مادر ترزا، گوهری نادر در تنی نحیف
۱۲ دقیقه
اگنس بوجاخیو Bojaxhiu در ۲۷ آگوست ۱۹۱۰ در اسکوپچ Skoplje آلبانی چشم به جهان گشود . و بر طبق آیین کاتولیک هنگام غسل تعمید در یک سالگی نام اگنس گنخا Agnes Gonxha به معنی غنچۀ گل را بر وی نهادند. او فرزند سوم یک خانوادۀ معتقد و شاد بود.
اگنس در ۹ سالگی پدرش را از دست داد و مادر او با درآمد کوچکی که از راه خیاطی کسب میکرد نه تنها زندگی خانوادۀ خود را میگذراند بلکه به بینوایان و تهیدستان هم توجه و کمک میکرد.
از همان دوران جوانی اگنس علاقه داشت بهعنوان یک مبشر خدا را خدمت کند و با وجود استعدادی که در نویسندگی داشت میل خدمت به بینوایان او را بر این داشت که برای تحققِِ آرمان والای خود راهبه شود.
اگنس از کشیشان یوگسلاوی که در ناحیۀ بنگال هندوستان خدمت کرده بودند در مورد راهبههایی بهنام خواهران لورتو Sisters of Loreto بسیار شنیده بود و تمایل داشت برای خدمت به آنها ملحق شود. از این رو پس از انجام مصاحبهای با یک مادر روحانی که سرپرست این جماعت بود در سن هجده سالگی برای دوران کارآموزی و فراگیری زبان انگلیسی راهی کشور ایرلند شد. در اول دسامبر ۱۹۲۸ پس از سه ماه آموزش با چند دختر جوان دیگر راهی هندوستان شد. آنها چند هفته بعد در تاریخ ۶ ژانویه به کلکته رسیدند.روزی که کلیسای کاتولیک آن را به یادبود دیدار مجوسیان از عیسای نوزاد، و دادن هدایا به او جشن میگیرد. در آن روز کسی نمیتوانست حدس بزند که ورود این دختر جوان چه هدیۀ پر ارزشی برای شهر کلکته به ارمغان آورده است.
اگنس در ۲۴ ماه می ۱۹۳۱ در ۲۱ سالگی اولین سوگند موقتی خود را مبنی بر فقر پاکدامنی و اطاعت یاد کرد. مدت کوتاهی از این تعهد نگذشته بود که به شهر دارجلینگ در کوهپایۀ هیمالیا اعزام شد تا در بیمارستانی خدمت کند. در آنجا بود که فقر و تهیدستی مردم اثر بجایماندنی بر فکر و خدمت او گذاشت.در آنجا او کار کوچک خود را بسیار مفید و با ارزش میدید و با خوشی در آن خدمت میکرد. پس از اتمام دورهاش در دارجلینگ مجددا به کلکته بازگشت و مشغول به کار آموزش شد . بالاخره در سن ۲۷ سالگی اگنس سوگند و تعهد مادامالعمر خود را یاد کرد و نام خود را به ترزا تغییر داد. ترزا نام یک راهبۀ فرانسوی بود که در زندگی کوتاهی که داشت خدا را با کارهای کوچک روزمره و خسته کننده با کمال خوشی و رضایت خدمت کرده بود و نام خدمت خود را "طریق کوچک" نامیده بود. خواهر ترزای جوان هم به پیروی از قهرمان خود "طریق کوچک" را روش خود ساخت.
پس از آن به عنوان یک راهبۀ سوگند خورده در مدرسۀ مریم مقدس که تنها مدرسۀ کاتولیک کلکته بود مشغول به کار شد. اکثر دانشآموزان این مدرسه اروپایی نژاد و از خانوادههای نسبتاً ثروتمند کلکته بودند اما در همین رفت و آمدها از صومعه به مدرسه بود که با محرومیتها و فقر و تهیدستی مردم در خیابانهای کلکته مواجه شد. رفته رفته میدید که نمیتواند خود را در پشت دیوارهای بلند صومعه پنهان کند و عمر خود را در آرامش و سکوت آنجا بسر ببرد. او سخنان عیسی را بسیار جدی میگرفت و چون میدید که عیسی با گفتن اینکه، «آنچه به یکی از این برادران کوچکترین من کردید به من کردهاید.» متی ۲۵:۴۰ در حقیقت خود را با فقرا همسان میداند، او هم میخواست با خدمت به محرومین جامعۀ خود عیسی را خدمت کند.
خواهران روحانی در صومعۀ کلکته هر سال یکبار برای تجدید قوا و دعا و تفکر به دارجلینگ سفر میکردند . در سال ۱۹۴۶ در راه این سفر، در حین دعا اتفاقی برای خواهر ترزا افتاد که مسیر زندگی و خدمت او را بکلی عوض میکرد. خودش میگفت این واقعه در حقیقت "رسالت اندرون رسالت" بود. در حقیقت در طی این سفر خدا به طریقی ساده ولی در عین حال تکان دهنده، از او دعوت کرده بود که به خدمت فقیران کلکته کمر بربندد و در بین آنها زندگی کند. اما این دعوت آنچنان هم عملی و بیدردسر نبود. او اکنون مدیر یک مدرسۀ شناخته شده و برجسته بود. از این گذشته به صومعه و جماعت مذهبی خود متعهد بود و نمیتوانست و نمیخواست به تعهدات و وظایف خود پشتپا بزند از این سبب پس از اینکه در مورد این موضوع دعا کرد آن را با کشیشی که مورد اعتمادش بود در میان گذاشت و قرار شد وی در فرصتی مناسب آن را با اسقف اعظم درمیان بگذارد و نظر او را جویا شود.
خواهر ترزا این تصمیم را با آرامی و خوشی پذیرفت و معتقد بود که اگر این ندا و الهام از طرف خدا بودهاست حتماً عملی خواهد شد. بالاخره پس از حدود دو سال انتظار اجازه نامهای بدستش رسید که بوسیلۀ آن میتوانست به عنوان یک راهبه، اما در محیط خارج از صومعه خدمت کند، ولی میبایستی پیمان فقر و پاکدامنی و اطاعت را وفادارانه حفظ کند. خواهر ترزا در مورد جدا شدن از صومعه میگوید:"ترک صومعۀ لورتو برای من از ترک خانوادهام مشکلتر بود و قربانی بیشتری مینمود. اما کاری بود که باید انجام میشد. این دعوت رسالت من بود و میدانستم که باید بروم. تنها چیزی که نمیدانستم این بود که چگونه به هدف برسم!"
روزی که خواهر ترزا صومعه را ترک گفت به جای لباس رسمی راهبهها به مدل اروپایی، به یک ساری سادۀ سفید با حاشیۀ آبی ملبس بود که همۀ زنان فقیر بنگالی میپوشیدند. لباسی مناسب با خدمت و زندگیش در خیابانها و محلههای کثیف و فقیر کلکته! او پس از ترک صومعه بلافاصله به ناحیۀ پانتا رفت تا از هیئت بشارتی در آنجا که کارهای پزشکی انجام میدادند، مقدمات پرستاری از بیماران را بیاموزد و در۲۱ دسامبر ۱۹۴۸، کار و خدمت تازهاش را در محلههای "باستی" کثیف و فقیر کلکته با ۵ روپیۀ اهدایی از هیئت بشارتی آغاز نمود. او کلبۀ کوچکی را در منطقۀ فقیرنشین "موتی جهیل" کلکته برای زندگی پیدا کرد. در آن محلۀ محروم و با دیدن بچۀهای ولگرد و تهیدست به این فکر افتاد که برای آنها مدرسهای دایر کند.
او میدانست که خواندن و نوشتن کلید زندگی بهتر برای آنها بود. در عین حال اینکار فرصتی به او میداد که اصول ابتدایی بهداشت را به آنها بیاموزد. از این رو زمین متروکی را پیدا کرد و از کسی خواست که علفهای آن را بزند و مشغول کار شد! نه میزی بود و نه صندلی و نه تختۀ سیاه! تنها عدهای کودک مشتاق و معلمی مشتاقتر که با چوبی بر روی شنها الفبا را به آنان میآموخت. تعداد بچهها زیاد شدند و او دست تنها و در فقر به خدمت فروتنانۀ خود ادامه میداد. او درک کرده بود که تنها راه برای درک نیازهای بینوایان این بود که خود هم فقیر باشد و تنها راه برای اینکه او را بپذیرند این بود که یکی از خودشان بشود.
بتدریج چند نفر از خواهران روحانی و شاگردان قبلیش به او ملحق شدند و یکی از دوستانش به اسم مایکل گومز طبقۀ دوم منزلش را در اختیار آنها گذاشت. مایکل گومز معتقد بود که بودن خواهر ترزا در زیر بام خانهاش یک برکت الهی است. او در این باره میگفت: "ما چیزی به آنها ندادهایم بلکه ما برکت را دریافت نمودهایم."
رفته رفته سی نفر راهبه در اتاق بزرگ طبقۀ بالای خانواده گومرز میکردند. مادر ترزا معتقد بود که این خانه باید محل استراحت و آرامش همکاران او باشد و محل کار آنها در کوچۀ فقیر و باریکی در آن نزدیکی بود. اما قلب رئوف او قوانین خودش را میشکست. اگر مردی گرسنه در خانۀ آنها را میکوفت به خود اجازه نمیداد بخاطر قوانین او را رد کند و خوراک خود را به او میداد.
نیازها زیاد بود و فقر و بدبختی از هر گوشه بیداد میکرد. خواهر ترزا فروتنانه اذعان میکند که،"برای سنجش اولویتها هیچ نقشهای نمیکشیدیم. به محض اینکه درد و بدبختی را در جایی میدیدم کاری را آغاز میکردیم و خدا به ما نشان میداد که چه باید کرد." هدف او در این خلاصه میشد که، "باید عیسی را در فقرا دید و آنان را دوست داشت و خدمت کرد." و معتقد بود که نشان دادن روش و مهیا کردن وسایل کار با خود خداست. خواهر ترزا و یارانش از هر روشی برای کمک به تهیدستان استفاده میکردند. مثلا برای سیر کردن فقرا، غذاهای اضافی سازمانهای خیریۀ هر ناحیه را جمع میکردند و به گرسنگان میدادند. ساعات کار آنها حد و حسابی نداشت و تا زمانی که میتوانستند روی پا بایستند خدمت میکردند.
وظایف آنها هم حد و مرزی نداشت از هیچ کاری ابا نداشتند مراقبت از افراد در حال مرگ و بچههای ولگرد و مریض را وظیفۀ خود میدانستند.آنها کسانی را خدمت میکردند که هیچکس دیگر برای آنها ارزشی قائل نبود برای آنها هر انسانی با وجود مریض و کثیف و معیوب بودن، اهمیت داشت. بچههای دور انداخته شده در زباله، زنان جوان با بچههای نامشروع، پیران به حال خود رها شده در انتظار مرگ و مطرودان جامعه برای آنها بینهایت ارزشمند بودند. مادر ترزا معتقد بود:"هنگامی که فقیری از گرسنگی میمیرد به این دلیل نیست که خدا از او غافل مانده است. اما دلیل این است که ما از رفع نیازهای آن شخص سر باز زدهایم.
در حقیقت ما نخواستهایم که در دست خدا ابزاری باشیم که او ما را بکار برد تا تکهای نان، یا جامهای برای پوشش در سرما، به این شخص بدهیم. چرا؟ چون بار دیگر از این نکته غافل ماندیم که خود مسیح در لباس فقر و همشکل مردی که از سرما بر خود میلرزد و از گرسنگی به حال مرگ افتاده، یا بصورت بچۀ ولگردی در جستجوی سرپناهی، نزد ما آمده است."
در آن زمان در خیابانهای کلکته ۲۰۰ هزار نفر بیخانمان زندگی میکردند بسیاری از آنها مبتلا به بیماریهای عفونی و خطرناک و درحال مرگ بودند. روزی مادر ترزا زنی را در کنار جوی خیابان یافت که آنقدر ضعیف و بیحرکت به گوشهای افتاده بود که موشها و مورچهها بدن او را جویده بودند. مادر ترزا او را بغل کرد و تا نزدیکترین بیمارستان حمل نمود. کارکنان بیمارستان از پذیرفتن او امتناع ورزیدند. اما مادر ترزا آنقدر آنجا ایستاد تا بالاخره بیمارستان تختی به آن زن بینوا داد. سالها بعد وقتی از او پرسیدند که تلاش کوچک تو برای رسیدگی به این فلاکت بزرگ به کجا رسید؟ پاسخ داد:"اگر من آن روز آن زن را از جوی خیابان برنداشته بودم امروز هزاران انسان برای یاری به فقرا به کمک من نمیشتافتند."
او میگفت:"ما نمیتوانیم اجازه دهیم یک فرزند خدا مانند حیوان در جوی خیابان بمیرد."این نیاز باعث شد که در سال ۱۹۵۲ خانهای برای مریضان درحال مرگ تاسیس کنند که آن را "نیرمال هیریدی" نامیدند. یعنی خانۀ قلب پاک. در آنجا علاوه بر مراقبت و پرستاری و تغذیۀ این دردمندان ناعلاج، شادی و خوشی و محبت زایدالوصفی حکمفرما بود.
در سال ۱۹۶۲ خواهر ترزا تابعیت هندوستان را پذیرفت و هماکنون براستی از تهیدستان آن کشور بود و"موسسۀ خیریۀ مبشرین نیکوکاری" او، از طرف کلیسای کاتولیک به رسمیت شناخته شد و لقب او از خواهر ترزا به مادر ترزا بنیانگذار این موسسه تغییر یافت.
برای آنها بچههای یتیم و سرراهی قشر مهمی از جامعه محسوب میشدند. آنها بچهها را از خیابانها پیدا میکردند و به خانۀ کوچکی که برای این کار درنظر گرفته بودند میبردند و از آنها پرستاری و مراقبت کرده به آنها محبت مینمودند. بسیاری از این کودکان بسیار کوچک و ضعیف و مریض بودند و با همۀ کوشش و تلاش خواهران باز هم امیدی برای زنده ماندنشان نبود. اما مادر ترزا معتقد بود که حداقل برای چند ساعت کوتاه در زندگیشان طعم محبت و ملایمت را خواهند چشید.
مادر ترزا هرگز نگران پول نبود. او معتقد بود زمانی که نیاز داشته باشند، خدا احتیاجاتشان را فراهم میکند. از طرق مختلف هم پول برای آنها میرسید. دولتهای مختلف برای خدمت آنها پول میفرستادند. ثروتمندان و حتی تهیدستانی که در وضع بهتری از بینوایان کلکته زندگی میکردند، به آنها کمک میکردند. در سال ۱۹۷۳ میلادی یک ساختمان را که قبلاً برای آزمایشات شیمیایی بکار میبردند به او هدیه کردند. او این محل را "هدیۀ محبت" نامید و آن را محل مشغلۀ صدها نفر کرد. فقیران کلکته برگهای خالی و سبز نارگیل و کاغذهای دور ریخته شده را جمعآوری میکردند و به این محل میآوردند و زنان و مردان فقیر و بیبضاعت از آنها حصیر، طناب، کیف و پاکت درست میکردند و به این وسیله امرار معاش میکردند.
همچنان که خدمت او گستردهتر میشد ابعاد دیگری به خود میگرفت. در کلکته صدها نفر مبتلا به مرض جذام بودند این افراد را که مطرود اجتماع و خانواده بودند نمیشد به خانههایی که برای مراقبت و پرستاری بینوایان دایر شده بود انتقال داد. از این جهت درمانگاههای سیاری برای کمک به جذامیان تشکیل داده شد و خواهران هر هفته به ناحیهای برای عیادت و پرستاری جذامیان فرستاده میشدند. تا اینکه در یک زمین متروکه در تیتاگارا، درمانگاهی موقتی برای معالجۀ جذامیان برپا نمودند و هزاران جذامی در آن مداوا شدند.
در دهۀ ۱۹۶۰ گویی جهان خارج تازه مادر ترزا را کشف کرد و شناخت. مدارس، بیمارستانها پناهگاهها و درمانگاههایی که در سرتاسر هندوستان و در اکناف دیگر دنیا شکفته شده بود را نمیتوانست از دید دنیا پنهان کرد. هر جا که فقر و تنگدستی، فلاکت و بیماری بود، خواهران ساریپوش هم در آنجا بودند. جهان متوجۀ خدمت این والازن شده بود و میخواست از او تقدیر کند. در ازای خدمات و کارهای بزرگ مادرترزا گروههای مختلف و دولتها به او مدالها و جوایز بسیاری اعطا نمودند و در سال ۱۹۷۹ جایزۀ صلح نوبل به او اعطا شد. مادر ترزا همۀ اینها را با روحیهای شکرگزار و حقشناس از طرف بینوایانی که او به آنها خدمت میکرد، میپذیرفت.
وقتی از مادر ترزا سوال شد که رمز موفقیت خود را در چه میدانی، پاسخ داد:"راز من بسیار ساده است. دعا! دعا کردن به مسیح یعنی محبت کردن به او." او میگفت:"بعضی فکر میکنند که مشغلۀ زندگی آنقدر زیاد است که فرصت دعا باقی نمیماند اما دعا نباید ما را از کارمان بازدارد بلکه کارمان را باید طوری انجام دهیم که گویی خود دعاست. با اینکه تعمق در خدا و احساس صحبت کردن با او بسیار شیرین است، بودن و زندگی کردن در ارادۀ او بسیار مهمتر است. محبت کردن با قلبی بیریا و مخصوصا محبت به فقرا، دعای بیست و چهار ساعته است."
مادر ترزا در ۵ سپتامبر ۱۹۹۷ در سن ۸۷ سالگی در دفتر مرکزی جماعت مذهبی خود جان به جانآفرین سپرد و نزد معبود خویش بازگشت با پخش این خبر، اندوه شهر کلکته را فرو گرفت. هزاران نفر به دفتر مرکزی شتافتند تا چهرۀ او را برای آخرین بار ببینند و ادای احترام کنند. در ۱۳ سپتامبر او در شهر کلکته به خاک سپرده شد.این راهبۀ ساده و کوچکاندام گوهری نادر بود که جهان خود را تغییر داد. یاد او در ذهن جهانیان محو نخواهد شد و نمونهای که او برای خادمین خدا گذاشت بینظیر و بیادماندنی میباشد.