فرانسیس آسیسی
۹ دقیقه
بانگ زدم من كه دل مست كجا میرود؟
گفت مسیحا، خموش! جانب ما میرود
میخواهی بدانی من، فرانسیس آسیسی، كه بودم؟ قطرۀ تابناكی از اقیانوس نور خداوند، درست مثل تو، كه به خورشید عشق او بخار شد و به نسیم جانافزای روحالقدس كالبدی انسانی یافت. آب حیات نوشید و به جمع یاران خود ماه و خورشید پیوست. من، فرانسیس، آن قطره هستم، و نیستم.
هستم كه "هستم" از "هست" اوست، و نیستم از آن رو كه هستیام در "هست" او، نیستی بیش نیست. دوست من، با من همراه شو و بگذار لحظاتی با هم به ژرفای تاریخ رویم، به ۸۰۰ سال قبل.
پدرم مرد متمولی از تجار شهر ایتالیاییِ آسیسی بود و از شیفتگان اقلیم زیبای فرانسه و پارچههای نفیس آن. مادرم زنی ایماندار بود كه مرا که یگانه فرزندش بودم، بهنام آنکه به عیسی مسیح، یگانه معشوق حقیقیام، بشارت داد، یحیی نامید. اما پدرم که چنین نامی را خوش نداشت، در بازگشت از سفر، مرا فرانسیس یعنی فرانسوی نام نهاد.
سرزمین خیالانگیز كودكی را در اوج رفاه، ثروت، محبوبیت و عیش و عشرت طی نموده، قدم به دیار جوانی نهادم. شامگاهان با سازی در دست، آوازخوانان و مست، در جوار دوستانی كه همواره مرا پیشوای خود میدانستند در كوچههای سنگی شهر قرون وسطایی آسیسی لحظات گرانبهای حیاتم را بهجریان پرشتاب رود بیهودگی میسپردم. پس از چندی، جدال میان دو شهر آسیسی و پروجیا و وسوسۀ شركت در این جنگ، مرا به میدان كارزار كشاند و در پی آن، طعم تلخ شكست را چشیده، در سیاهچالهای نمناك پروجیا در بند شدم. اما بهرغم یك سال اسارت در آن زندان و مطالعۀ ترجمۀ ایتالیایی انجیل، ذهن غبارآلود و جاهطلب من همچنان اسیر تباهی بود. بیمار و ناتوان، به یمن پرداخت غرامتی سنگین از سوی پدر، به خانه بازگشتم. اما کوتاهزمانی پس از بازیافتن سلامتی خود، دگرباره به وسوسۀ دستیابی به مقام اشراف و نجیبزادگان، بر آن شدم به ارتش صلیبیون بپیوندم.
شب حركت، در رؤیایی عجیب، خود را در میان سالنی عظیم دیدم كه دیوارهایش پوشیده از سلاحهای زرین و مدالهای افتخار بود. صدایی مرا خواند که: "فرانسیس، این همه از آن توست". پنداشتم كه خداوندم نیز از شركت من در جنگ اعلام رضایت کرده است. اینگونه بود که با زرهپوشی زرین و اسبی مجهز، آهنگ سفر کردم و رهسپار میدان نبرد شدم، غافل از اینكه قدم در راهی بیبازگشت گذاردهام، سفری اسرارآمیز كه در همان آغاز، آن فرانسیسی كه روزگاری میشناختم زوال مییابد. تنها مسافت یك روز را با اسب خود پیموده بودم كه شبانگاه، آرمیده در چادر خود، بهناگاه محبوبْ زیبا و دلربا، خود را بر من عیان نمود و به نیمنگاهی تمامی قلب و وجود مرا از آن خود ساخت. آری، آن محبوب جان، آن آشنا، عیسیمسیح بود كه به ناگاه مرا در شب تاریك دل فراخواند. او فرمود: "چرا استاد را رها کرده و از پی شاگرد روان شدهای؟ بازگرد! رؤیایت را بهخطا تعبیر كردهای! تعبیر آن چیز دیگریست." هراسان چشم گشودم، اما از جهان مأنوس فرانسیس هیچ اثری باقی نمانده بود. حتی خود فرانسیس نیز با همه تعلقاتش از من رخت بربسته و در هستی پرشكوه معشوق محو شده بود. از آن پس، این معشوق بود كه نوای قدسیاش را از آن نی توخالی، از كالبدی تهی از غرور میدمید و تاریخ را به نوازشی مادرانه مینواخت.
آری، فرانسیس آسیسی با دیدن مولای خود از آن سفر بازگشت، ولی علت بازگشت خود را از همگان پنهان نمود؛ سكوتی مقدس كه تا پایان حیات بدان وفادار ماند. میگوید: "بركت باد آنانی را كه اسرار ارتباط خود را با خداوند، همچون اسراری عاشقانه هیچگاه فاش نمیكنند و رازهای خداوند را در گنج دل خود محفوظ داشته، بهنمایش نمینهند." فرانسیس، خود و تمامی تعلقات خود را، از جمله جاهطلبیها، نگرانیها و غم و ترسها را به آتش عشق خداوند سوزاند و ساعتها در غارها و در میان درختان جنگل به راز و نیازی عاشقانه با وی سرگرم بود. خداوند نیز، جاری در سكوتی آسمانی، سنگهای سخت دل او را آهسته و آرام، به آتشی مقدس آب میكرد تا نهرهای آب حیاتبخش از قلب وی جاری شده، تشنگان را سیراب سازد. فرانسیس بهتدریج در حال تغییر بود. درد و رنج انسانها را چون نیشتری در اعماق قلب خود میفشرد و با دستانی مهربان، جراحتهای جسم و جانشان را به مرهم نوازش، آرامی میبخشید.
یكسال بعد، در یکی از روزهای سال ۱۲۰۴، در حین عبادت در كلیسای قدیمی سان دامیانو، خداوند بار دیگر با فرانسیس سخن گفت: "فرانسیس! برو و خانۀ مرا كه در حال نابودی است، مرمت كن." فرانسیس پنداشت كه منظور خداوند، مرمت كلیسا است. پس ملبس بهجامۀ راهبان، و با بهرهگیری از ثروت پدر، به تعمیر كلیساهای قدیمی آن نواحی همت بست و آنگاه که پدر خشمگین او را به جرم حیف و میل اموال پدری بهمحکمه کشاند، حتی جامههای خود را نیز از تن بدر کرده، جملگی را تقدیم پدر كرد و گفت: "پدر من در آسمانهاست." فرانسیس از آن پس، شادمان و غزلخوانان، بهجماعت بینوایان پیوست و خدمت به جذامیان را آغاز كرد. جاذبۀ ایمان قوی و دلدادگی آسمانیاش، بهتدریج دوستانش را نیز به پیروی از او كشاند؛ جماعتی از خادمان پابرهنه، عاشق و ژندهپوش، که به جماعت برادران فقیر شهرت یافتند. فرانسیس در سال ۱۲۰۸، زمانی که در كلیسای پورتیونکلا بهدعا و نیایش مشغول بود، حس کرد از انجیل متی باب ۱۰ این آیات را میشنود: «...برای سفر توشهدان یا دو پیراهن یا کفشها یا عصا برندارید.» تو گویی در کورهراه ظلمانی افكار سرگردان او، بهیکباره درخششی تابناک رخ نموده بود. شادمان از یافتن طریق آرمانی خدمت، پایافزار خویش را بیتأمل برمیكَنَد و از آن پس، با پای برهنه در هر کوی و برزن منادی پیام صلح، بخشش، شادی و فقر مقدس میگردد. او فقر را "بانوی زیبای فقر" مینامید و به دوستانش توصیه میکرد با این بانوی زیبا هماغوشی کنند و بدو وفادار مانند. شادابی و سرور را نشانه عشق به خداوند میدانست و پیوسته میگفت: «مبادا چون ریاكاران، چهرۀ غمگین و محزون شما، انسانها را از حضورتان متألم سازد، بلكه همواره بهنیروی محبت لایزال خداوند، شاد، دلپذیر و مایه سرور همگان باشید.»
در سال ۱۲۱۲، دختری زیبا و معصوم که دل در گرو عشق یگانه معبود خویش داشت، بهجمع پیروان فرانسیس میپیوندد. این دختر که کلارا نام داشت، با شهامتی بینظیر کانون امن خانواده را وداع میگوید و از گیسوان دلربا و جامههای الوان خود دست شسته، مشتاقانه با یار آسمانی خویش فرانسیس همسفر میگردد. کلارا در سال ۱۲۱۳ شاخۀ خواهران فقیر را پایهگذاری میكند که انشعابی است از فرقۀ فرانسیسكنها.
فرقهای كه فرانسیس بنیاد نهاده بود، بر این اصل استوار بود که تک تک تعالیم انجیل را باید در عمل بهکار بست؛ به ویژه این تعلیم را كه با خود هیچ برندارید و آنچه دارید، به فقرا ببخشید. تأكید فرانسیس بر این بود که با همگان باید رفتاری برابر داشت، از دزد و قاتل و گدا گرفته، تا پاپ و پادشاه. تمام آفریدههای خدا، از مرغان هوا تا درندگان صحرا، همگی نزد وی بهیکسان شایسته عشق و محبت بودند.
فرانسیس آسیسی روزها بهمیان پرندگان و درختان میرفت و برایشان از بركات بیپایان خداوند و رحمتهای بیانتهای او سخن میگفت. هزاران پرنده، خاموش و ساكت، بهدورش حلقه میزدند و تنها پس از پایان گفتارش، او را ترك مینمودند. فرانسیس پیوسته به یاران خود گوشزد میكرد كه تنها پس از محبت كردن و درك نمودن انسانهاست كه حق دارند زبان به نصیحت آنان بگشایند. او با این شیوه، باعث شده بود جمعی كثیر از دزدان و راهزنان بهمسیح ایمان آورند. از امر و نهی و وعظ قانون که در نهایت به مرگ عشق میانجامد گریزان بود، و از بحث و مجادله و انتقاد پیوسته حذر میکرد. به باور او، تنها بر زیباییها و نیكیها تأکید باید کرد.
فرانسیس آسیسی در سال ۱۲۱۲ بهدیدار پاپ شتافت تا او را بهتأیید فرقۀ خود ترغیب کند. پاپ ابتدا از مصاحبت وی سر باز زد، ولی در رؤیا دید که این مرد ژندهپوش چلچراغ کاخ مسند او را در دستان خود دارد. پس او را بهحضور خواند و فرقهاش را برکت داده، بر آن مهر تأیید زد و بدین گونه فرقۀ فرانسیسكنها یا برادران فقیر رسمیت یافت. یاران فرانسیس دو به دو به شهرهای مختلف رفته، برای مردم پیامآور شادی و عشق و صلح بودند. مردم در ابتدا هراسان از گسترش این جنون مسری، با سنگ و كلوخ به پیشبازشان میرفتند، اما بهتدریج که محبت، ایمان و شادی سرشار این گدایان پابرهنه را میدیدند که از همه چیز، حتی از غرور و خشم خود دست شسته بودند، تبسمزنان آنان را پذیرفته، با دستههای گل از آنان استقبال میکردند.
فرانسیس آسیسی به یارانش توصیه میکرد كه هر چه دارند به فقرا ببخشند و برای تأمین مایحتاج خود كار كنند، ولی با سكههای پول چنان رفتار کنند که با سنگ بیابان. او مرد عمل بود؛ واعظی توانا كه با سادگی كلام و اعجاز محبتش، حتی تجار و بازرگانان را نیز وامیداشت كسب و کار خویش ترک گفته، به خیل شنوندگان او بپیوندند. آنگاه که از خداوند سخن میگفت، چنان مسحور و شیفتۀ آن جمال بیمثال میشد كه دریای قلب شنوندگان از حرارت عشقش بخار گشته، باران شوق را از آسمان دیدگانشان جاری میساخت. در دوران جنگهای صلیبی بهتأکید از یارانش میخواست كه از تبشیر در بین مسلمانان بپرهیزند، بلکه نخست مدتی در جمع آنان زندگی كنند و چهرۀ عملی و حقیقی یك مسیحی واقعی را برایشان به تصویر کشند، چهرهای مهربان، باگذشت و مملو از بخشش، تا مبادا با تحقیر و اهانت مسلمانان، آنان را از مشاهدۀ نور پرشكوه و درخشان مسیح محروم سازند. او خود در سال ۱۲۱۹در جنگهای صلیبی شرکت جست و پس از توصیه به سربازان مسیحی به رحم و شفقت، با پای برهنه وارد ارتش مسلمانان شد و یکراست سراغ چادر سلطان مسلمانان را گرفت. سلطان پس از دقایقی چنان مجذوب رفتار پرمهر فرانسیس گردید كه تا دو روز در خلوت با وی سخن میگفت و میگریست. سرانجام بدو گفت: "من به تو و به مسیح تو ایمان آوردم، ولی اگر ایمانم را اعلام كنم تو نیز با من كشته خواهی شد." آری، مسیح با نوای عاشقانهای كه از ساز لطیف خدمتگزار سرسپردۀ خود فرانسیس مینواخت، قلب سلطان مسلمانان را نیز تسخیر نمود.
فرانسیس آسیسی بهتدریج بیمار میشد. او در بازگشت به آسیسی با جمع كثیری از پیروان جدید فرقۀ خود روبرو شد كه تمامی اصول و آرمانهای اولیه او را زیر پا نهاده و خواستار قوانینی سهلتر بودند. پس با قلبی شكسته از رهبری فرقه كناره گرفت و به آغوش خاموش سنگها و سایۀ بیانتظار درختان پناه برد. دو سال بعد، بر اثر فشار كاردینالها که خواهان وضع قوانین جدید بودند، سلسله قوانینی جدید نگاشت. اما پیروان جدید او این بار نیز این قوانین را به دلخواه خود تغییر دادند. فرانسیس آسیسی با این اندیشه كه تابهحال هیچ نكرده است و باید از نو آغاز كند، بار دیگر با پیروان اولیهاش بهخدمت بینوایان و جذامیان روی آورد.
وضع جسمانی فرانسیس بهشدت رو بهوخامت میگذارد. چشمانش کمسو شده بود و حتی اندك نوری دیدگانش را سخت بهدرد میآورد. پس بهدستور پاپ برای مداوای چشمانش از آهن گداخته استفاده كردند. او قبل از عمل به آتش چنین گفت: "برادر آتش، خداوند تو را قوی، زیبا و مفید آفریده است. با من مهربان باش. من همیشه تو را دوست داشتهام. حرارت خود را كم كن تا تاب آورم." بعدها گفته بود که برادر آتش با وی مهربان بوده و هیچ دردی احساس نكرده است.
سرانجام، شمع حیات جسمانی این دوست مهربان خدا در ۳ اكتبر ۱۲۲۶ بهوزش نسیم مرگ خاموش گشت؛ ولی پیام عشق، احترام و یگانگیاش با جمیع مخلوقات خدا، رفت تا چون شعلهای فروزان و جاودان، پیوسته الهامبخش قلبهای کسانی باشد که صلح و برادری را میجویند و بهمخلوقات خدا عشق میورزند.