You are here

دنبال من بیا!

زمان تقریبی مطالعه:

۱۲ دقیقه

 

داستان زندگی ایمانی من و کار خداوند عیسی مسیح از ۱۵ سال پیش شروع می‌شود، در آن زمان سال چهارم دبیرستان بودم و سخت درگیر امتحان کنکور. خواب و خوراک من شده بود درس و رویای قبولی در رشته پزشکی در یکی از دانشگاه‌های تهران. من در یک خانواده مسلمان به‌دنیا آمده بودم و همیشه برای خداوند غیرت زیادی داشتم اما در آن زمان بر طبق نیازی که داشتم به‌طور خاص جذب مراسم مذهبی شده بودم و مدام نماز می‌خواندم و نزد خدا نذر می‌کردم تا در کنکور سخت و دشوار که برای من کابوس شده بود قبول شوم و به رویایم یعنی ورود به دانشگاه پزشکی دست یابم.

اولین تجربه من از کار خداوند در همان ایام، در حالی بود که از دبیرستان به خانه برمی‌گشتم. آن روز در مینی‌بوس آقای جوانی کنار من نشسته بود. او با خوشرویی سر صحبت را با من باز کرد و من هم که در آن زمان فکری جز امتحان کنکور در سر نداشتم موضوع صحبت را به کنکور کشاندم. بعد از اینکه صحبت‌های من تمام شد در کمال تعجب شنیدم که او به من گفت: «من در چهرۀ تو عیسی مسیح را می‌بینم. آیا عیسی مسیح را می‌شناسی؟» به او گفتم که فقط می‌دانم که عیسی مسیح یکی از پیامبران الالعظم است و اینکه معجزات زیادی کرده است از جمله بینا کردن کور مادرزاد و زنده کردن مرده. او از جیب کتش یک جلد انجیل که متعلق به خودش بود درآورد و به من گفت: «عیسی مسیح تو را دوست دارد و به تو کمک می‌کند تا در کنکور قبول شوی. عیسی مسیح زندگی تو را عوض می‌کند. من می‌خواهم کتابم را به تو بدهم تا بخوانی و عیسی مسیح را بهتر بشناسی». من از او تشکر کردم اما گفتم که چون این کتاب مال اوست، نمی‌توانم آن را بپذیرم. اما به او اطمینان دادم که از دوستان ارمنی و آشوری‌ام حتماً یک کتاب‌مقدس خواهم گرفت و مطالعه خواهم ‌کرد. چون به مقصد رسیده بودم از او خداحافظی کردم و پیاده شدم. اما شخصیت او مرا به فکر واداشت. او چهرۀ نورانی و خندانی داشت. وقتی به خانه رسیدم ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او در جواب گفت: «بهرنگ جان این نشانۀ خوبی است. معنی آن این است که خداوند تو را دوست دارد و با توست. او کمکت می‌کند که در کنکور قبول شوی.»

در آن سال من به‌طور معجزه‌وار وارد دانشگاه پزشکی در تهران شدم و با شادی و علاقه بسیار به تحصیل در رشته مورد علاقه‌ام پرداختم. تمام رویای من این بود که جراح موفقی بشوم. خودم را برای یک راه طولانی آماده کرده بودم و می‌دانستم که حداقل باید ۱۲ سال درس بخوانم تا بتوانم به آنچه که در فکرم بود برسم.

روزها به سرعت می‌گذشت و متأسفانه من در دنیا و تفکرات دنیوی غرق شده بودم. گناه من را به خود مشغول کرده بود و با وجود اینکه سخت درس می‌خواندم اما از هر فرصتی استفاده می‌کردم تا در پارتی‌ها و مهمانی‌های دوستانم شرکت کنم و در این بین چیزی از دنیا از دست ندهم. سال سوم دانشگاه بودم که سیگار کشیدن را به‌‌طور تفریحی شروع کردم اما به مرور زمان برایم دائمی شد و با اینکه از عوارض آن آگاه بودم اما قادر به ترکش نبودم. گرچه خیلی سرگرم بودم اما هیچ وقت خدا را فراموش نکردم و هنوز گوشه‌ای از قلبم مال او بود و در خلوت خودم تشریفات مذهبی را نیز بجا می‌آوردم. در همان زمان باز خدا فرد دیگری را سر راه من قرار داد تا پیغام خودش را به من بدهد. یک روز یکی از دخترهای هم‌دوره‌ایم از من خواست که در فرصتی مناسب من را ببیند چون می‌خواست موضوع مهمی را با من در میان بگذارد. من هم قبول کردم. او در ابتدا خیلی نگران بود که صحبتش را چطور شروع کند و از من خواهش کرد که برداشت بدی نکنم و توضیح داد که این موضوع برای او خیلی مهم است و مدت‌هاست که می‌خواهد آن را با من در میان بگذارد. سرانجام او به من گفت: «من در چهرۀ شما عیسی مسیح را می‌بینم. آیا چیزی از عیسی مسیح می‌دانید؟» برایم خیلی جالب بود. او درست همان چیزی را می‌گفت که حدود چهار سال قبل آن مرد جوان در مینی‌بوس به من گفته بود. به او گفتم که اطلاع دقیقی از مسیحیت و حضرت عیسی ندارم و قرار شد فردا فیلم زندگی عیسی مسیح را برایم بیاورد. فردای آن روز او طبق قرارش فیلم را آورد. بعد از ظهر ماجرا را برای مادر و خواهرم تعریف کردم و با همدیگر شروع به دیدن فیلم کردیم. هنوز یک ربع نگذشته بود که من بلند شدم و از خانه بیرون رفتم. فیلم اصلاً مرا جذب نکرده بود چون در آن زمان ترجیح می‌دادم فیلم‌های ماجراجویی و اَکشن ببینم و تمایلی به دیدن فیلم‌های تاریخی و احساسی نداشتم. اما در کمال تعجب وقتی به خانه برگشتم مادر و خواهرم را گریان دیدم. چشم‌های آنها قرمز شده بود. عکس‌العمل آنها در برابر این فیلم مرا به این نتیجه رساند که هیچ وقت این فیلم را نبینم، به همین جهت در طول چند ماهی که آن فیلم در خانه ما بود هیچ وقت به آن دست نزدم.

اما همین فیلم قلب خواهرم را لمس کرده بود. و یک سال بعد خدا راهی برای او مهیا کرد تا با یک خانم ارمنی ایماندار آشنا شود و به جمع ایمانداران بپیوندد. او شروع به خواندن کتاب‌مقدس کرد و سرانجام با وجود مخالفت‌های سخت والدین‌مان به مسیح ایمان ‌آورد.

در سال ۲۰۰۰ از دانشگاه پزشکی فارغ‌‌التحصیل شدم و به مدت دو سال برای گذراندن طرحم به شهرهای مختلف جنوب و شمال ایران سفر کردم. در سال ۲۰۰۲ مجدداً به تهران برگشتم و تصمیم داشتم در یک امتحان بسیار سخت برای ورود به رشته تخصصی جراحی شرکت کنم. در همان ایام خواهرم به اتفاق دوستانش به مدت دو هفته در جلسات خواهران برای نجات من در دعا بودند. البته او در آن موقع هیچ وقت در این مورد با من صحبت نکرد و فقط با گریه نزد خدا برای من شفاعت می‌کرد. با نزدیک شدن ایام کریسمس و سال نوی میلادی، خواهرم مرا برای جشن سال نو به کلیسا دعوت کرد، اما من دعوت او را رد کردم و گفتم که به پارتی دیگری دعوت شده‌ام و ترجیح می‌دهم به آنجا بروم. ولی وقتی در شب ژانویه خواهرم را دیدم که بهترین لباسش را پوشیده و دارد برای رفتن به کلیسا آماده می‌شود، ناگهان کنجکاو شدم که بدانم به کجا می‌رود و برنامه آن شب چیست. به همین جهت از او پرسیدم که آیا می‌خواهد او را به کلیسا برسانم یا نه. او هم با اشتیاق گفت که اگر بخواهم حتی می‌توانم با او به کلیسا بروم. در آن زمان قصد من این نبود که با عیسی مسیح آشنا شوم، بلکه هدفم صرفاً این بود که ببینم کلیسا چگونه محیطی است که خواهرم به آنجا می‌رود. وقتی به کلیسا رسیدیم، در ابتدا به من اجازه ندادند داخل شوم، اما خواهرم با شبان کلیسا صحبت کرد و سرانجام من هم داخل شدم. رفتار گرم و صمیمی و پر از محبت دوستان خواهرم خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. محبت و توجه آنها خیلی پاک و خالصانه بود. یک ساعت گذشت و من می‌خواستم سیگار بکشم، اما خواهرم جلوی مرا گرفت و گفت که اگر می‌خواهم سیگار بکشم باید به حیاط کلیسا بروم. من هم بیرون رفتم و بعد از اینکه سیگارم را کشیدم دوباره داخل کلیسا شدم. ساعت ۱۱.۳۰ شب بود که شروع کردند به دعا و پرستش خدا و آماده شدن برای تحویل سال ۲۰۰۳ میلادی. این اولین باری بود که دعا و پرستش مسیحیان را می‌دیدم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، بخصوص ‌اینکه می‌دیدم آنها خدای آسمان و زمین را به زبان فارسی می‌پرستند. بی‌اختیار اشک ‌از چشمانم جاری شد. در همان لحظه خواهرم به من گفت که امروز هر چه از عیسی مسیح بخواهی او جواب تو را خواهد داد چون او زنده است! من هم برای اینکه آنچه خواهرم می‌گفت را امتحان کنم از عیسی خواستم که «اگر تو آن طور که مسیحیان می‌گویند قدرت داری همه کار بکنی و زنده هستی پس می‌خواهم کمکم کنی سیگارم را ترک کنم».

بعد از مراسم آن شب به خانه برگشتیم و چنان اشتیاقی در من بوجود آمده بود که همان شب از خواهرم کتاب انجیل را قرض گرفتم و تا نیمه‌های شب آن را خواندم. وقتی به باب ۵ و ۶ و ۷ انجیل متی رسیدم دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و باز شروع به گریستن کردم. به‌طرز عجیبی عاشق این جملات شده بودم و افسوس می‌خوردم که چرا وقتی آن مرد جوان در مینی‌بوس کتابش را به من هدیه داد، آن را نپذیرفته بودم. با این افکار خوابیدم.

متأسفانه همانطور که قبلاً گفتم، سیگار کشیدن را در ابتدا به‌طور تفریحی شروع کردم اما هنوز چند ماهی نگذشته بود که برای من به‌صورت یک عادت درآمد. هر روز صبح عادت داشتم بعد از صرف صبحانه به‌طرف بسته سیگارم بروم و روزم را با دود سیگار شروع کنم. صبح روز اول ژانویه ۲۰۰۳ نیز بعد از صبحانه طبق عادت به‌طرف بسته سیگارم رفتم. اما به محض اینکه سیگار را در دستم گرفتم احساس تنفر به من دست داد. باورم نمی‌شد که این قدر از سیگار متنفر شده باشم. در همان لحظه به یاد دعای شب قبل افتادم. مطمئن بودم که این احساسم یک معجزه است. این کار خداوند باعث شد برای شناخت بیشتر او مشتاق‌تر شوم. هر روز کلام خدا را می‌خواندم و خیلی تحت تأثیر جملات آن قرار گرفته بودم اما یک مشکل بزرگ داشتم.

برای من درک اینکه چرا مسیحیان عیسی مسیح را خداوند و پسر خدا می‌خوانند بسیار دشوار بود. مدام دوستان و آشنایان خواهرم را زیر سؤال می‌بردم و می‌خواستم آنها را متقاعد کنم که در این مورد در اشتباه هستند. یک روز یکی از خواهران کلیسا به من گفت: «بهرنگ، تو باید خودت از عیسی مسیح بخواهی تا ملاقاتت کند. او زنده است. وقتی با او ملاقات کنی خواهی فهمید که او خداوند است!» از آن روز به بعد من تمام تشریفات مذهبی را کنار گذاشتم و شروع کردم به دعا کردن. از او خواستم که «عیسی مسیح اگر تو خداوند و پسر خدا هستی من منتظر تو هستم. بیا و مرا ملاقات کن. من می‌خواهم خدای آسمان و زمین را بشناسم.»

با اشتیاق و پافشاری هر روز به دعای خود ادامه می‌دادم، کلام می‌‌خواندم و نوارهای موعظه گوش ‌می‌دادم و منتظر ملاقات عیسی مسیح بودم. هنوز ۵ روز نگذشته بود که خداوند به دعای من جواب داد. آن روز بعد از نهار به سراغ ضبطم رفتم تا به موعظه‌ای گوش کنم. ساعت حدود ۲ بعد از ظهر بود که خواب عمیقی مرا در ربود. بنابراین در اتاقم کف زمین دراز کشیدم. هنوز خوابم نبرده بود که احساس کردم از زمین جدا شده‌ام و دارم به سمت آسمان بالا می‌روم. خیلی هیجان‌انگیز و ترسناک بود. در آسمان یک نقطه فوق‌العاده نورانی و درخشان بود که هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. من هر چه بالاتر می‌رفتم بیشتر احساس سبک‌بالی، شادی و آرامش می‌کردم. ناگهان با تمام وجودم احساس کردم که آن نقطه نورانی خداوند است که به من نزدیک می‌شود. کم‌کم می‌توانستم چهرۀ عیسی مسیح را واضح‌تر ببینم. او چهرۀ مهربان و آرامی داشت و آرامشش را به من نیز منتقل می‌کرد. وقتی در چهرۀ او نگاه می‌کردم دیگر نمی‌توانستم او را فقط یک پیغمبر بدانم. این اطمینان در من بوجود آمده بود که او خداوند است. خدای پر جلال و عظیم که زنده است و به ملاقات من آمده بود. می‌خواستم فریاد بزنم و به خواهرم بگویم که خدای پر جلال الان اینجاست اما اصلاً قدرت این کار را نداشتم. عیسی مسیح در حالی که جلوی من ایستاده بود شروع کرد به صحبت کردن. تمام وجودم از ابهت و عظمت او می‌لرزید. او به من گفت: «بهرنگ تو مال منی، دنبال من بیا!»

در همان لحظه به خودم آمدم. می‌دانستم که خواب نبوده‌ام و آنچه دیده‌ام تنها یک سری خیالات و تصورات ذهن من نبوده است. مطمئن بودم که خدا به ملاقات من آمده بود. در حالی که می‌لرزیدم خواهرم را صدا کردم و با هیجان ماجرا را برای او تعریف کردم. او در حالی که اشک می‌ریخت مرا در آغوش کشید و سجده کرده، خداوند عیسی مسیح را سپاس می‌گفت و مدام این جمله را تکرار می‌کرد که «ممنون که دعای من را جواب دادی، ممنون».

بعد از این ملاقات دیگر در مورد خداوندیِ عیسی هیچ شک و شبهه‌ای نداشتم. تمام کلام خدا برایم واضح و روشن بود. من با تمام وجودم این حقیقت را درک کرده بودم که عیسی مسیح، خداوند زنده است. او راه و راستی و حیات است و هیچ کس جز به‌وسیله او نمی‌تواند به حضور خدای پدر داخل شود. می‌دانستم که خیلی گناه کرده‌ام و فقط به‌وسیله خون عیسی مسیح می‌توانم نجات بیایم. من نجاتم را مدیون خواهرم هم هستم که ماه‌ها بر روی زانوانش با اشک‌ها نزد خدا برای من شفاعت کرده بود. بعد از آن ملاقات به خداوند قول دادم که زندگی‌ام را وقف او کنم و تمام هدف و آرزویم جلال نام خداوند باشد.

بعد از اینکه خودم را به عیسی مسیح سپردم هر کس مرا می‌دید از تغییراتی که در من بوجود آمده بود ابراز تعجب می‌کرد. برای همه عجیب بود که چطور من به این راحتی سیگار را کنار گذاشته‌ام، تمایلی برای شرکت در مهمانی‌های دوستانم ندارم و از روابط گناه‌آلود دست کشیده‌ام. من هم با شهامتی که از خداوند عیسی مسیح یافته بودم با افتخار به همه اعلام می‌کردم که به‌خودی خود قادر به ترک هیچ کدام از موارد ذکر شده نبودم و نیستم، بلکه این قدرت خداوند است. او زنده است و قادر است نجات دهد. او مرا از اسارت گناه، دنیا و شیطان بیرون آورد و تمام جلال از آن اوست.

تا مدت یک سال همچنان در ایمان رشد می‌کردم. در تمام این مدت دعای من این بود که خداوند از حرفۀ پزشکیِ من برای جلال نامش استفاده کند. اما در سال ۲۰۰۴، خداوند در طول سه ماه به‌طرق مختلف بر من آشکار کرد که نقشه‌ای که او برایم دارد بسیار بالاتر و بهتر از نقشه‌ای است که من در ذهن داشتم. خداوند به من نشان داد که می‌خواهد حرفۀ پزشکی را به‌عنوان قربانی فدای او کنم. این موضوع از طریق ایماندارانی که خدا در کنارم قرار داده بود نیز تأیید شد. بنابراین با اینکه رها کردن طبابت در ابتدا برایم دشوار بود، اما فیض و محبتی که خداوند به من بخشید باعث شد بتوانم با قدرتِ او این حرفه را به‌عنوان قربانی تقدیمش کنم و به این دعوت او که "بهرنگ، دنبال من بیا!" به‌طور کامل لبیک بگویم.

دعای من این است که وقتی شما داستان زندگی ایمانی مرا می‌خوانید، برای طلبیدن روی خداوند اشتیاق تازه‌ای بیابید. او امین است. او زنده است و ‌آماده است تا شما را ملاقات کند. او برای تمام سؤالات و نکات مبهمی که ذهن شما را به خود مشغول کرده، جواب است. او غیرممکن‌ها را ممکن می‌کند و پیام او برای امروز شما این است: «بچشید و ببینید که خداوند نیکوست».