دانستم که گناهکارم برگرفته از داستان زندگی صادق
۵ دقیقه
در یکی از شهرهای ایران در خانوادهای پر جمعیت، متعصب و مذهبی به دنیا آمدم. خاطرات کودکی من به چند کلمه خلاصه میشود، فقر، ناامنی، کتک.در محلهای عاری از فرهنگ و سرشار از شرارت بزرگ شدم. در مدرسهای درس خواندم که جز فریب چیزی نیاموختم.
در بحرانیترین دوران نوجوانی مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم و همیشه از ترس کتک خوردن از پدر و آبرو سکوت کردم. کارهای مذهبی را به زور کتک انجام میدادم. آرزویی جز مرگ نداشتم، فکر میکردم زندگی جز شکنجه چیز دیگری نیست.
در اواخر دوران نوجوانی، تنها پناه زندگی توفانزدهام پسری با فاصله سنی چند سال بیشتر از من بود که توجه و مراقبت او کمکم دوستی ساده ما را تبدیل به رابطهای عاطفی و احساسی کرد. سالها گذشت و دوران دبیرستان و سربازی را پشت سر گذاشتم و مشغول به کار شدم.
یک روز در یکی از دعواهای خانوادگی پدرم مرا از خانه بیرون کرد و من مجبور شدم دوباره نزد دوستم که متأسفانه به اعتیاد نیز روی آورده بود پناه ببرم. رابطه ما هر روز عمیقتر میشد و وابستگی شدیدی بین ما ایجاد شده بود. دیگر افرادی که با آنها در ارتباط بودیم همچون ما همجنسگرا بودند. به سوی دنیای جدیدی سوق داده شده بودیم، بیقانون، بیصاحب و بیبندوبار.
شبانه روز سخت کار میکردیم، مسلماً جامعه یا بهتر بگویم قوانین جامعه کارهای ما را خلاف و قاچاق خطاب میکردند. ما فیلمهای غیر مجاز تکثیر میکردیم و آنقدر در فساد غرق شده بودیم که از خودمان هم فیلم تکثیر میکردیم. ولی برای من تنها چیزی که اهمیت داشت پول بود. و در عرض کمتر از سه سال به پولی رسیدیم که حتی در خواب هم قادر به دیدنش نبودیم. ولی باز هم کمبودی در خودم احساس میکردم که با هیچ چیز پر نمیشد. در همین روزها بود که اتفاقی افتاد که باعث شد صمیمیترین دوستم که روزی پناهگاه من بود به شاکی من تبدیل شود و او باعث صدور حکم سنگسار من شد.
به خاطر این موضوع از ایران فرار کردم و در یکی از کشورهای اروپایی خود را به پلیس معرفی کردم. در آنجا به من مسکن موقتی دادند و بعد از مدت کوتاهی با اشخاص مسیحی آشنا شد. چندین بار به کلیسا دعوت شدم. ولی با روحیه من سازگاری نداشت. من از جنس تاریکی و نفرت بودم و آنها از جنس نور. در یکی از همین روزها بود که جواب رد دادگاهی من رسید و من از ترس برگشت به ایران دست به خودکشی زدم ولی از مرگ مرا نجات دادند. حتی مرگ هم مرا نپذیرفت.
افسردگی بعد از خود کشی از یک طرف و سردردهای عصبی کشندهتر از مرگ از سوی دیگر مرا بسیار رنج میداد. هیچ امید و نجاتی برای خود نمیدیدم .یک روز اتفاق خیلی عجیبی برایم افتاد. مثل این بود که همه چیز دست در دست هم داده بود که من به کلیسا بروم. به حیاط کلیسا که رسیدم مردی مهربان با لبخند به من گفت: «چرا اینجا ایستادهای بفرما داخل.» با خجالت نیمنگاهی به او انداختم و با حالتی شرمنده به او گفتم: «میدانم که گناهکارم آیا از نظر شما اشکالی ندارد که داخل کلیسا بشوم.»
او با محبت به من جواب داد :«پسرم، خوش آمدی. عیسی مسیح به خاطر گناهان من و تو بر روی صلیب رفت.»
بعد من را به داخل هدایت کرد پس از ورودم به کلیسا آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. حضور قدوس خداوند را احساس میکردم که مرا با گرمای محبتش درآغوش گرفته است.
پیغام خداوند را از زبان سخنگوی کلیسا شنیدم که میگفت: «بیا یید نزد من ای تمامی زحمتکشان و گرانباران که من به شما آرامی خواهم داد.»
آن پیغام با قلبم صحبت کرد به راستی من گرانبار بودم، ناامید و سرگردان ولی عیسی مسیح مرا صدا زد و وعده داد که به من آرامش دهد. در دعا خود را در مقابل صلیب دیدم. گریه میکردم و زانو زده بودم با تمام ناامیدی از خود به سوی مسیح رفتم.
از آن روز به بعد عیسیمسیح به راستی به من آرامش بخشید و زندگیام را کاملاً عوض کرد. مرا که مریض و افسرده بودم شفا بخشید، مرا از تاریکی به روشنایی هدایت کرد، او مرا پاک کرد و از گناه آزادم ساخت و به زندگیام برکت داد و به من رحم کرد، او مرا تقدیس کرد و برای خود برگزید. حال در او شادم و از تمامی لحظات زندگیام لذت میبرم .چشمهایم که تا به حال بسته بود و جز تاریکی چیزی نمیدید حال به روی زیباییهای زندگی باز شده است و از تمامی بندها و اسارتهایی که وجود مرا در بر گرفته بودند به دست قدرتمند عیسی مسیح آزاد شدم واطمینان دارم که تمامی گناهانم را خداوند آمرزیده و مرا فرزند خود خوانده است.
ورود نور
جوانۀ زرین زندگی، کودکی است بیپروا و چشم بسته
روبه روی پنجرهای با تصویرهای نابهنگام از واقعیات این دنیای پراعجاب!
و تو چه میدانی که انسانهای متجاوز
چگونه پای خویش را از پنجرۀ کودکت درون میگذارند
و او را که در ناتوانی خویش،اسیر درکی موهون از زندگی است،میبلعند.
کودک مغلوب محبت میگردد
مغلوب احساس خوش خواسته شدن و این را همه میدانند،
حتی بدسرشتان متجاوز
متجاوزی که از کودک میگذرد،
پای خویش را به نوجوانی او دراز میکند
و اندک اندک انسانی که احساسش را جویدهاند
خود مغلوب همایشی عظیم در پیکرۀ جنس و جان میگردد.
دیگر از خود نمیپرسد کیست و از جنس چیست
زیرا که دریافته است جسم خویش را تا زوالی بینهایت پیش ببرد
تا مرگ، تا غوطهیی بی انتها در باتلاق جسم.
اما شعاع نور پاک، از لابهلای تاریکیها
دست خویش را بر پنجره دراز خواهد کرد و با ورودش
پیکر جنسیت
جای خویش را به روح ناب خواهد سپرد
تا او بداند که زن است یا مرد!
آیا کودک است یا فرزندی برای خدا؟
ندای او را میشنود:
بیایید نزد من ای گرانباران ...
نخستین سؤالی که برای هر مسیحی معتقد پیش میآید، اینست که کتابمقدس در این مورد چه میگوید. در این خصوص، بدون هیچگونه تردیدی میتوان گفت که کتابمقدس در تمامیت خود، چه در عهدعتیق و چه در عهدجدید، همجنسگرایی را بدون هیچ اغماضی گناه شمرده است.
این نخستین پیغامی است كه یک همجنسگرا نیاز دارد از كلیسا بشنود: كه مسیح دوست گناهكاران است و او برای نجات گناهكاران آمده است. ابراز محبت باعث ایجاد امید میگردد. تهدید به محكومیت فقط سبب تلخی میشود.