در انتظار سخنی از خدا
۷ دقیقه
در دوران کودکی با کنجکاوی به دنبال خدا میگشتم. چون بارها از خانوادهام شنیده بودم که خدا مرا از مرگ در شش ماهگی نجات داده بود. قصد داشتم خدا را بشناسم و به همین منظور از خانوادهام، معلمهایم و هر کسی که میتوانست به من کمک کند راهنمایی میخواستم. ولی هیچ جوابی که مرا متقاعد کند پیدا نکردم.
در نوجوانی خدا بار دیگر مرا از مرگ نجات داد. روزی که برای تفریح به کوه رفته بودیم از کوه پرت شدم بهطوری که ضربۀ مغزی کوچکترین اتفاقی بود که میتوانست برای من بیفتد. ولی خدا مرا از مرگ نجات داد و حفظ کرد. سیزده ساله بودم که برادرم را از دست دادم و این اتفاق برای من خیلی سنگین بود چون با برادرم رابطۀ خیلی خوبی داشتم و او الگوی زندگیام بود. همیشه از خدا سؤالات زیادی داشتم که با مرگ برادرم فزونی یافته بود. ولی برای تمامی سؤالات جوابی پیدا نمیکردم. در انتظار سخنی از خدا روزها را سپری میکردم.
از اینکه مدام در زندگیام اتفاقات بد رخ میداد خیلی ناراحت بودم. در نوجوانی با بحرانهای زیادی روبرو شدم. زمانی که به سن هفده سالگی رسیدم باز یک اتفاق دیگر باعث شد که زخم عمیقی در دلم ایجاد شود. مادرم جلوی چشمانم زیر ماشین رفت و من در حالی که در کنارش گریه میکردم و فریاد میزدم فوت کرد و دیده از این جهان بست. بعد از آن اتفاق روز به روز حالتهای افسردگی و عصبی بیشتر در من عمق میگرفت و مجبور به استفاده از داروهای قوی عصبی شدم و همچنین تحت مراقبتهای ویژه قرار گرفتم. بعد از مدتی با گذشت زمان حالتهای روحیام کمی بهبود یافت امّا زخم عمیقی در دلم شکل گرفته بود، زخمی که بهخاطر از دست دادن مادرم بود. این زخم تمامیت وجودم را به درد میآرود. بهخاطر این مشکلات و سختیها از خدا ناراحت بودم و از او مدام میپرسیدم چرا باید این اتفاقات بد در زندگیام رخ دهد؟. امّا از خدا هیچ جوابی دریافت نمیکردم. این مسأله باعث شده بود که دیگر با اشتیاق به دنبال خدا نمیگشتم چون فکر میکردم که هیچ وقت صدای خدا را نخواهم شنید. بعد از آن شروع به خوردن مشروبات الکلی کردم تا شاید کمی آرامی بگیرم و شاد باشم ولی هیچ شادی در من وجود نداشت. با این حال عطش شناخت خدا را میتوانستم در عمق وجودم حس کنم و این عطش هر از چند گاهی به یادم میآرود که خدایی وجود دارد. آن زمان تنها کاری که انجام میدادم گریه کردن بود و نمیتوانستم این احساسم را نادیده بگیرم.
خانوادهام مرا بسیار تشویق کردند که به عرفان گرایش پیدا کنم تا شاید بتوانم از آن طریق به خدا نزدیک شوم و زخمهای وجودم شفا بیابند. پس به دنبال خدا از طریق عرفان رفتم و در کلاسهای عرفان شرکت میکردم ولی بعد از مدّتی متوجه شدم که عرفان هم نمیتواند عطش درونی مرا سیراب کند و نه تنها جواب سؤالاتم را دریافت نکردم بلکه سؤالاتم بیشتر شده بود و با دنیایی پر از چراها تنها مانده بودم.
وقتی زندگیام را بازنگری میکردم جزء درد و اندوه چیز دیگری نمیدیدم و این مسأله برایم خیلی سخت بود. در زمان شکلگیری شخصیتیام با بحرانها و دردهای زیادی روبرو شده بودم و همۀ این مسائل باعث شده بود که اعتماد به نفسام تضعیف شود.
تصمیم گرفتم که برای ادامۀ تحصیل به خارج از ایران سفر کنم. در آنجا با کسی آشنا شدم که مرا به کلیسا دعوت کرد. با اینکه از او ناراحت شدم که چرا مرا به کلیسا دعوت کرد ولی بهخاطر کنجکاوی زیاد با او به کلیسا رفتم. در کلیسا متوجه شدم که افراد با سرودها و با رقص و شادمانی خداوند را میپرستند و من برای اولین بار بود که مردم را با شادی در پرستش خداوند میدیدم. وقتی به خانه آمدم باز به خودم گفتم انسان به وسیلۀ هیچ مذهبی نمیتواند خدا را بشناسد و با او ارتباط برقرار کند. مسیحیت هم مثل بقیۀ مذاهب است و نمیتواند انسان را به خدا برساند و خدا حتی به وسیلۀ مسیحیت هم با انسان سخنی نمیگوید.
بعد از مدّتی خواهر بزرگم که رابطۀ خیلی خوبی با او داشتم همراه دخترش به دیدنم آمدند و متوجه شدم که از لحاظ اخلاقی بسیار تغییر کرده است. وقتی سؤال کردم که علت این همه تغییر چیست او به من گفت که عیسی مسیح او و خانوادهاش را نجات داده است و باعث تمامی این تغییرات ورود عیسی مسیح به زندگیشان است. آن زمان بسیار عصبانی شدم و به او گفتم که مسیحیت هم مثل بقیه مذاهب است و هیچ تفاوتی ندارد. ولی خواهرم به من گفت که مسیحیت یک دین نیست بلکه یک رابطۀ زنده با خدای زنده و حقیقی است. خدا پدر ماست.
آن لحظه بود که به یاد آوردم که در تمامی دوران زندگیام چطور به دنبال خدا میگشتم و از او راهنمایی میخواستم ولی هیچ جوابی دریافت نمیکردم. خواهرم از من پرسید: بعد از تمام این سالها که خدا را صدا کردی و تشنۀ حضور خدا بودی آیا خدا با تو صحبت کرده است؟ نمیدانستم که باید چه جوابی بدهم. هرگز فکر نمیکردم که خدا میتواند با ما که پیامبر نیستیم صحبت کند. خواهرم ادامه داد: گناهانت مانع شده است که صدای خدا را بشنوی. خداوند میخواهد با تو صحبت کند و جواب تمامی سؤالاتت را بدهد. عیسی مسیح با رفتن بر روی صلیب مانعی که انسان بهخاطر گناه با خدا پیدا کرده بود را برداشت و اگر به او ایمان بیاوری فرزند خدا خوانده خواهی شد.
در آن زمان بود که فهمیدم صدای خداوند را بدون واسطه میتوان شنید و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. خواهرم یک کتاب مقدس به من هدیه داد و گفت: این کتاب به زبان فارسی است. وقتی خواهرم رفت مدام حرفهایش در گوشم بود که گفت خدا پدر ماست. برایم خیلی جالب بود من تا آن زمان فکر میکردم که خدا در آسمان هفتم است و اصلاً امکان ندارد که خدا با ما ارتباط داشته باشد. اعتقاد داشتم که فقط با سعی و تلاشمان است که خدا را میتوانیم راضی و خشنود نگاه داریم. ولی وقتی که کلمۀ پدر در میان است آن زمان دیگر به یک رابطۀ عمیق و عاشقانه اشاره میشود. این موضوع برای من خیلی زیبا بود. به خود میگفتم آیا میشود که خدا را پدر نامید. شروع به خواندن کتابمقدس کردم و در همان آیات اول بود که احساس کردم خدا با من صحبت میکند. اشک از چشمانم جاری شد فهمیدم که این کتاب زنده است و با من حرف میزند و برای روح گرسنهام که مدّتها به دنبال این سیری میگشت غذا است. خداوند با من صحبت میکرد و من هر روز کلام خدا را میخواندم.
یکی از روزهایی که انجیل را مطالعه میکردم به این آیه رسیدم که میفرماید: بیایید نزد من، ای تمامی زحمتکشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید. “ در این آیه احساس کردم که خود خداوند با من صحبت میکند و از من دعوت میکند که به نزدش بروم. بعد از آن روز به ملاقات یک شخص روحانی رفتم و گفتم که میخواهم زندگیام را به عیسی مسیح بسپرم. او برایم دعا کرد و از آن روز به بعد زندگیام معنای دیگری به خود گرفت. خداوند تمامی گناهانم را بخشید و مرا فرزند خود خواند و آن مانعی که خواهرم میگفت دیگر بین من و خدا وجود ندارد و ارتباط پدر فرزندی را با خداوند برقرار کردم.
دوازده سال است که با مسیح زندگی میکنم و هر روز با او راه میروم و با او ارتباط فوقالعاده نزدیک دارم. من گرانبار و زحمتکشی بودم که اکنون در آغوش پر مهر و محبت خدا قرار گرفتم. خداوند این اشتیاق را در من قرار داد که در بین افرادی که شکستهدل هستند خدمت کنم و خبر خوش انجیل عیسی مسیح را به آنها بدهم و دعای من این است که خدمتی کوچک در پیشبرد ملکوت خداوند داشته باشم.
به راستی که خداوند با من سخن گفت.
امیر
آیا تا به حال عزیزی را از دست دادهاید؟ این تجربه چه احساسی در شما بوجود آورد؟
بين غمگيني و افسردگي تفاوت زيادي هست!
وقتي عزيزی را از دست میدهيم، برايش سوگواری میكنيم. سوگواری از واكنشهای احساسی پيچيدهای نشات میگيرد اعتراض و شكايت از مرگ فرد، انكار و ناباوری درباره اين فقدان، خشم به خاطر از دست دادن كسی كه دوستش داشتهايم، و بالاخره تسليم و پذيرش غم ابدی...
چرا برخی از انسانها مدام احساس تنهایی میکنند؟
احساس تنهايي دردناك است!
چرا ما هيچوقت سعي نمیكنيم آن نقاب پنهان تنهايی خود را كنار بزنيم؟