You are here

در جستجوی محبت

زمان تقریبی مطالعه:

۵ دقیقه

 
من در سال ۱۳۵۷ در ایران متولد شدم. تا سن ۱۴ سالگی در زندگی با پستی و بلندی‌های زیادی روبرو بودم: مشکلاتی از قبیل اختلافات خانوادگی، بیماری، مشکلات مالی و غیره. متأسفانه گاهی اوقات بزرگتر‌ها فکر می‌کنند بچه‌ها قادر به درک مشکلات زندگی نیستند، اما من می‌فهمیدم و همین مرا آزار می‌داد. در آن دوران در درونم احساس خلاء می‌کردم و به دنبال راهی بودم تا گمشدۀ درونم را پیدا کنم. از اینرو تصمیم گرفتم با انجام مراسم مذهبی وسیلۀ سرگرمی برای خودم ایجاد کنم، هرچند هیچ یک از اعضای خانواده‌ام چندان مذهبی نبودند. به کلاس قرآن می‌رفتم، نماز می‌خواندم، روزه می‌گرفتم، و اعتراف می‌کنم که از همۀ آن مراسم لذت می‌بردم، اما باز چیزی کم بود.

در همان ایام در مدرسه با دختری آشوری آشنا شدم. او دختر مهربانی بود و با اینکه هرگز به من بشارت نداد، گله‌ای از این بابت ندارم چون می‌دانم هدف خدا درک شخصی من از رابطه با او بود. یادم می‌آید روزی یکی از معلمین به کلاس ما آمد و بی‌مقدمه گفت: "من می‌دانم که بعضی از شما با آن دختر مسیحی دوست هستید، اما خواهش می‌کنم وقتی با او دست می‌دهید دستتان را بشویید چون او نجس است." با شنیدن این حرف یکه خوردم؛ مگر دختر به آن خوبی چه کرده بود که معلم می‌گفت نجس است. از خودش پرسیدم: "ناراحت نیستی که معلم درباره تو اینطور حرف می‌زند؟" و جواب شنیدم: "عیبی ندارد. ما مسیحی هستیم و باید اینطور چیزها را ببخشیم." جواب او مرا سخت تحت تأثیر قرار داد. بین مسیحیت و اسلام تفاوتی عمیق می‌‌دیدم، و کنجکاو شدم در مورد خدایی که دوست مسیحی‌ام به او ایمان داشت بیشتر بدانم.

متأسفانه آگاهی من در مورد مسیحیت تقریباً هیچ بود و به منابع مسیحی نیز دسترسی نداشتم. همین قدر می‌دانستم که مسیحیان عیسی‌مسیح را پسر خدا می‌دانند و مسلمانان آنها را به این خاطر محکوم می‌کنند. اما ندایی در درونم می‌گفت مسیح مقامی بس والاتر از یک پیغمبر دارد. یادم می‌آید وقتی از پدرم می‌پرسیدم: "بابا، چطور می‌تونم مسیحی بشم؟" جواب می‌داد: "توی این کشور نمی‌تونی مسیحی بشی، اگر دولت بفهمد تو را می‌کشند."

همۀ درها به رویم بسته بود، اما هر روز که می‌گذشت علاقۀ من به مسیح بیشتر و بیشتر می‌شد. به بهانۀ اسمم از خانواده‌ام خواستم برای روز تولدم یک گردنبند صلیب به من هدیه بدهند. شبها قبل از خواب دعا می‌کردم و با زبان کودکانه از خدا تقاضا می‌کردم راهی را به من نشان دهد که بتوانم مسیحی شوم. به یاد دارم تا شش ماه هر شب همین دعا را تکرار می‌کردم، و در این مدت هر روز از حرف زدن با خدا تجربه‌ای تازه‌ داشتم. و بعد از ۶ماه خدا جواب دعای مرا داد.

در آن ایام یکی از اقوام مادری من که مدتها در خارج از کشور بسر می‌برد به ایران آمد. هیچ وقت روزی را که او به خانه ما آمد فراموش نمی‌کنم. یادم می‌آید در اتاقم مشغول درس خواندن بودم و گاهی به حرفهای بزرگترها گوش می‌دادم. از لابه‌لای صحبت‌های‌شان فهمیدم که موضوع مربوط به تغییری است که در زندگی آن خانم ایجاد شده. او تعریف می‌کرد که سال‌ها قبل بر اثر بیماری سرطان بر روی تخت بیمارستان از درد به خود می‌پیچیده، اما شبی با مسیح زنده ملاقات می‌کند و مسیح او را شفای کامل می‌دهد و از آن زمان به بعد او زندگی خود را به خداوند تقدیم می‌کند.

کلماتی که از دهان او خارج می‌شد قلب مرا می‌لرزاند. باز هم صحبت از مسیح بود و مقام بالای او، و اینکه او بر در قلب ما ایستاده و در می‌کوبد. حتم داشتم آن خانم فرستاده‌ای بود از جانب خدا تا از طریق او درهای بسته به روی ما باز شود. تنها نگرانی من خانواده‌ام بودند، زیرا متأسفانه از اعتقادات آنها آگاه بودم و می‌دانستم کلمه خدا برای کسی چون پدر من هیچ‌گونه معنایی ندارد. اما گویا قلب آنها نیز به‌واسطۀ محبت خداوند برای چنین روزی آماده شده بود. وقتی آن خانم از خانواده‌ام خواست زانو بزنند و توبه کنند، منتظر بودم از من هم دعوت کنند به آنها ملحق شوم، اما خبری نشد. گویا مرا از قلم انداخته بودند یا چون سنم کم بود، چندان روی من حساب نمی‌کردند. پس به‌ناچار همان پشت در اتاق خودم زانو زدم، ولی چون کلماتی را که می‌گفتند درست نمی‌شنیدم، پیش خودم این طور دعا کردم: "عیسی‌مسیح هرچه آنها می‌گویند من هم قبول دارم و تکرار می‌کنم، آمین".

از آن زمان نزدیک به ده سال می‌گذرد. امروزه هر وقت در جاهای مختلف شهادت زندگی‌ام را تعریف می‌کنم، به این قسمت که می‌رسم قهقه خنده حضار بلند می‌شود. اما در واقع هیچ‌یک از کلمات آن دعای من خنده‌دار نبود. این دعای واقعی کودکی بود که با ساده‌دلی محبت خدا را در دلش تجربه کرده بود و فهمیده بود که پدر به قلب انسان توجه دارد، نه به زبان او. مسیح برای من ارزش قائل بود. با اینکه دختر کوچکی بیش نبودم و هیچ کس مرا برای توبه دعوت نکرده بود، اما مسیح با دستانی باز مرا به سوی خود دعوت می‌کرد. سال‌ها بعد وقتی در کانون شادی خدمتم را آغاز کردم، سرودی را با بچه‌ها یادگرفتم که هر بار با خواندن آن خاطرۀ لحظۀ توبه‌ام در ذهن من تازه می‌شود. مضمون سرود این بود:

"من کوچکم اما خیلی بزرگ

چون عیسی در من است . . .".

بله، حقیقتاً هر یک از ما در مسیح دارای مقام بالایی هستیم و این تنها افتخار ماست.
از آن روز به بعد زندگی من و خانواده‌ام متحول شد. ممکن است بعضی از مشکلات هنوز باقی باشد، اما این ما هستیم که عوض شده‌ایم و دیگر هیچ قدرتی قادر نخواهد بود پشت ما را خم کند.

تا مدتها تنها ما بودیم که در بین اعضای فامیل به مسیح ایمان داشتیم، اما در قلبمان این بار را احساس می‌کردیم که هر روز برای خانواده و اطرافیان‌مان دعا کنیم. خیلی سخت بود چون بعضی از آنها اصلاً ما را قبول نداشتند، اما خدا را شکر که مسیح زنده است و دعاهای ما نزد او ارزش دارد. امروز که شهادتم را می‌نویسم، تقریباً بیست و پنج نفر از اعضای فامیل ما، از کودک خردسال گرفته تا پیرزن هفتاد و دو ساله، به مسیح ایمان آورده‌اند و با غیرت برای خداوند ایستاده‌اند. آنها در مسیح فخر ما هستند.

دعای من این است که این مختصر باعث برکت خوانندگان گردد.

خداوند شما را برکت دهد