You are here

سه تولد، یک وعده

زمان تقریبی مطالعه:

۱۲ دقیقه

 
در اتاق زایمان شور و غلغلۀ خاصی بود. با وجود بودن پرستارمامای مجربِ بخش زایمان، استادمان خودش مسئولیت مریض را به‌عهده گرفته بود. نه تنها به‌خاطر اینکه نوزاد بریچ (قرار گرفتن پای جنین رو به پایین) بود و این زایمان برای آموزش به دانشجویان نمونۀ خوب و نسبتاً نادری بود بلکه بیشتر به این علت که خانمی که روی تخت دراز کشیده بود و هر لحظه یکی قربان صدقه‌اش می‌رفت و به دهانش نبات داغ می‌ریخت، دختر سفیر ترکیه در پاکستان و همسر رئیس یکی از کمپانی‌های بزرگ در این کشور بود. با اجازۀ مخصوص، علاوه بر پرستار خصوصی، مادر و مادر شوهر هم همراه او به اتاق زایمان آمده بودند. مادر شوهر، دائم دعا می‌خواند و فوت می‌کرد و مادرش هم تصدقش می‌رفت و او را ناز و نوازش می‌کرد. لباس‌های زیبا و حوله‌ای پاک و نرم در گوشۀ اتاق در انتظار نوزاد بود.

هر بار که یکی از دانشجویان به‌دلیل سرگیجه یا تنفس بیرون می‌رفت، تمام اقوام دور و بر او را می‌گرفتند، به او شیرینی و شربت می‌دادند و جویای آخرین خبر‌ها از اتاق زایمان بودند. هنوز به‌مرحلۀ آخر زایمان نرسیده بودیم که پرستاری به اتاق زایمان آمد و در گوش استادمان پچ پچی کرد و در پی آن پرستارماما و یک دانشجوی دیگر و من به اتاق زایمان دیگری انتقال داده شدیم تا به مریض دیگری رسیدگی کنیم که بند ناف دور گردن نوزاد پیچیده شده بود و خطر مرگ نوزاد، قبل از تولد، احتمال می‌رفت.

جوّ این اتاق با وضعیت اتاق دختر سفیر از آسمان تا زمین متفاوت بود. در بیرون درِ اتاق، زنی با لباس مندرس نشسته بود و روی خود را گرفته بود و زار می‌زد. درون اتاق سکوت بود و بوی خون و کثافت. هیچ کس در اتاق نبود جز ما سه نفر و یک پرستار دیگر که بدون هیچ قیدی بلند بلند دعا می‌کرد که کاش این بچه بمیرد و اینکه این زن مایۀ خفت مادر بیچاره‌اش است که از دیشب تا حالا بیرون درِ اتاق اشک ریخته است. خود زن هم که به‌نظر می‌رسید پانزده سال بیشتر ندارد فقط اشک می‌ریخت و با وجودی که در مرحلۀ سوم و آخر زایمان بود نه توان فریاد زدن داشت و نه نای فشار دادن.

 بالاخره بعد از چند دقیقه با خونریزی زیاد فرزند او به‌دنیا آمد و سکوت حاکم بر اتاق با گریه‌های کودک شکسته شد. به‌محض شنیدن صدای بچه، دخترک لبخند محوی زد اما به‌سرعت روی خود را برگردانید و همچنان می‌گریست. پرستاری که کنار ایستاده بود در مقابل چشمان حیرت‌زدۀ ما فوراً بچه را بغل زد و بدون اینکه او را به مادر نشان دهد در پتویی کهنه پیچید و از اتاق بیرون دوید. ما هنوز در اتاق منتظر آمدن جفت نوزاد بودیم که او برگشت و اعلام کرد که "راحت شد"!

به‌تدریج فهمیدیم که این دختر جوان در یک خانۀ اشراف‌نشین مستخدم بوده و پس از چندی مورد تجاوز یکی از پسران آن خانه قرار گرفته و بر طبق قرار آن خانواده و برای جلوگیری از آبروریزی، بچه به‌محض تولد بدون اینکه مادرش او را ببیند، به یتیم‌خانه‌ای سپرده شد و پس از چند ساعت مادر و دختر هم اشک‌ریزان بیمارستان را ترک کردند و دیگر هرگز آن‌ها را ندیدیم.

چند روز بعد، از یکی از هم‌دوره‌ای‌هایم که تُرک بود و پدرش در سفارت کار می‌کرد، احوال دختر سفیر را پرسیدم. از قرار معلوم با اینکه زایمان بدون هیچ مشکلی انجام شده بود، نوزاد با بیماری Cerebral Palsy که یک نوع فلج مغزی است به‌دنیا آمده بود. درد و غم این خانواده ناگفتنی بود.

ماجرای زندگی مریم، مادر عیسی، در وقایع قبل از تولد عیسی، داستانی بی‌شباهت به داستان‌های متضاد بالا نیست. مریم نیز مانند این دو مادر، با افکاری آمیخته با امید و ابهام درگیر بود. او مانند آن دخترک فقیر، نه تنها آیندۀ خود را عاری از زخم‌زبان‌ها و حقارت‌ها نمی‌دانست بلکه معلوم نبود که فرزندی که در رحم او بود نیز مطرود و انگشت‌نمای اطرافیان نباشد.

مریم از آینده خبری نداشت. مانند دختر سفیر امکان داشت امید‌ها و آرزو‌های او نقش بر آب شوند، آنگاه چه کند؟ ممکن بود مانند آن مستخدم رنجدیده، فرزند او دور از دامان خودش به دیگری سپرده شود و سرنوشتی نامعلوم و تاریک در انتظارش باشد. او چگونه می‌توانست به این "لطف بسیار خدا" تن دهد و مطیع او شود؟

وقتی پس از دو هزار سال واقعۀ تولد مسیح را می‌خوانیم و با ادراک ماوقع و علم به اینکه یقیناً عیسی آن مسیح موعود بود و بر صلیب جان داد و پس از سه روز قیام فرمود، آسان است که احساسات و واکنش‌ها و ایمان مریم را مسلم بپنداریم. اما براستی چه بود که باعث شد این زن پیام فرشته را "مژده" بداند و تسلیم آن شود؟

قبل از تولد عیسی، تنها در انجیل لوقا در مورد مریم می‌خوانیم. چنانکه می‌دانیم مریم که نامزد مردی بود یوسف‌نام، اهل ناصره در استان جلیل، دختر نوجوانی بیش نبود. در آن دوران، نامزدی تعهدی بسیار جدی‌تر و پرتقیدتر از اکنون بود. به‌طوری که مرد و زنی که با هم نامزد بودند به‌عنوان زن و شوهر نامیده می‌شدند (تثنیه ۲۲:‏۲۳و‏۲۴). این تعهد آنقدر قوی و جدی بود که وقتی خود خدا می‌خواهد تصویری از محبت و امانت خود به قوم خویش نشان دهد از تصویر نامزد و نامزدی استفاده می‌کند (هوشع ۲:‏۱۹ و ‏۲۰).

شکستن و تخلف در این امر سرشکستگی و خفت و حقارت بزرگی را به‌همراه داشت و همچنین شریعت موسی مجازات سنگینی را برای این امر در نظر گرفته بود. پس پذیرش پیام "مورد لطف(!!!) قرار گرفتن" برای مریم آنقدر آسان و بی‌دردسر نبود. خود مریم در سرود ستایش خود در انجیل لوقا ۱:‏‏۴۸ به این حقارت اشاره‌ای می‌کند.

علاوه بر این باید به‌یاد داشته باشیم که فرشته تنها به مریم و سپس به یوسف ظاهر شد و تا قبل از آن، مریم حتی از این نیز اطلاع نداشت که الیصابات و زکریا هم ملاقاتی خارق‌العاده با خدا داشته‌اند. تا آنجا که می‌دانیم حتی پدر و مادر مریم هم از این پیام و این معجزه‌ اطلاعی نداشتند. مریم چگونه این موضوع را برای آن‌ها و بقیۀ فامیل توجیه می‌کرد؟ او چگونه می‌توانست آن‌ها را قانع کند که فرزندی که در رحم او قرار دارد همان مسیح موعود است؟

طبیعی به‌نظر می‌رسد که تصور کنیم که واکنش مریم در مقابل "نوید" فرشته ترس، سرافکندگی، ابهام و ناباوری باشد. مریمی که از آینده هیچ خبری نداشت، او که تا کنون معجزه‌ای از عیسی ندیده بود، او که خدمت و شفا‌های عیسی را ندیده ‌بود و تعالیم حیات‌بخش او را نشنیده بود، چگونه می‌توانست واکنشی به‌غیر از وحشت و شک و زبونی داشته باشد؟

براستی چگونه چنین چیزی امکان داشت؟ آیا مریم یک ابرزن بود که می‌توانست از احساسات و ترس‌های خود میان‌بُر بزند و بی‌چون و چرا تسلیم این نوید شود؟ یا اینکه عوامل دیگری نیز سبب پاسخ مثبت مریم به این دعوت الهی شد.

ملاقات و رو در رویی واقعی با خدا و اقتدار وعده‌های اوست که سرسپردگی و ایمان را به چالشی نه چندان دشوار دعوت می‌کند.

ملاقات با خدا

دیدار رو در رو با فرشتۀ خدا، هیچ جای شک و شبهه و ابهامی برای مریم باقی نگذاشت که این ملاقات و دعوت، یک تجربۀ استثنائی و خارق‌العاده است. تجربۀ شیرین ملاقات با‌ فرشته‌ای که از جانب خدا به مریم فرستاده شد (لوقا ۱:‏۲۶)، او را متوجه ساخت که هرگونه بی‌آبرویی و زخم زبان و خفتی در مقابل تجربۀ ملاقات با خدا را به جان دل می‌توان خرید و چنین نیز کرد. ملاقات با خدا، مریم را از بستگی‌های دنیا و نگرانی‌های معمول، کَنده بود و روح او را چنان به‌وجد آورده بود که پاسخ مریم به این ملاقات این نبود که "چرا من؟" بلکه پرندۀ روح او از قفس "چرا"ها و ابهامات آزاد شده فریاد می‌زند که «جان من خداوند را می‌ستاید و روحم در نجات‌دهنده‌ام خدا به‌وجد می‌آید». ملاقات با خدا، چنان بر تمامی زوایای وجود مریم اثر گذاشته بود که نمی‌توانست آن را انکار کند.

بی‌شک هرگاه که ترس و شک و پرسشی در قلب و ذهن او نقش می‌بست، مریم این ملاقات را به‌یاد می‌آورد و به خود می‌گفت: «آن روز خدای خالق آسمان و زمین، در کشور اسرائیل، در استان جلیل، در شهر ناصره، در کلبۀ حقیرم به ملاقات من آمد و فرشتۀ او با من سخن گفت. چه تجربۀ بی‌نظیری! چه روز فراموش نشدنی‌ای! اگر قرار باشد تمام عمر نیز سرافکندۀ انسان شوم، همه چیز به این ملاقات مهیب و پرجلال الهی می‌ارزد. کنیز خداوندم! خداوندی که رو در رو به ملاقات من آمد».

اگر امروز خود خداوند به ملاقات من می‌آمد و دست بر روی دشوارترین بحران زندگی من می‌گذاشت عکس‌العمل من چه بود؟ اثر ملاقات واقعی با خدای زنده و روبرو شدن با او، دید ما را عوض می‌کند، ترس‌های طبیعی ما را فرو می‌ریزاند و در ما شوق بی‌حدی برای انجام اهداف خدا به‌وجود می‌آورد. باشد که در زندگی‌های روزمرۀ خود، در شهر گمنام و خانۀ حقیر خود، این ملاقات‌ها را از دست ندهیم و با انتظار و اشتیاق، دگرگونی دیدار با خدا را تجربه کنیم.

دریافت وعده

ملاقات با فرشتۀ خدا و تجربۀ ملموس حضور خدا در مریم دگرگونی‌ای ایجاد کرد که با هیچ تجربۀ دیگری قابل قیاس نبود. اما در این تجربۀ زیبای دیدار با خدا، ابزاری به مریم داده شد که اگر او آن را جدی می‌گرفت در تلاطمات و سختی‌های زندگی آیندۀ او و بحران‌هایی که در پیش داشت، نه تنها تحمل را بر او سهل می‌کرد، بلکه امیدی فزاینده و غنی به او می‌بخشید.

 این ابزار وعدۀ خدا بود، «...اینک آبستن شده، پسری خواهی زایید که باید نامش را عیسی بگذاری. او بزرگ خواهد بود و پسر خدای متعال خوانده خواهد شد. خداوند خدا تخت پادشاهی جدش داوود را به او عطا خواهد فرمود. او تا ابد بر خاندان یعقوب سلطنت خواهد کرد و پادشاهی او را هرگز زوالی نخواهد بود» (لوقا ۱:‏۳۱-۳۳).

چنانکه پیش‌تر اشاره کردیم مریم از آینده هیچ خبری نداشت و چیزی از زندگی عیسی، شخصیت و تعالیم او نمی‌دانست. اما او این وعده را جدی گرفت و آن را صرفاً تعارف و خوش‌سخنی فرشته تصور نکرد. اعتماد به این وعده، برای او حکم مرگ و زندگی را داشت. اگر این وعده را یک سخن واهی و یا حتی چیز کلی می‌پنداشت چگونه می‌توانست در بطن مشکلات و فشار‌ها و زخم‌زبان‌هایی که عنقریب در پیش داشت، مقاومت کند و با استقامت برای خداوند عظیمی که حضور شیرینش را تجربه کرده بود، بایستد؟

وعدۀ خدا تنها رشته‌ای بود که می‌توانست او را به آینده‌ای پر ابهام و نامعلوم که در پیش رو داشت، متصل کند و سبب شود که او نه با اکراه بلکه با امید آن را پذیرا شود. اعتماد به وعده و وعده‌دهنده بار دیگر چنان مریم را به‌وجد آورد که چنین به سرود شادمانۀ خود ادامه داد: «زین پس همۀ نسل‌ها خجسته‌ام خواهند خواند، زیرا آن قادر که نامش قدوس است، کار‌های عظیم برایم کرده ‌است. رحمت او نسل اندر نسل همۀ ترسندگانش را در بر می‌گیرد» (لوقا ۱:‏۴۸-۵۰).

اعتماد و توکل مریم به وعده‌های خدا، ما را بر این وامی‌دارد که نه تنها در جستجو و مشتاق دریافت وعده‌های خاص خدا، برای زندگی شخصی و خدمت خود باشیم، بلکه با جدیت آن‌ها را مسیر و هدف و غایت نیاز‌ها و دعا‌های خود بدانیم. اعتماد به وعده‌های خدا و جدی گرفتن و تأمل در آن‌هاست که می‌تواند عمیق‌ترین ترس‌ها و تاریکی‌های زندگی ما را تبدیل به امید و روشنی کند.

پاسخ ایمان

حضور ملموس خداوند و وعدۀ او، مریم را به چالشی فرا می‌خواند که پاسخ او به این دعوت، هم می‌توانست پاسخ ایمان و اتکا باشد و هم پاسخ شک و ناباوری. اما مریم پاسخ ایمان را برگزید. مریم در این انتخاب با ترس‌های خود مشورت نکرد بلکه با دیدی فراتر از خود و موقعیت شخصی و اجتماعی خود، راه توکل به خدای اسرائیل را برگزید و با سرسپردگی و شهامت پاسخ داد: «کنیز خداوندم. آنچه دربارۀ من گفتی بشود» (لوقا ۱:‏۳۸).

درست است که تجربۀ حضور خدا و اقتدار وعدۀ او این چالش را برای مریم آسان کرده بود، اما با تفکر در سرود زیبای مریم در انجیل لوقا درمی‌یابیم که مریم دختر جوانی بود که با ایمان و آینده‌نگری، خود نیز در انتظار انجام وعدۀ خدا به قوم اسرائیل و آمدن مسیح موعود بود.

اکنون مریم در چالش ایمان، از دید یک بعدی خود و موقعیت خود بیرون می‌آید و همین باعث می‌شود که دید گستردۀ خدا را برای نجات بشر و انجام وعدۀ عالی خود در مسیح درک کند، به عظمت آن پی ببرد و بار دیگر ندای شادمانی سر دهد که «... او رحمت خود را به‌یاد آورده، و خادم خویش اسرائیل را یاری داده است، همانگونه که به پدران ما ابراهیم و نسل او وعده داده بود که تا ابد چنین کند» (لوقا ۱:‏۵۴ و ‏۵۵).

ایمان مریم باعث شد که او بتواند دیدار با خدا و دریافت وعدۀ او را، به افقی بس فراتر از خود و زندگی محدود خود بر روی زمین متصل سازد و با اشتیاق و فروتنی خود را حلقه‌ای در زنجیر عظیم نقشۀ الهی قرار دهد. این ایمان بود که برای او ابدیت را به ارمغان می‌آورد.

این چنین بود که این تولد، با وجود شباهت‌هایش با دو تولد ذکر شده، مسیر و هدف متفاوتی را برای مادر در پیش گرفت.

سال‌ها پس از آن روز غم‌انگیز در زایشگاه بیمارستان، به ترکیه سفر کردم. در آن سفر بار دیگر دوست ترک زبانم را دیدم. پس از مدت زمانی بیش از ده سال، حرف‌های زیادی برای گفتن و شنیدن داشتیم. اما در حین صحبت، یاد دختر سفیر افتادم و از دوستم پرسیدم که آیا هنوز خبری از این خانواده دارد؟ او گفت که چند ماه پس از تولد آن کودک، خانوادۀ او دیگر قادر به نگهداری پسر فلجشان نبوده‌اند و او را در یک پانسیون مخصوص گذاشته‌اند.

بعد از آن خدا چندین فرزند سالم به آن‌ها داده است و زندگی شاد و آرامی دارند. اما اخیراً شنیده بودند که آن پسر نبوغ موسیقی بالایی از خود نشان داده است و به این فکر افتاده‌اند که او را از آن پانسیون بیرون بیاورند و به یک آکادمی عالی موسیقی بفرستند. ناخودآگاه از خود پرسیدم «اگر والدین این پسر از امروز خبر داشتند آیا این نوجوان در این سال‌ها مسیر متفاوتی را طی کرده ‌بود؟»

در همان سفر یک دستفروش ایرانی را در کلیسای ایرانیان ملاقات کردم که مردی بسیار شیرین و با ایمان بود و قیافۀ رنج‌دیده‌ای داشت و وقتی داستان زندگی او را شنیدم متوجه شدم که با چه رنج و مشکلاتی در یک یتیم‌خانه بزرگ شده است. او حتی سواد چندانی هم نداشت اما سرودهای زیبا و شیوایی در وصف مسیح سروده بود. با اینکه این مرد بیش از سی سال داشت اما دیدن او مرا یاد آن نوزاد مطرود در اتاق تاریک و غم‌آلود زایمان انداخت و اینکه بر سر او چه آمد؟ و اگر آن کودک سرنوشتی مانند این برادر داشت، آیا سرود‌های او قلب مادرش را پر از غرور و افتخار می‌کرد؟!

براستی اگر در مشکلات و ابهامات زندگی، حضور دگرگون‌کنندۀ خدا ما را لمس کند و در بطن ترس‌ها و عمق تاریکی‌های ما، وعدۀ او وسیلۀ امید و هدف ما گردد، آیا تاریک‌ترین سیاهی زندگی ما به روزی پر از امید و هدف تبدیل نمی‌شود؟ باشد که مانند مریم با اشتیاق و انتظار، طالب آن حضور و جویای وعده‌های خاص او باشیم و در آن‌ها تأمل کرده با ایمان و سرسپردگی، اعتراف امید را محکم نگاه داریم زیرا که وعده‌دهنده امین است.