رهگذر
۱ دقیقه
خرابهایست
نیم ویرانهای
که فرو خواهد ریخت
اندیشیدم که بر پارههایم
کسی وصله نخواهد زد،
خاطرهای دور بود، پاک بودن
و فضایی مفلوک
شاد بودن.
کنار فواره، کنار کهکشان
و کنار هر بلندی، کوتاه قد دیگری.
به خرابه میاندیشیدم
به پارههای غمگین تنها
به خاطرههای تا خوردۀ گیج
آیا باور لال من
زبان خواهد گشود؟
قلب و دستم گدایی میکنند
کجا بودن مهم نیست
کنار معابد، کنار حوض سیلوها
کنار هر خرابه خودفروش دیگری
اما باورم انتظار میکشد،
کسی از اینجا خواهد گذشت
در ساعتی که سایهها به بلندای جهانند
و همۀ زنگها سکوت میکنند
جز زنگولۀ باد.
اگر نگذرد؟!
شاید چونان همیشه
عابران گیجی عبور کنند
که دستانشان خالیست
و محبت را
در جیبهای باد کردهشان میکارند.
میگذرد!
کسی که عشق را به کبوتر میدهد
و عشق از کف دستانش
بیهرزگی فوران میکند
کسی که ساده است
از کوچۀ بنبست من عبور خواهد کرد.
میگذرد!
پس عشق را در باورم ذخیره میکنم
و در ظاهری مبروص انتظار میکشم.
فراز دانشور