شفای روابط
۵ دقیقه
من در یک خانواده کرد به دنیا آمدم. خانوادهام نسبتاً مذهبی بودند. مثل همه دخترهای روستایمان محدودیتهای زیادی در زندگیام داشتم. به من اجازه ندادند که بیشتر از دبستان به تحصیلم ادامه بدهم. با اینکه من عاشق مدرسه و درسهایم بودم ولی باید در خانه مشغول به انجام کارهای خانه میشدم. زندگی برایم خیلی خستهکننده شده بود ولی باز خودم را با خواندن کتابهای مختلف در خانه مشغول میکردم و بیشتر مشکلاتم را با خواندن کتاب سعی میکردم که فراموش کنم. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه در سن خیلی کم به من گفتند که باید ازدواج کنم. من از ازدواج هیچ چیز نمیدانستم و با یک دیدگاه کاملاً کودکانه برای ازدواج آماده میشدم.
پس من با آن دید کودکانه در سن چهارده سالگی ازدواج کردم. اوایل ازدواجمان خیلی خوشحال بودیم و احساس میکردیم که خیلی خوشبخت هستیم. ولی با گذشت زمان اختلافات در زندگی ما شروع شد. هر کدام از ما دیدگاه خاصی داشتیم. طرز فکر خانواده من با خانوادۀ او متفاوت بود و این تفاوتها اختلافات را در زندگی ما عامل شدند. در بیشتر موارد ما هم دیگر را درک نمیکردیم و این درک نکردنها باعث شده بود که زندگی ما روز به روز سختتر شود. دعواها و اختلافات خانوادگی به اوج خودش رسیده بود. تا اینکه ما تصمیم گرفتیم که نقل مکان کنیم و به جای دیگری برویم شاید در آنجا این اختلافات کمی فروکش کند و وضعیت خانوادگی ما بهتر شود. ولی متأسفانه وضعیت ما بهتر نشد و ما که دیگر زندگی برایمان خیلی سخت شده بود تصمیم گرفتیم که به جای دوردستی برویم و به محیطی دیگر شاید در آنجا کمی آرامی بگیریم. مخصوصاً که مادرم هم فوت کرده بود و دیگر کسی را در آنجا نداشتم که بخواهم در آن شهر زندگی کنم. به همین دلیل هر آنچه را که داشتیم را فروختیم و به جای دوردستی سفر کردیم. چند ماهی طول کشید که در سفر بودیم ولی باز نتوانستیم به آنجا برسیم و مجبور بودیم که برگردیم. این بار خیلی سخت بود چون با دست خالی برگشتیم و باید زندگیمان را از صفر شروع میکردیم. هیچ جایی نداشتیم که در آنجا بمانیم. هر روز در یک خانه بودیم و مردم خیلی به ما طعنه میزدند و فکر میکردند که ما رفتیم خوش گذرانی و تمام اموالمان را خرج کردیم و با جیب خالی برگشتیم. ولی از احوال ما کسی آگاهی نداشت که چه روزهای سختی را ما پشت سر گذاشتیم. زندگیمان سختتر میشد واقعاً در آن زمان یک روز شاد نداشتم که واقعاً شاد و خوشحال باشم. همیشه در زندگیام سختی حکمفرما بود. بهخاطر همین مسائل خیلی عقدهایی شده بودم و دوست داشتم که از اطرافیانم انتقام بگیرم. خیلی انسان کینهای و مغروری شده بودم و زمانی که مادرم فوت کرد همیشه دعا میکردم که مادر همۀ اطرافیانم فوت کنند که آنها هم درد مرا درک کنند. حسادت و دورغ همۀ زندگی مرا در بر گرفته بود و بهخاطر اینکه بتوانم با مردم ارتباط برقرار کنم با دروغ خودم را بالا میبرد و تمامی ضعفهایم را سعی میکردم که بپوشانم. آنقدر در حسادت بودم که نمیتوانستم حتی زن و شوهری را ببینم که هم دیگر را دوست دارند و زندگی خوبی را با هم سپری میکنند. بهخاطر دلایل مختلف که داشتیم تصمیم گرفتیم که دوباره به جای دوردستی سفر کنیم که بچههایمان در محیطی بهتر بزرگ شوند. ولی وقتی که به آنجا رسیدیم با شرایط سختتری مواجه شدیم. با سه بچه در یک کشور غریب و بدون پول و سر پناه خیلی سخت بود. آن زمان هم که خیلی جوان بودم هم مردم در آن شهر و هم مردم شهر خودم پشت سرم حرف میزدند و این تحمل این مشکلات راحت نبود.
خیلی مواقع هیچ چیزی نداشتیم که از آن استفاده کنیم نه مواد غذایی و نه وسایل زندگی. زندگی ما به همین صورت بود که کار همسرم درست شد و او هم به ما پیوست. زمانی که همسرم آمد زندگی ما دگرگون شد از لحاظ مالی وضعیت ما درست شد و هم از لحاظ روحی خیلی آرام شده بودیم. مخصوصاً من که احساس میکردم باری از روی دوشهایم کنار رفته است. روزی که با همسرم در حال شنیدن رادیو بودیم و همسرم دنبال موج رادیویی بود صدایی را شنیدیم که فارسی صحبت میکرد. و با همسرم تصمیم گرفتیم که آن برنامه را دنبال کنیم. آن برنامه رادیو صدای انجیل بود. برنامه صدای انجیل آنقدر در ما تأثیر گذاشت که نمیتوانستیم دیگر در مورد آن فکر نکنیم. هر شب همان ساعت برنامه را دنبال میکردیم و خیلی علاقهمند شده بودیم. تا اینکه در مورد توبه شنیدیم. من همیشه خودم را پاکترین و مقدسترین انسان میدانستم و فکر نمیکردم که باید از گناهی توبه کنم. ولی زمانی که قلبم را به عیسی مسیح سپردم متوجه شدم که چقدر گناهکار هستم. من انسانی کینهایی و دروغگویی بودم که حسادت و عقده تمام وجودم را گرفته بود. در همان روزها ما با شخصی آشنا شدیم که ما را به کلیسا دعوت کرد و در آنجا تمامی قلبمان را به عیسی مسیح سپردیم و از گناهانمان توبه کردیم. و خداوند به راستی به ما زندگی تازهایی را عطا کرد و زندگیمان را متبدل ساخت. خداوند ما را از تمام گناهانمان آزاد ساخت و از تمامی غروری که داشتیم رهایی بخشید و به ما قلب فروتنی عطا کرد که مردم این موضوع را در زندگی ما شهادت میدهند خداوند را شکر میکنیم که روابط من و همسرم را خداوند شفا بخشید و از زمانی که ایمان آوردیم زندگی ما کاملاً دگرگون شده است. الان از همسرم محبتی میبینم که هیچ وقت ندیده بودم و زندگی زناشویی ما را خداوند برکت بخشیده است. خداوند را برای این موضوع واقعاً با تمام قلبم شکر میکنم.
محبت مسیح جای تمام عقدهها و کینهها را گرفت و بخشش مسیح جای تمامی نبخشیدنهای مرا گرفت اکنون میتوانم با قوت مسیح اعتراف کنم که تمامی افرادی که زمانی میگفتم هیچ وقت نمیتوانم آنها را ببخشم در مسیح بخشیدم و برایشان دعا میکنم که خداوند به آنها هم برکت عطا کند.
فیض خداوند همراه شما عزیزان باشد.