حق نداری به کلیسا بروی...
۱ دقیقه
محتسب گفت: ?دیگر حق نداری به کلیسا بروی!?
من در جواب گفتم:
اگر بوتۀ برنج در شالیزار بدون آب توانست رشد کرد،
اگر پروانه به دور شمع نگشت،
اگر نسیم بر گلبرگهای دشت وزیدن نگرفت،
و اگر باران برگهای جنگلها را نشست،
من به کلیسا نخواهم رفت!
اگر نوزاد از مادرش شیر ننوشید،
اگر ماهیان بدون آب زیستند،
اگر بره به دنبال شبان خویش نرفت،
و اگر در بهار شکوفهای نشکفید،
من به کلیسا نخواهم رفت!
اگر چشمان منتظر انتظار نکشیدند،
اگر اشکهای متبرک کلمۀ مجسم را متبارک نساخت،
اگر دعای مسکینان عزیز جلجتا را جلال نداد،
و اگر روحالقدس بر فرزندان راهنما نشد،
من به کلیسا نخواهم رفت!
اگر قاصدک با نسیم به پرواز در نیامد،
اگر آبهای روان از کوهها سرازیر نشدند،
اگر قوهای وحشی بر تالابها نیارمیدند،
و اگر پرستوها، کبوترها، سارها کوچ نکردند،
من به کلیسا نخواهم رفت!
اگر رعدها پس برق نغریدند،
و رگبار خاکها را نشست و جویبارها به برکهها و رودها تبدیل نشد،
و همۀ آبها به دریای خزر فرود نیامدند،
و اگر آب دریای خزر مهیا نشد برای غوطهور شدن جسمم،
و شهادت نداد متولد شدنم را باز،
من به کلیسا نخواهم رفت!
و اگر روحالقدس هر روز مرا ننوازید و راهنما نشد،
و محبت خداوندی هر روزه غبار چشمم را نشست،
و اگر روزهای یکشنبه ارگها در و ناقوسها بر کلیساها به صدا در نیامدند،
و همۀ دلها و لبها دست به دعا برای صلح ابدی آمین نگفتند،
من به کلیسا نخواهم رفت!
آری محتسب من به کلیسا نخواهم رفت،
چون من در کلیسا و کلیسا در من است!
شهریار (نروژ)