You are here

مروری بر زندگی شهدای کلیسای ایران/۲

زمان تقریبی مطالعه:

۹ دقیقه

 
در شمارۀ قبل، تاریخچۀ زندگی سه تن از شهیدان برجستۀ کلیسای ایران را به‌اختصار بررسی کردیم. در این شماره به بررسی سرگذشت زندگی چهار تن دیگر از این عزیزان می‌پردازیم. با تشکر فراوان از خانواده‌های برخی از این عزیزان که مرا در تهیۀ مطالب یاری دادند.

کشیش سودمند در تاریخ ۳۰ ژوئن سال ۱۹۵۱ در خانواده‌ای مذهبی در شهر مشهد چشم به‌جهان گشود. در کودکی پدر و مادرش از هم جدا شدند و بنابراین سرپرستی او را مادرش برعهده گرفت. به شهادت خود ایشان، آنچه او را از همان اوان کودکی نسبت به مسیحیت کنجکاو کرد، واقعه‌ای بود که در سن ۷ سالگی برایش اتفاق افتاد.

در نزدیکی شهر ایشان دهکده‌ای بود که اکثر ساکنان آن را افراد کلیمی و مسیحی تشکیل می‌دادند. هر بار که اهالی این دهکده برای کشیدن آب به چاهی که در نزدیکی محل سکونت برادر سودمند بود می‌رفتند، ایشان و دوستان هم‌سن و سال‌شان به‌سوی آن‌ها سنگ پرتاپ می‌کردند و آنان را نجس می‌خواندند. یکی از روزها که طبق معمول به سنگ‌اندازی مشغول بودند، برادر سودمند با سنگ سطل یکی از زنان مسیحی را ‌شکست. اما به‌هنگام فرار پایش به تخته‌سنگی گیر ‌کرد و محکم به زمین افتاده، ‌به‌شدت زخمی ‌شد. ناگاه او آن خانم مسیحی را دید که به‌سویش می‌آید، و به‌تصور اینکه عن‌قریب کتک مفصلی نیز از او خواهد خورد از ترس قالب تهی کرد. اما در کمال حیرت دید که آن زن مسیحی به طرفش آمده، او را در آغوش گرفت و زخم وی را شست و پانسمان کرد. برادر سودمند چنین محبتی را به‌عوض نفرت هیچگاه فراموش نکرد، و تصویر بسیار مثبتی از مسیحیان در ذهنش نقش بست.

برادر سودمند دوران سربازی را در شهر اهواز گذراند و ظاهراً پس از مدتی به‌شدت بیمار ‌شد. دوستی ارمنی داشت که مرتب به او سرکشی می‌کرد و جویای حالش بود. برادر سودمند از طریق این دوست مسیحی پیام انجیل را ‌شنید و بدان لبیک ‌گفت. پس از دوران سربازی به مشهد باز‌گشت، اما وقتی خانواده‌اش از ایمان آوردن او باخبر شدند او را از منزل اخراج ‌کردند، بنابراین ایشان به اصفهان ‌رفتند و در بیمارستان مسیحی آنجا مشغول کار ‌شدند.

در نزدیکی بیمارستان، یک مؤسسۀ نابینایان نیز بود که توسط مسیحیان اداره می‌شد. برادر سودمند هر از گاه از این مؤسسه بازدید می‌کرد و عاقبت در سن ۲۹ سالگی با یکی از شاگردان نابینای این مؤسسه به‌نام دوشیزه مهتاب نوروش که مسیحی بسیار خوبی بود پیوند ازدواج ‌بست، که ثمرۀ آن چهار فرزند بود. برادر سودمند پس از ازدواج کماکان در بیمارستان مسیحی اصفهان مشغول کار بود و هم‌زمان در کلیسای اصفهان نیز خدمت می‌کرد. اما با آغاز انقلاب و اخراج ایشان از بیمارستان مسیحی اصفهان در سال ۱۹۷۹، به‌اتفاق خانواده به مشهد نقل مکان کردند و به‌زودی در منزل مسکونی خودشان کلیسایی تأسیس نموده، به بشارت و شبانی ایمانداران آن شهر پرداختند. با گسترش کار خدا در مشهد، رفته رفته بر فشارها نیز افزوده شد و به‌زودی کلیسای مشهد تعطیل گردید و برادر سودمند به‌مدت یک ماه بازداشت شدند. در این مدت به ایشان اخطار شد که یا ایمان مسیحی خود را ترک کنند و دست از بشارت بردارند، و یا جان‌شان در خطر خواهد بود.

پس از آنکه موقتاً از زندان آزاد شدند، رهبران کلیسا به ایشان پیشنهاد کردند که به‌همراه خانواده از کشور خارج گردند و شبانی کلیسایی را در یونان برعهده بگیرند. اما برادر سودمند در کمال شجاعت اعلام داشتند که خداوند ایشان را برای خدمت در ایران خوانده است و حتی اگر این خدمت متضمن پرداخت بها باشد، ایشان تا به آخر وفادار خواهند ماند. چند هفته بعد از برادر سودمند خواسته شد مجدداً خود را به مقامات قضایی مشهد معرفی کنند. نزدیک دو هفته از ایشان خبری نبود، تا عاقبت در روز سوم دسامبر سال ۱۹۹۰ به خانواده ایشان خبر داده شد که زندانی به‌خاطر پافشاری در ایمان مسیحی‌ خود در محوطۀ زندان مشهد به‌دار آویخته شده و در مخروبه‌ای در حومۀ شهر مدفون ‌است. برادر سودمند تنها کشیشی است که رسماً از سوی مقامات قضایی حکومت ایران به‌خاطر عدم انکار ایمان مسیحی‌ خود اعدام شده است.

 
 
 

آخرین شهید گرانقدر کلیسای ایران در طی چند سال گذشته، برادر عزیز ما محمد باقر یوسفی ملقب به روانبخش بود که در سال ۱۹۶۴ میلادی در شهرستان امیرکلا واقع در استان مازندران چشم به‌جهان گشود. برادر روانبخش از کودکی علاقۀ شدیدی به امور روحانی داشت.

در دوران سربازی، روزی بر حسب اتفاق پیام انجیل را به‌زبان فارسی از طریق یکی از ایستگاه‌های رادیویی مسیحی شنید و سخت شیفتۀ محبت و بخششی شد که در مسیحیت یافت می‌شد. بنابراین با مسئولین آن رادیو تماس گرفت و سؤالات خود را با آن‌ها در میان گذاشت. آن‌ها نیز پس از چندی کشیش مهدی دیباج را به ایشان معرفی کردند که او نیز در استان مازندران زندگی می‌کرد. برادر روانبخش پس از مدتی تحقیق و مطالعۀ دقیق کتاب‌مقدس، سرانجام قلب خود را به مسیح سپرد و تصمیم گرفت زندگی خود را وقف خدمت به نجات‌دهندۀ خویش نماید، و از آنجا که برای کار خدمت اشتیاق فراوان داشت، پس از ازدواج با خانم اختر رحمانیان از ایمانداران مشهد، در کلیسای گرگان مشغول خدمت شد.

برادر روانبخش و همسرشان در همان سال‌های اولیه ازدواج با اینکه خود زندگی بسیار ساده‌ای داشتند، در کمال بزرگواری پذیرفتند که در غیاب کشیش دیباج که به‌خاطر مسیح در زندان بود، از دو پسر ایشان که در آن زمان ۱۴ و ۱۶ ساله بودند نگهداری کنند. برادر روانبخش پس از مدتی به اتفاق خانواده به شهرستان ساری رفتند و شبانی ایمانداران استان مازندران را بر عهده گرفتند. ایشان در کمال فروتنی به تک تک ایمانداران و حق‌جویانی که بعضاً در روستاهای دورافتادۀ این استان زندگی می‌کردند سرکشی می‌نمودند و به مسائل و مشکلات آن‌ها رسیدگی می‌کردند.

بارها از طرف مقامات استان مازندران به ایشان اخطار شد که دست از بشارت بردارند و این استان را ترک کنند، اما برادر روانبخش با ایمان به دعوتی که برای رساندن پیام نجات به هم‌شهریانش از طرف خدا داشت، با شجاعت اعلام نمود که هرگز استان زادگاه خود را ترک نخواهد کرد. ایشان علاوه بر خدمت در استان مازندران، برای ایمانداران ایرانی مقیم کشورهای همسایه نیز بار داشت و در جریان سفری به پاکستان از او دعوت شد به‌طور تمام وقت در آنجا خدمت کند.

برادر روانبخش روز بیست و هشتم سپتامبر سال ۱۹۹۶ حوالی ساعت ۶ صبح به قصد دعا از منزل خارج شد. غروب همان روز به خانوادۀ ایشان خبر دادند که جسد او را در حالی‌که در جنگل‌های حومۀ ساری از درختی آویزان بود پیدا کرده‌اند. اگرچه مقامات کوشیدند شهادت برادر روانبخش را خودکشی جلوه دهند، با توجه به تهدیداتی که پیشتر علیه ایشان شده بود کمتر تردیدی باقی است که ایشان نیز همچون سایر شهدای کلیسای ایران به‌خاطر استقامت در ایمان مسیحی‌ قربانی ددمنشی افرادی کوردل شدند. برادر روانبخش به هنگام شهادت تنها ۳۲ سال داشتند.

 
 
 

بهرام ویلیام دهقانی تفتی پسر اسقف دهقانی در ۲۲ سپتامبر سال ۱۹۵۵ در بیمارستان مسیحی اصفهان متولد شد. دوران کودکی را در اصفهان گذراند و در مدرسۀ ابتدایی که به‌نام جدّش دکتر کار تأسیس شده بود درس خواند. هوش و ذکاوت سرشارش به‌حدی بود که معلمانش از پاسخ به سؤالات او درمی‌ماندند و از نبوغ چنین کودکی خردسال در حیرت می‌شدند.

بنابراین والدینش با اینکه ترجیح می‌دادند پسرشان در ایران تحصیل کند، به‌زودی بنا به‌اصرار دوستان و آشنایان وی را به انگلستان فرستادند تا استعدادهایش، به‌ویژه در زمینۀ موسیقی، به یُمنِ امکانات آموزشی آنجا به بهترین وجه شکوفا گردد. بدین ترتیب بهرام در سال ۱۹۶۸ در سن دوازده سالگی راهی انگلیس شد و در مدرسه‌ای شبانه‌روزی به تحصیل پرداخت. در آنجا نیز پیشرفتش چشمگیر بود و به‌زودی موفق به دریافت بورسیه‌ای شد که مخصوص دانش‌آموزان فوق‌العاده باهوش بود.

بهرام پس از پایان تحصیلات مقدماتی، در سال ۱۹۷۳ در یکی از کالج‌های معروف دانشگاه آکسفورد پذیرفته شد و پس از سه سال به اخذ مدرک لیسانس در رشته‌های سیاست، فلسفه و اقتصاد نائل گردید. سپس جهت تکمیل تحصیلات خود به امریکا رفت و در سال ۱۹۷۸ با مدرک فوق‌لیسانس در رشته اقتصاد از دانشگاه جورج واشنگتن فارغ‌التحصیل شد. در آن ایام ایران در تب و تاب انقلاب بود و بهرام جوان که احساس می‌کرد تحولی نوین در وطنش در حال شکل‌گیری است، مشتاق بود هر چه زودتر به ایران بازگردد تا از نزدیک شاهد وقایع باشد.

به همین جهت برغم توصیۀ پدر که او را تشویق می‌کرد دورۀ دکترا را نیز به پایان برساند، در تابستان سال ۱۹۷۸ به ایران بازگشت و در کالج دخترانۀ دماوند واقع در شمال تهران به‌تدریس اقتصاد و ادبیات نمایشی مشغول شد. بهرام می‌خواست از این طریق خدمت سربازی خود را نیز انجام دهد. او علاوه بر تدریس، به‌طور نیمه‌وقت به‌عنوان مترجم برای خبرگزاری NBC نیز کار می‌کرد. در ژانویۀ سال ۱۹۸۰ لازم شد که بهرام به‌مدت دو روز به انگلیس سفر کند.

بنابراین مطابق مقررات آن دوران گذرنامه خود را ۵ روز قبل از پرواز به مقامات دولتی تحویل داد تا روز پرواز آن را در فرودگاه بازپس بگیرد. اما در فرودگاه به او گفته شد که اسمش در "لیست سیاه" است و اجازۀ خروج از کشور را ندارد. بهرام که برای چنین ممانعتی هیچ‌گونه دلیلی سراغ نداشت، از اینکه گروهی آزادی او را سلب ‌کرده‌اند سخت آزرده‌خاطر شد و کوشید با مراجعه به دستگاه‌های دولتی، علت توقیف گذرنامه‌اش را جویا شود. اما پاسخی نمی‌یافت. تنها به او گفته شد که گرۀ کار در اصفهان است. وقتی به اصفهان مراجعه کرد، به او گفتند:

"با خودت مشکلی نداریم، اما پدرت دردسر ایجاد می‌کند. به او بگو اموال کلیسا را به ما تحویل بدهد." بهرام به این ناعدالتی اعتراض کرد، اما به او گفتند: "مواظب باش! خودت هم ممکن است دستگیر شوی!" چنین ناعدالتی باعث شد اندوهی عظیم بر دل بهرام که عاشق خدمت به کشورش بود سنگینی کند، اما به‌واسطۀ شخصیت آرام و امیدواری که داشت خم به ابرو نیاورد و متانت و آرامش همیشگی خود را حفظ کرد.

چندی بعد، از مسافرت او به انگلیس جهت شرکت در مراسم ازدواج خواهرش نیز جلوگیری شد، اما بهرام کماکان با احساس مسئولیت به تدریس در کالج ادامه داد. چند هفته بعد، روز ۶ می سال۱۹۸۰، درحالی‌که بهرام از تدریس در کالج دماوند بازمی‌گشت، چند نفر اتومبیلش را متوقف کرده، او را به یکی از خیابان‌های خلوت حوالی زندان تهران بردند و سپس ناجوانمردانه وی را در اتومبیل خودش به‌ضرب گلوله از پای درآوردند.

اینکه قاتلین بهرام در آن فاصله به او چه گفتند یا از او چه خواستند، نمی‌دانیم. همین‌قدر می‌دانیم که بهرام هیچگاه ایمان مسیحی خود را انکار نکرد و برضد پدرش نیز سخنی نگفت. دعایی که اسقف دهقانی به‌مناسبت قتل بهرام در طلب آمرزش برای قاتلین پسرش نوشته است، یکی از تکان‌دهنده‌ترین دعاها به‌زبان فارسی است و حکایت از عمق محبت و بخشش مسیحی دارد.

بهرام دهقانی تفتی جوان‌ترین شهید شناخته‌شدۀ کلیسای ایران است. بااین‌حال بی‌تردید از بین مسیحیان فارسی‌زبان شهدای دیگری نیز بوده‌اند که کمتر کسی داستان زندگی‌شان را می‌داند. تمامی این عزیزان به جمع کثیر بیشمارْ شهدایی پیوسته‌اند که از آن زمان که مسیح فرمود "به آنان که پیرو اویند جفا خواهند رساند"، در راه منجی‌شان از جان خود گذشته‌اند.

آری، مسیح هیچگاه یک زندگی آسوده و بی‌دغدغه به پیروان خود وعده نداد، و اینطور نیست که با مسیحی شدن تمام مشکلات به یکباره از میان برداشته شود. برعکس، دنیا از مسیحیان راستین نفرت خواهد داشت، چون از نور و راستی متنفر است. به‌همین خاطر است که تاریخ کلیسا سراسر پر است از زحمات و جفاهایی که مسیحیان به‌خاطر وفادار ماندن به مسیح متحمل شده‌اند.

اما خبر خوش این است که عیسای مسیح این وعده را نیز به ما داده که در مشکلات و سختی‌ها همراه ما خواهد بود و هرگز رهایمان نخواهد کرد. باشد که ما نیز با الگو گرفتن از پایمردی این مردان ایمان، آماده باشیم با دلیری به نجات‌دهندۀ خود وفادار بمانیم و حتی اگر لازم باشد، در راه او از جان و مال خود نیز بگذریم.