سرگذشت زندگی کشیش وارتان آوانسیان
۱۷ دقیقه
چندی پیش باخبر شدیم که برادر عزیزمان وارتان آوانسیان، کشیش اسبق کلیسای جماعت ربانی مرکز در تهران، برای گذراندن دورهای مسیحی در انگلستان بسر میبرند. به همین جهت فرصت را مغتنم شمردیم و از ایشان خواستیم شهادت زندگی ایمانی خود را با خوانندگان "کلمه" در میان بگذارند و از تجربیات زندگی خدمتی خود و برنامههایشان برای آینده با ما بگویند. ایشان نیز در کمال بزرگواری خواهش ما را پذیرفتند و نخست ماجرای آشناییشان با عیسی مسیح را برای ما تعریف کردند:
"اول پطرس ۳:۱۵ میگوید همواره آماده باشید تا هر که سبب امیدی را که دارید از شما بپرسد، او را جواب دهید، لیکن با حِلم و ترس. بنابراین با فروتنی خدا را شکر میکنم برای این فرصت که میتوانم با بیان شهادت زندگیام باعث جلال نام او شوم. من در یک خانواده ارمنی گریگوری ارتدوکس در تهران بهدنیا آمدم. پدرم در ابتدا ایماندار نبود، ولی مادرم ایمان سادهای داشت و یک ارتدوکس معتقد بود. یادم میآید زمانی که هشت یا نه ساله بودم، به منزلی رفتیم که در آنجا عکسهایی از مسیح را با اسلاید به ما نشان میدادند. و باز یادم میآید در یازدهسالگی در جریان مراسم "پاشویان" در کلیسای ارتدوکس ارمنی که مربوط به روزهای آخر زندگی مسیح است، من هم جزو کسانی بودم که جلو رفتیم و کشیش پاهای ما را شست. در نوجوانی سلسله دروس مسیحیِ "خدا یکی، راه یکی" را با بیعلاقگی میخواندم، فقط محض کسب اطلاع. در جلسات کلیسایی هم شرکت میکردم، ولی هیچ علاقهای به مسائل روحانی نداشتم. خوب یادم است هر وقت که مادرم از انجیل صحبت میکرد، آن را با عصبانیت پرت میکردم و میگفتم الآن قرن اتُم و موشک است و زمان این خرافات بسر آمده! در آن روزها از لحاظ مالی در شرایط سختی بودیم. پدرم در یک قنادی کار میکرد و مادرم هم مجبور بود برای تأمین مخارج زندگی بیرون از خانه کار کند. این وضعیت تأثیر منفی عمیقی بر من گذاشته بود. احساس طردشدگی و زیادی بودن میکردم. زندگی معنی و مفهوم خودش را برایم از دست داده بود. حتی دو بار دست به خودکشی زدم. تقریباً هیجده ساله بودم که به سیگار و مشروب و حتی تریاک کشیده شدم. در اواخر سال ۱۹۷۸، در پیِ یک درگیری شدید خانوادگی، پدرم مرا از خانه بیرون کرد. بنابراین به اتفاق پسرخالهام به اصفهان رفتم تا با خالهام زندگی کنم. روزهای بسیار تلخی بود. آدمی لااُبالی بودم و وقت خود را به سیگار و مشروب و قمار و نیز گوش دادن به ترانههای غمانگیز داریوش میگذراندم. چندی نگذشت که متوجه شدم پسرخالهام دیگر آن آدم سابق نیست. انگار اتفاق تازهای در زندگیاش رخ داده بود. روزها به تنهایی در اتاق خودش بود و نمیخواست کسی مزاحمش شود. اول فکر کردم عاشق شده، ولی بعد فهمیدم که دل در گرو عشق خداوندش بسته و قلب خود را به مسیح داده است. پسرخالهام از من خواست همراه او به کلیسا بروم. در ابتدا اعتراضکنان میگفتم که خودم مسیحی هستم و هر یکشنبه در کلیسا شمع روشن میکنم، و نیازی به توبه ندارم. اما یک روز، محض کنجکاوی، تصمیم گرفتم همراه او به کلیسا بروم. پسرخالهام مرا به کلیسای جماعت ربانی اصفهان برد که در آن زمان شبانیِ آن را کشیش داود توماس برعهده داشت. برایم خیلی عجیب بود که برنامه کلیسایی به زبان فارسی باشد. سرودها، موعظه، و کتابمقدس همگی به زبان فارسی بود، و من برای اولین بار پیام انجیل را به زبان فارسی میشنیدم. در موعظه کلام خدا چنان قدرتی دیدم که وقتی در پایان جلسه واعظ از مردم خواست برای توبه به جلو بروند، از صمیم قلب میخواستم پاسخ مثبت دهم و حتی قدم هم برداشتم که به جلو بروم، اما غرورم اجازه نداد. برادری در آنجا دعا کرد، و من بههنگام دعای او واقعاً خودم را در آسمان احساس میکردم. هیچ وقت در زندگیام چنان چیزی را تجربه نکرده بودم. اما به هر حال آن روز مقاومت کردم و خودم را به مسیح نسپردم. در بازگشت به خانه، به پیشنهاد پسرخالهام مشغول خواندن انجیل شدم: "مژده برای عصر جدید" به زبان فارسی! چهل روز گذشت. در این مدت با پسرخالهام بحثهای فراوانی داشتیم، اما هر روز که کلام خدا را میخواندم، وضعیت خودم را مثل آینه در آن میدیدم و خدا از این طریق در من کار میکرد. سرانجام در روز سوم آوریل ۱۹۷۹ به پسرخالهام گفتم که تصمیم گرفتهام قلب خودم را به عیسی مسیح بسپارم. عصر آن روز در کلیسا جلسه دعا برقرار بود، بنابراین با هم به آنجا رفتیم. در پایان جلسه وقتی کشیش داود توماس از مردم دعوت کرد چنانچه درخواست دعایی دارند به جلو بیایند، من رفتم و گفتم میخواهم قلبم را به مسیح بدهم. آن یک ساعتی را که جلوی منبر زانو زده بودم هیچ وقت در زندگی فراموش نمیکنم. در آن یک ساعت، خداوند عیسی زندگی گناهآلود مرا مثل یک آینه به من نشان میداد و با خونش گناهان مرا یکی پس از دیگری میشست و از بین میبرد. و من در تمام آن مدت مدام اشک میریختم و از خداوند میخواستم زندگیام را عوض کند. وقتی بلند شدم، به جرأت میتوانم بگویم مثل این بود که باری دویست کیلویی را از روی من برداشتهاند. همه اعضای کلیسا سر جاهایشان نشسته بودند و نگاهم میکردند، اما برای خودم بسیار عالی بود. چند دقیقه بعد برادر داود از من پرسیدند میخواهم شهادت دهم که چه اتفاقی افتاد، و من در حالیکه تمام بدنم میلرزید و بغض گلویم را فشرده بود، شرح دادم که چطور چهل روز پیش به آن کلیسا آمده بودم و خدا از آن روز به بعد در قلبم چهها کرده است. به جرأت میتوانم بگویم آن روز، روز نجات من بود. خداوند عیسی مرا بخشید، گناهان مرا با خونش پاک کرد، و مرا از منجلابی که در آن غوطه میخوردم بیرون کشید. دو روز بعد برگشتم تهران. خانوادهام اول فکر کردند من دیوانه شدهام، چون همه آنها را یک به یک در آغوش کشیدم و بوسیدم. شهادتِ جالب اینجاست که مادرم که به مسیح ایمان داشت، از روزی که مرا از خانه بیرون کرده بودند هر روز صبح ساعت ۱۱ برای نجات من دعا میکرد و با خواندن داستان پسر گمشده، از خدا میخواست مرا دوباره به خانه بازگرداند ولی نه آن وارتانِ همیشگی را - چون خودشان او را بیرون کرده بودند - بلکه وارتانی را که عوض شده است. مادرم میگفت: «دعای من این بود که خدایا، بگذار وارتان اول نزد تو بیاید، بعد به منزل.» و او اکنون جواب دعای خود را از خداوند گرفته بود.
معجزهای که در زندگی من اتفاق افتاده بود برای دوستان و آشنایان و اعضای فامیل خیلی عجیب بود، و باعث شد چهارده نفر از آنان با دیدن زندگی تازۀ من به مسیح ایمان بیاورند.
شیرینیِ ماههای اولِ زندگیِ ایمانیام را هیچ وقت فراموش نمیکنم. چند ماه بعد، برای اولین بار به کلیسای مرکز تهران پا گذاشتم و شبانِ وقت، برادر غوکاس مرا با آغوش باز پذیرفت. چند ماه بعد از من دعوت شد در کتابفروشی کلیسا مشغول خدمت شوم. در آن روزها وقتی زندگی گذشته خود را مرور میکردم و میدیدم چطور خدا مرا که دو بار دست به خودکشی زده بودم بارها از مرگ نجات داده است، به خداوند گفتم: «من یک زندگی بیشتر ندارم؛ آن را هم با جان و دل فدای تو میکنم. هر طور که میخواهی از آن استفاده کن!» از همان روز تصمیم گرفتم نه دنبال کار باشم و نه در پیِ تحصیل یا هر چیز دیگر، بلکه خودم را بهطور کامل وقفِ خدمت به خداوند کنم. این دعوت الهی را پس از تعمید آب و تعمید روح هر روز بهطور واضحتر احساس میکردم، و اشتیاق به خدمت هر روز بیش از روز پیش در درونم شعلهور میشد. خدمتم در کتابفروشی در ابتدا بهصورتِ داوطلبانه بود. در دو سال اول انقلاب که فروش کتب مسیحی آزاد بود، روبروی دانشگاه تهران میایستادیم و در مورد نجات مسیح با مردم صحبت میکردیم و انجیل میفروختیم. خاطرات شیرین آن سالها هنوز در ذهنم تازه است. این دوران مخصوصاً برای خودم مایۀ تشویق بود و باعث شد در ایمان رشد کنم. مدتی بعد به خدمت سربازی فراخوانده شدم. دوران سربازی موقعیت بسیار خوبی بود تا با خدا خلوت کنم، در حضور او بمانم و شیرینی حضورش را بهدور از مشغلات روزانه تجربه نمایم. در این دوران یاد گرفتم که چطور باید بهعنوان سربازِ خداوند برای ایمانم بایستم و چطور باید بجنگم. خلاصه اینکه روزهای شیرینی بود.
با پایان خدمت سربازی، نوع خدمتم هم مشخصتر شد، و خداوند در دلم گذاشت که باید وارد خدمت شبانی شوم. این موضوع را با شبان وقتِ کلیسا یعنی کشیش داود توماس در میان گذاشتم، و ایشان هم پس از چند ماه دعا و تفکر پذیرفتند و در هیئت رهبری نیز تصویب شد. بدین ترتیب من در اول ژانویه ۱۹۸۳ بهعنوان خادم رسمی شورای کلیسا زیر نظر برادر داود که براستی برایم مدیر و پدری نمونه بود و درسهای زیادی در زمینه خدمت از ایشان آموختم، مشغول کار شدم.
شهادت دیگری که میتوانم بدهم در مورد ازدواج است که پس از هدیه نجات، بزرگترین هدیهای است که خدا به من داده. در سالهای اولیه ایمانم، یکبار در یک جلسه دعا خدا در دلم گذاشت که آناهید که در آنجا حضور داشت، همسر آینده توست.
چند ماه بعد این موضوع را با آناهید مطرح کردم، اما ایشان گفت که میخواهد راهبه بشود! بدین ترتیب چند ماهِ پرتلاطم دیگر نیز سپری شد تا سرانجام خداوند اراده خودش را در زمینه ازدواج ما برای آناهید هم روشن کرد، و ما در اول سپتامبر ۱۹۸۳ ازدواج کردیم. اکنون که ۲۴ سال از این موضوع میگذرد، بهجرأت میتوانم شهادت دهم که ازدواج ما صددرصد مطابق اراده خداوند بود، و آناهید براستی برایم معاونی موافق بوده و دوشادوش من خدا را خدمت کرده است.
در اینجا لازم میدانم در مورد هدایت شدن توضیحی بدهم. این مسئله در تمام قسمتهای مهم زندگی من به این صورت بوده که ابتدا خداوند پیغامی در قلبم میگذاشت، و من این پیغام را با مسئول مربوطه مطرح میکردم (اگر مربوط به خانه بود با آناهید، اگر به مسائل خدمتی مربوط میشد با ناظر کلیسا). تقریباً در تمام موارد، این پیغام در ابتدا برای اطرافیان عجیب بود، ولی پس از چند ماه تأیید الهی برای آنها نیز روشن میشد. بسیاری از تصمیمات مهم زندگیام نظیر ازدواج به این صورت عملی شد.
تقریباً یک سال بعد از ازدواج، جهت خدمت در کلیسای ساری وارد استان مازندران شدیم. این استان برای من و برای کل کلیسای جماعت ربانی ایران، پر از خاطرات تلخ و شیرین است. کلیسای این استان که با زحمات و دعاهای اسقفِ شهید برادر هایک در زمان سربازیِ ایشان نشو و نما یافت، پس از مدتی به برادر ژرژیک هوسپیان سپرده شد و اکنون این مسئولیت بر دوش من قرار میگرفت.
در استان مازندران با خانواده جالبی آشنا شدم که تا پیش از آن فقط از دور چیزهایی در موردشان شنیده بودم: اینکه در شهر کوچکی به اسم بابل خانوادهای زندگی میکنند به اسم دیباج، و اسامی فرزندانشان به پیروی از شخصیتهای کریسمس "عیسی، مریم، یوسف و فرشته" است. برایم خیلی جالب بود که برادر دیباجی که مترجم ادبیات مسیحی و انجیل تفسیری است، در کلیسا بهعنوان عضو مینشیند و من شبان ایشان هستم. این روحیه فروتن ایشان را اوایل زیاد نمیفهمیدم، تا وقتی که بهخاطر ایمانشان به زندان افتادند و من بهعنوان شبان به ملاقاتشان رفتم. برادر دیباج را از پشت میلههای زندان شخصیتی یافتم براستی عاشق خداوند، و بهعوض اینکه من باعث برکت ایشان باشم، ایشان با کلام و مکاشفات خود مرا که در آن زمان خادم جوانی بودم تقویت میکرد. در مدت زندانی بودن ایشان این افتخار را داشتم که سهم کوچکی در خدمت به خانواده ایشان داشته باشم. یادم میآید یکبار بهاتفاق برادر سودمند که شبان مشهد بودند و مدت کوتاهی بعد به شهادت رسیدند، در زندان ساری به ملاقات برادر دیباج رفتیم. برادر سودمند در کمال سادگی و ایمان، سرودهایی را که خودشان سروده بودند بیرون آوردند و از پشت میلههای زندان یکی از آنها را برای برادر دیباج خواندند. جالب اینجاست که سالها قبل، برادر دیباج در اهواز شبانِ برادر سودمند بودند.
یکی دیگر از خاطرات آن روزها این است که یکبار با برادر هایک، برادر سودمند و برادر روانبخش برای دو روز دعا و روزه به محل زیبایی به اسم "ناهارخوران" در گرگان رفتیم و ۴۸ ساعت دعا داشتیم. اگر دقت کنید میبینید که این برادران هر سه به افتخار شهادت رسیدند و من چندین بار به شوخی گفتهام که نمیدانم شبی که ما آنجا بودیم این سه نفر جداگانه با هم چه قرار و مداری گذاشتند که آنها همه نزد خداوند رفتند و من تنها ماندم. دعا میکنم خداوند فیض ببخشد که من نیز بتوانم دور خود را به کمال برسانم.
این مردان خدا بهغیر از موعظههایشان، در زمینه فروتنی و فداکاری نیز برای من نمونه بودند. توسط این عزیزان خطوطی در زندگی من نقش بست که تا ابدیت پاک نخواهد شد، چون در هر کدامشان جلوههایی از زندگی مسیح را عملاً میدیدم.
یکی از خاطرات تلخ و شیرین دوران خدمت در مازندران، کشته شدن اولین فرزندمان در یک حادثه رانندگی است. روز پنجشنبه ۱۰ سپتامبر ۱۹۸۶ بههمراه یک خانواده دیگر از دریا برمیگشتیم که ناگاه به دلایلی نامعلوم اتومبیل از جاده منحرف شد و واژگون گردید. پسر ۱۱ ماههام تدی که در آغوش من خوابیده بود، از بغل من افتاد و به گوشهای پرتاب شد. همگی ما را در حالی که نیمه بیهوش بودیم به بیمارستان منتقل کردند، اما دقایقی پس از رسیدن به بیمارستان تدی در خداوند خوابید. همان شب، برادر هایک و خواهر تاکوش با اینکه در منزلشان جشن تولد پسرشان ژیلبرت برگزار بود، تهران را به قصد مازندران ترک کردند تا در کنار ما باشند. آنها نیز سالها قبل مثل ما پسر اولشان را در یک حادثه رانندگی در استان مازندران از دست داده بودند، و بنابراین بهعنوان کسانی که میتوانستند درد ما را بفهمند جهت تسلی نزد ما آمدند. و اما معجزه خداوند این است که درست یک سال بعد، در روز سالگرد از دست دادن تدی، دخترمان اِوَنجلین (یعنی خبر خوش) بهدنیا آمد، و این تأیید دیگری بود بر اینکه خداوند براستی بر زندگی ما حاکم است. خداوند با حسابهای خودش میدانست چگونه دل شکسته ما را التیام بخشد. دو سال بعد نیز پسرمان عمانوئیل بهدنیا آمد.
معجزات خدا در زندگی ما فراوان است. یکی از این معجزات به دوران خدمت من در کلیسای نارمک در تهران برمیگردد. تقریباً شش سال پس از خدمت در استان مازندران، شبانی کلیسای نارمک را برعهده گرفتم. اما ساختمانی که در اختیار داشتیم فقط ۲۳ متر مربع بود و از دو اتاق کوچک تشکیل شده بود. بنابراین سخت بهدنبال محل مناسبی برای کلیسا بودیم. یک روز بعد از ظهر با جدیّت در دعا از خدا خواستم که این نیاز ما را برآورده سازد. عصرِ همان روز به دیدن خانهای رفتیم سه طبقه به مساحت ۳۰۰ متر. خداوند در دلم گذاشت که این ساختمان، جواب دعای ماست. اگرچه قیمتِ آن به هیچ وجه با بودجه ما قابل مقایسه نبود، اما خداوند بهطرزی معجزهآسا مبلغ مورد نیاز را فراهم کرد و آنجا را خریدیم.
بعد از معجزه خرید ساختمان کلیسا، به مدت ۵ سال در آنجا بهعنوان شبان کلیسا خدمت کردم و در همان ایام، در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۷۰ شمسی، توسط برادر هایک به مقامِ کشیشی دستگزاری شدم. در همان روزها بود که مسألۀ شهادت کشیشانِ ما شروع شد. برای من باعث افتخار است که در آخرین شب زندگی برادر هایک تا ساعت ۱ و نیم صبح با ایشان جلسه داشتیم. فردای آن روز نیز با ایشان قرار ملاقات داشتم و از ساعت ۸ تا ۱۱ صبح منتظرشان ماندم، که در همان ساعات ایشان به شهادت رسیدند. بودن با برادر هایک، بهویژه سفرهایی که در سالهای آخر زندگیشان با ایشان داشتم، در نوع زندگی خدمتی من تأثیر بهسزایی داشت. یادم هست در همان روزهایی که شنیدیم قرار است برادر دیباج را اعدام کنند، ایشان مرا برای سفری به ارمنستان فرستادند تا برادر رافی را ملاقات کنم. در همانجا نبوت شد که برادر دیباج بهزودی آزاد میشود. وقتی به ایران برگشتم، به من خبر دادند که برادر دیباج آزاد شده است. روز چهارشنبه همان هفته، ۱۹ ژانویه ۱۹۹۴، برادر هایک شهید شدند و بدین ترتیب خداوند کلیسا و خدمت ما را در مسیر تازهای قرار داد. کلیسا از بحرانهای متعددی میگذشت، اما خداوند به ما حکمت داد تا آن روزهای سخت را با سربلندی طی کنیم. مدتی بعد خداوند اینطور هدایت کرد که باید در کلیسای مرکزی تهران خدمت کنم، و بنابراین در سپتامبر سال ۹۶ این مسئولیت سنگین بر دوش من گذاشته شد و امروز با درک و آگاهی که دارم میتوانم شهادت دهم که تنها فیض و حکمت خداوند بود که باعث شد بتوانم این مسئولیت را به انجام رسانم.
در اینجا مایلم به این موضوع بپردازم که چطور و چرا امروز اینجا هستم. به جرأت میتوانم بگویم که این روزها مهمترین روزهای زندگی من است. پس از سالها توانستهام این را یاد بگیرم که به خداوند اعتماد کنم و بین این همه صداهای مختلف، صدای او را بشنوم و به او لبیک بگویم. در سال ۱۹۹۸ خداوند در دلم گذاشت که برای دو سال از خدمت و مشغلات کلیسایی کناره بگیرم تا خود او را بهطور عمیقتر بشناسم و در زندگی ایمانیام تقویت شوم. این موضوع را با هیئت مدیره کلیسا در میان گذاشتم و گفتم که خداوند میخواهد بهمدت دو سال از خدمت بیرون بیایم، به کشورهای مختلف سفر کنم، افراد روحانی بزرگ را ببینم، از زندگی آنان تجربیات تازه بیاموزم، و جلسات خانگی آنها را از نزدیک مشاهده کنم. منتهی کلیسا در آن زمان تشخیص داد که چنین کاری در حال حاضر امکانپذیر نیست و من نیز به اجبار اطاعت کردم و ماندم. اما پس از وقایع سختی که در شورای کلیسای ما اتفاق افتاد و در پیِ مهاجرت برادر ادوارد، این هدایت در من بیشتر تأیید شد و سرانجام روزهایی رسید که خداوند بهطور واضح به من گفت که انتخاب کن: یا در کشتی امنِ خدمتی خودت بمان، یا اگر قبول داری که آنچه میشنوی صدای خداوند است، از این کشتیِ امن بیرون بیا و روی آب قدم بزن. خداوند گفت: «میخواهم تو را به بیابانِ تنهایی با خودم ببرم. دیگر نمیخواهم خدمت کنی، چون خدمت من از خود من برایت مهمتر شده و جای مرا در زندگی تو گرفته است. خدمت کلیسایی باعث شده آن محبت نخستینات را ترک کنی. از این پس میخواهم با من باشی.» تصمیم سختی بود. میبایست امنیتِ شغلی و منصبِ کشیشی را رها میکردم و به وضعیتی نامعلوم قدم میگذاشتم. اما به اتفاق همسرم آناهید به این نتیجه رسیدم که این براستی هدایت خداوند است، و بنابراین در اکتبر سال ۲۰۰۵، پس از قریب به یک سال کشمکش، از خدمت در شورای کلیسای جماعت ربانی بازخرید شدم و رسماً از کلیسا بیرون آمدم. اکنون که بیش از ۱۸ ماه از آن تصمیم میگذرد، در مورد وقایع و تجربیات این دوران میتوانم کتابی بنویسم از اینکه چطور خداوند در این روزها مرا ملاقات کرد، چطور رو در رو با من صحبت میکند، و چطور دارد مرا از بسیاری از دردها، زخمها، تلخیها و مسائل گذشته آزاد میسازد. من خدا را برای این بیابان شکر میکنم، چون بیابان محل ملاقات با خداست. در بیابان تنهایی است که میتوان صدای خداوند را بهتر شنید. خدا را شکر میکنم که اینقدر مرا دوست داشت که از من دعوت کرد در این روزهای بیابان او را ملاقات کنم. چون مردان خدا بدون تجربه بیابان نمیتوانند مردان خدا باشند، و من این نیاز را در خودم میدیدم. خداوند مرا بیرون آورد تا با او روبرو شوم، تا پوسته سخت من شکسته شود و فروتنتر شوم. آری، تا مثل اشعیا او را روبرو ببینم و چون مرده جلوی پای او بیفتم.
اگر بخواهم از این روزهای عالی به سه تجربه شیرین روحانی اشاره کنم، یکی این است که بعد از ۲۷ سال زندگی ایمانی و ۲۳ سال خدمت، عمیقاً درک کردهام که خدا پدر آسمانی من است و مرا بیهیچ قید و شرطی دوست دارد. راستش را بخواهید این تجربه را هیچ وقت نداشتم. دوم اینکه توانستم خودم را دوست داشته باشم و با خودم و با درونم آشتی کنم. شاید برای شما عجیب باشد که آرزو میکنم هر ایمانداری این را تجربه کند و بفهمد که پدر آسمانیاش براستی او را دوست دارد، و بتواند خودش هم با خودش آشتی کند. سوم اینکه توانستم در دنیا با هیچ کس در تلخی و در حالت قهر نباشم و مشکلی با کسی نداشته باشم. من الان در بیابان هستم، اما بیابانِ برکات خداوند. ایمان دارم که خداوند در این روزها دارد مرا برای رؤیایی که از سالهای اول ایمانم برای کشور عزیزمان ایران داشتم آماده میکند. من یقین دارم که در نقشۀ عالیای که خداوند برای آیندۀ ایران در نظر دارد سهمی دارم، و کوچک و بزرگیِ این سهم برایم مهم نیست. اما فعلاً روزهای سازندگی است و کوزهگر دارد مرا از نو میسازد. دعای من برای خوانندگان این شهادت این است که عزیزان، خداوند را فرداً و شخصاً روبرو ملاقات کنید، نه بهطور دست دوم از دستِ انسانها. و اینکه خدا را بهخاطر خودش دوست داشته باشید. خداوند به همه شما برکت دهد."