسیح میگوید: «من نور جهانم. هر که از من پیروی کند، هرگز در تاریکی راه نخواهد پیمود بلکه از نور زندگی برخوردار خواهد بود» (یوحنا 8:12). وقتی به مسیح ایمان میآوریم زندگی ما از تاریکی بیرون میآید و میتوانیم ببینیم به کجا میرویم و به سوی چه هدفی در حرکتیم. هدف غایی زندگی انسان شناخت خدا، رابطه با او و شبیه شدن به اوست. هدف زندگی انسان برقراری حاکمیت خدا بر این جهان است، بهگونهای که این جهان و بخصوص انسان انعکاسی از جلال و صفات و طبیعت خدا باشد. خدا میخواهد ما را شریک طبیعت و جلال خود بسازد. در برابر چنین هدف والایی همۀ اهداف و ارزشهای بشری رنگ میبازند. از همین روست که پولس رسول میگوید: «آنچه مرا سود بود، آن را بهخاطر مسیح زیان شمردم. بلکه همه چیز را در قیاس با برتری شناخت خداوندم مسیح عیسی زیان میدانم، که بهخاطر او همه چیز را از کف دادهام. آری اینها همه را فضله میشمارم تا مسیح را بهدست آورم و در او یافت شوم. میخواهم مسیح و نیروی رستاخیزش را بشناسم و در رنجهای او سهیم شده، با مرگش همشکل گردم، تا به هر طریق که شده به رستاخیز از مردگان نایل شوم» (فیلیپیان 3:7-11).
ترس از مرگ
ترس از مرگ و میل به جاودانگی چیزی است که در همۀ انسانها مشترک است. تا وقتی جوان هستیم مرگ برای ما صرفاً یک امر نظری و تئوریک است، ولی با بالا رفتن سن مسئله کمی تغییر میکند. سخن گفتن از مرگ برای بیشتر مردم دلچسب نیست، بخصوص اگر قرار باشد از مرگ خود آنها سخن به میان آید. میل به جاودانگی در همه مشترک است، هرچند گاه در حالت مخفی باقی بماند. ترجمۀ فارسی یکی از مهمترین آثار میگل اونامونو، فیلسوف معاصر اسپانیایی، “درد جاودانگی” نامیده شده است و به زیبایی این درد و تمنای درون آدمی را بیان میدارد.
ولی تهدید نیستی چیزی است که همه دیر یا زود طعم آن را میچشیم. آیا مرگ پایان همه چیز است؟ آیا همه آمال و آرزوها، عشقها و فداکاریها با مرگ به پایان میرسد؟ انسان در درون خود این حس را دارد که نباید چنین باشد. ولی کیست که بتواند واقعیت مرگ را با درد جاودانگی انسان آشتی دهد و به او در این مورد اطمینان ببخشد؟ برای اشخاص مذهبی، اگر از سرنوشت خود در آینده اطمینان نداشته باشند، رو به رو شدن با مرگ میتواند حتی ترسناکتر هم باشد. این اطمینان تنها در ایمان به مسیح یافت میشود. او تنها کسی است که میتواند ترس از مرگ را از وجود انسان ریشهکن کند و به او در خصوص حیات جاویدان اطمینان ببخشد. مسیح میگوید: «قیامت و حیات مَنَم. آن که به من ایمان آوَرَد، حتی اگر بمیرد باز زنده خواهد شد و هر که زنده است و به من ایمان دارد به یقین تا به ابد نخواهد مرد» (یوحنا 11:25 و26). نویسندۀ عبرانیان میگوید: «از آنجا که فرزندان از جسم و خون برخوردارند، او نیز در اینها سهیم شد تا با مرگ خود، صاحب قدرت مرگ یعنی ابلیس را به زیر کشد و آنان را که همۀ عمر در بندگی ترس از مرگ به سر بردهاند، آزاد سازد» (عبرانیان 2:14-15).
اضطراب پوچی
در درون انسان اضطراب دیگری هست که از ترس و اضطراب مرگ نیز فراتر میرود. در این نوع اضطراب، او درباره خودِ زندگی و معنای آن مضطرب است. ما دو نوع اضطراب و دلواپسی را تجربه میکنیم. یکی آن نوع اضطراب که معطوف به موضوع معین و مشخصی است. مثلاً اضطراب در مورد دیر رسیدن سر قرار و یا دلواپسی در خصوص نتیجۀ آزمایشات پزشکی که روی ما انجام شده است. ولی انسان در طول زندگی، نوعی دیگر از اضطراب را نیز تجربه میکند که معطوف به هیچ موضوع خاصی نیست. این اضطراب را بسیاری “اضطراب وجودی” یا اگزیستانسیل مینامند. این اضطراب در واقع اضطراب ناشی از پوچی زندگی است. سلیمان این نوع اضطراب را به زیبایی بیان کرده است: «باطل اباطیل، جامعه میگوید، باطل اباطیل، همه چیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان میکشد چه منفعت است؟ یک طبقه میروند و طبقۀ دیگر میآیند و زمین تا به ابد پایدار میماند. آفتاب طلوع میکند و آفتاب غروب میکند و به جایی که از آن طلوع نمود میشتابد ... همۀ چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد ... آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست» (جامعه 1:2-9).
این نوع اضطراب برآمده از این شک و ترس است که ذات و جوهر هستی نسبت به عمیقترین و عالیترین ارزشهای انسان بیتفاوت باشد. این اضطراب، اضطرابی است خانمانسوز که بشر همیشه در حال گریز از آن است. ولی آیا این گریز در واقع گریز از هویت واقعی خود او نیست؟ چیزی در درون او به او میگوید زندگی باید معنایی داشته باشد. عشق و فداکاری، آمال و آرزوهای اصیل، عدالتخواهی و حقیقتجویی، اخلاق و هنر انسان باید ارزش واقعی داشته باشند. ولی چگونه میتوان در این خصوص نیز واقعیت وجود و زندگی بشر را با آنچه ایدهآل اوست آشتی داد؟ تنها در شراکت با خدای زنده و بهرهمند شدن از او بهواسطۀ مسیح است که معنی واقعی زندگی را درمییابیم.
مسیح خودش حقیقت و معنای زندگی است. او گفت: «من راه و راستی و حیات هستم» (یوحنا 14:6). یوحنا انجیل خود را با این آیات معروف شروع میکند که «در آغاز لوگوس بود، لوگوس نزد خدا بود و لوگوس خدا بود... همه چیز بهواسطۀ او پدید آمد و از هر آنچه پدید آمد، هیچ چیز بدون او پدیدار نگشت» (یوحنا 1:1-3). او همچنین در نامۀ نخست خود، مسیح را “لوگوسِ حیات” و حتی خود “حیات” میخواند (اول یوحنا 1:1 و 2). یونانیها با واژه و مفهوم “لوگوس” آشنا بودند. این واژه علاوه بر مفهوم “کلام” حاوی مفهوم “عقل” است. فلاسفۀ یونان لوگوس را اصل عقلانی حاکم بر تمامی جهان میدانستند. لوگوس به جهان معنا و نظم خاص خود را میبخشید. یوحنا با به کار بردن عنوان لوگوس برای مسیح، او را بهعنوان اصل حاکم و معنابخش به جهان معرفی میکند. پولس نیز مسیح را “نخستزادۀ آفریدگان” میخواند و مقصودش این است که او فرزند ارشدی است که آفریدگان با الگوبرداری از او و جهت شبیه شدن به او آفریده شدهاند. و سپس ادامه میدهد که مسیح پیش از همه چیز وجود داشته و در او همه چیز قوام دارد (کولسیان 1:15-17). تنها در او میتوانیم از حیات واقعی و وافر برخوردار شویم (یوحنا 10:10). او به ما حیات جاویدان میبخشد و این حیات در خود اوست (اول یوحنا 1:2؛ 5:11-12، 20). از همین رو تنها مسیح میتواند به انسان آرامش حقیقی ببخشد و دل بیقرار و مضطرب او را آرام کند (یوحنا 14:27).
احساس تنهایی
این احساس یکی دیگر از اجزاء ازخودبیگانگی انسان است. یکی از روانشناسان معروف دانشگاه هارواد کتابی نوشته است بهنام “جمعیت تنها”. انسان در عین قرار داشتن در شبکه انبوهی از روابط اجتماعی، عمیقاً احساس تنهایی میکند. او حس میکند هیچ کس او را چنانکه واقعاً هست نمیشناسد. هیچ کس نمیتواند احساس او را درک کند. حتی آنها که از همه به او نزدیکترند، گاه دورتر از همه بهنظر میرسند. خود او نیز توانایی و جرأت شناختن دیگران را در خود نمیبیند. او میترسد که آنها قابل اعتماد نباشند و نیز میترسد خود را چنانکه واقعاً هست به دیگران بنماید. آیا او را خواهند پذیرفت؟ آیا طردش نخواهند کرد؟ کیست که بتواند این تنهایی را واقعاً پر کند و دوستی خالص برای او باشد؟
مسیح تنها کسی است که میتواند این احساس تنهایی را برطرف کند. او شاگردانش را دوست خود میخواند (یوحنا 15:15). پولس رسول میگوید که خدا ما را به رفاقت با پسرش عیسای مسیح فراخوانده است (اول قرنتیان 1:9). او دوستی است که حاضر شد جان خود را در راه دوستان خود فدا کند (یوحنا 15:13). مسیح همان دوستی است که از برادر هم چسبندهتر است. او وعده داده است که ما را بیکس نمیگذارد بلکه نزد ما میآید (14:18). او وعده داده است که «آن که مرا دوست میدارد، کلام مرا نگاه خواهد داشت، و پدرم او را دوست خواهد داشت، و ما نزد او خواهیم آمد و نزد او مسکن خواهیم گزید» (14:23). رفاقت با عیسی ما را شریک رفاقت الهی در تثلیث میسازد. یوحنا در نامۀ اول خود میگوید: «ما آنچه را دیده و شنیدهایم به شما نیز اعلام میکنیم تا شما نیز با ما رفاقت داشته باشید؛ رفاقت ما با پدر و با پسرش عیسای مسیح است» (اول یوحنا 1:3). این رفاقت با پدر و با پسر از طریق دریافت روح رفاقت یعنی روحالقدس عملی میشود (دوم قرنتیان 13:14). روحالقدس حضور پدر و پسر را به قلبهای ما میآورد. بهعلاوه روح رفاقت که بر همۀ مؤمنان مسیح ریخته شده است ما را با دیگر رفیقان عیسی پیوند میدهد. بدینگونه، احساس تنهایی ما برای همیشه از میان میرود. در این رفاقت الهی شناخت واقعی وجود دارد، زیرا خدا ما را چنانکه واقعاً هستیم میشناسد: «اکنون شناخت من جزئی است؛ اما زمانی فراخواهدرسید که به کمال خواهم شناخت، چنانکه به کمال نیز شناخته شدهام» (اول قرنتیان 13:12). زیرا «آنکه خدا را دوست میدارد نزد او شناخته شده است» (اول قرنتیان 8:3).
احساس تقصیر
احساس تقصیر اخلاقی یکی دیگر از ابعاد بیگانگی انسان با خود است. او در کُنه وجود خود از قانون اخلاقی جهان آگاهی دارد. او میداند که باید وفادار، دلسوز، فروتن، فداکار، راست، پاک و عادل باشد. ولی در خود واقعیتی غیر از این میبیند. وجدان او بر قانون اخلاقی جهان کم و بیش شهادت میدهد، ولی در واقعیتِ تجربۀ خود خویشتن را درمانده و عاجز در انجام آن میبیند و این دوگانگی احساس تقصیر عمیقی در او به وجود میآورد که او را میآزارد. او بر خویشتن کنترل و تسلط ندارد. پولس رسول این تضاد را به زیبایی توصیف کرده است: «نمیدانم چه میکنم، زیرا نه آنچه را که میخواهم، بلکه آنچه را که از آن بیزارم انجام میدهم» (رومیان 7:15).
انسان میکوشد بر احساس تقصیر خود سرپوش بگذارد یا به آن بیاعتنا باشد و یا برای کارهای خود عذر و بهانه بتراشد. ولی هرگاه با خویشتنِ خود تنها میشود و صادقانه به خود مینگرد، احساس تقصیر باز بهسراغش میآید. تنها کسی که میتواند ما را از این احساس تقصیر آزاد کند مسیح است. یحیی دربارۀ او میگوید: «این است برۀ خدا که گناه از جهان بر میگیرد» (یوحنا 1:29). او بر روی صلیب بار گناهان همۀ آدمیان را بر دوش کشید. او که گناه را نشناخته بود، در راه همۀ ما قربانی شد. تنها راه رهایی از احساس تقصیر، آمرزش گناهان است. و تنها راه برخورداری از این آمرزش، ایمان به مسیح و پاک شدن توسط خون اوست. برای کسانی که به مسیح ایمان میآورند هیچ محکومیتی نیست (رومیان 8:1). خون مسیح ما را از هر احساس تقصیر رهایی میبخشد. از همین روست که کلام خدا میگوید: «پس ای برادران، از آنجا که به خون عیسی میتوانیم آزادانه به مکان اقدس داخل شویم ... بیایید با اخلاص قلبی و اطمینان کامل ایمان به حضور خدا نزدیک شویم، در حالی که دلهایمان از هر احساس تقصیر زدوده شده است» (عبرانیان 10:19-21).
خاتمه و نتیجهگیری
انسان مانند کمان خطاکننده شده و از هدف واقعی زندگی خود که رفاقت ابدی با خداست به دور افتاده است. ریشۀ بیقراری و سرگشتگی انسان همین است. در درون او شکافی بزرگ ایجاد شده، شکاف میان آنچه او در عمل هست و آنچه در عمق وجود خود میداند باید باشد. تنها مسیح است که میتواند این شکاف را پر کند و انسان را با خود آشتی دهد. تنها مسیح است که میتواند ازخودبیگانگی انسان را شفا دهد. او خلأ معنوی انسان را پر میکند و به زندگی او هدف واقعی میبخشد. او ترس انسان را از مرگ برطرف میکند و احساس پوچی را از وجود او ریشهکن میسازد. او تنهایی انسان را با حضور خود پر میکند و احساس تقصیر او را برای همیشه از میان میبرد. تنها مسیح میتواند انسان را با خود آشتی دهد. سعادت واقعی تنها در او یافت میشود.