You are here

بتاب ای نورِ حقیقی... بتاب

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

 

 

 
سرگذشت ایمانی میلاد
 
در یک خانواده ایرانی و روشنفکر به‌عنوان آخرین فرزند به‌دنیا آمدم. خانواده‌ای که با قبول باورهای اسلامی در ایران زندگی می‌کردند. تا آنجا که به‌خاطر دارم خانواده‌ام اعمال مذهبی را به‌جا می‌آوردند و کسی نبود که بخواهد مذهب را بی‌اهمیت و بی‌ارزش تلقی کند. پیدا کردن جا نماز و مُهر در گوشه و کنار خانه کار سختی نبود، چون از آنها روزی چندین بار استفاده می‌شد. اما در چنین فضایی تنها من بودم که برخلاف خانواده‌ام به هیچ اصول دینی و اعتقادی پای‌بند نبودم. کلمۀ «گناه» برایم دارای هیچ معنی و مفهومی نبود و چیزی از آن سر در نمی‌آوردم. یادم می‌آید بارها نماز خواندم و فرایض اجتماعی را انجام دادم ولی امروز که به آنها می‌اندیشم، کاملاً می‌دانم که انگیزۀ اغلب آن اعمالِ مذهبی برای حل مسائل و مشکلاتی بود که سد راه من شده بودند و خود از حل آن عاجز بودم. مذهب مقوله‌ای بود برای باز شدن درهای بسته و بسته شدن درهای باز که منجر به بدبختی می‌شد. مذهب دستاویزی شده بود برای رسیدن به آنچه می‌خواستم و در پی‌اش بودم و این نشان می‌داد که آنچه مهم بود، شخصِ خودم بود و همه چیز حول و حوش آن می‌گشت و در خدمت «من» بود.
از شناخت اعتقادات و اصول و پایه‌های مذهبم گریزان بودم و همیشه از کلاس بینش دینی بدم می‌آمد، چون هیچ‌وقت معنی کلماتی را که معلم می‌گفت نمی‌فهمیدم. برایم قابل باور نبود که سال‌ها پیش کسانی در تاریخ زیسته باشند که خود را مأمور خدا دانسته و پیامی از جانب او آورده باشند. کسانی که وقتی بدان‌ها می‌نگریستم انسان‌های کاملی نبودند، در ظاهر معصوم به‌نظر می‌رسیدند و در باطن نمی‌دانم و قضاوت دربارۀ آنها را به خود خدا واگذار می‌کنم. خدا برای من همیشه دور از ذهن بود. خدایی که من می‌شناختم و یا از او شنیده بودم نه می‌توانست حرف بزند و یا حتی من فکر نمی‌کردم که قدرت شنیدن حرف‌هایم را داشته باشد. احساس می‌کردم تمام دستاویزهایی که می‌توانم برای فراهم نمودن یک زندگی خوب بدان‌ها چنگ بزنم نه تنها کمکی به من نمی‌کردند بلکه بجای نجات و راه سعادت دست به دست هم داده و محکومم می‌کردند که چرا به دنیا آمده‌ام و هر کاری هم بکنم نمی‌توانم انسان خوبی باشم.
باید به هر صورتی بود خود را مشغول می‌کردم و به‌عنوان یک جوان خوش می‌گذراندم. در کنار درس و تحصیل در مدرسه، بیشتر وقت خود را به خوشگذرانی با دوستان می‌گذراندم و عاشق پارتی و جشن‌ها بودم و دوست داشتم بیشتر اوقاتم را در چنین فضاهایی صرف کنم. فکر می‌کنم نیازی به توضیح نیست که در این جشن‌ها چه اتفاقاتی می‌افتاد. شاید چهره‌ام نشان می‌داد که خیلی ارضا شده‌ام و در زندگی چیزی جز لذت بردن را طالب نیستم ولی بر خلاف چهره آرام و ملایمی که داشتم، پسری شلوغ و پر از آرزوهای دست نیافتنی بودم و حاضر بودم برای رسیدن به این آرزوها دست به هر کاری بزنم.
با مرگ پدرم زندگی‌ام وارد مرحله جدیدی شد. غم مرگ پدر به من نشان می‌داد که به خانواده وابسته‌ام و مشکلات آنها بر زندگی‌ام اثر می‌گذارد. به‌خاطر از بین بردن این تأثیراتِ ناخواسته بود که بیشتر از قبل تلاش می‌کردم تا هیچ وقت جای خالی چیزی را در زندگی احساس نکنم و همین تلاش باعث شد که زندگی‌ام را تا آنجا که می‌توانم از دیگران جدا کنم. تلاش کردم تا تنها باشم و به کسی غیر از خودم متکی نباشم. انزوا را برگزیده بودم چون می‌خواستم به کسی جوابگو نباشم و خودم در رفع احتیاجاتم تلاش کنم. تا حدودی هم موفق شده بودم چون در اوج جوانی به فردی بالغ و پخته تبدیل شده بودم. با همین عدم وابستگی و خودمحوری بود که تحصیلاتم را به‌خوبی ادامه دادم و مدارک درسی‌ام را در ایران به حد کمال رساندم. اما احساسم این بود که کشورم و امکاناتی که در آن است جوابگوی بلندپروازی‌ها و امیدهای دست نیافتنیِ من نیست. باید همچون پرنده‌ای که فضای پروازش محدود است به دوردست‌ها پرواز می‌کردم تا بتوانم از تمام قابلیت‌هایم استفاده کنم. به‌همین علت بود که فکر رفتن از ایران لحظه‌ای آرامم نمی‌گذاشت. تا اینکه خانواده را مجاب کردم که باید بروم. به آنها می‌گفتم که نمی‌توانم در کشوری بمانم که امکانِ استفاده از ظرفیت‌هایم را به من نمی‌دهد. در خارج از کشور می‌توانستم از امکانات بیشتری برخوردار شوم. فکر می‌کردم که در اروپا پتانسیل بیشتری برای ترقی و پیشرفتِ من هست.
زندگی در خارج از کشور به سختی می‌گذشت ولی توان و استقامتم زیاد بود. تصمیم گرفته بودم که موفق شوم و به‌همین علت با تمام مشکلات و سختی‌ها کنار می‌آمدم و با آن انس گرفته بودم. به‌خاطر علاقه به انزواطلبی، رابطه زیادی با دیگران برقرار نمی‌کردم. تنها یک نفر بود که با او رفت و آمد داشتم و به اصطلاح او را دوست خود می‌دانستم. او مدت‌ها بود که در خارج از کشور زندگی می‌کرد. یادم می‌آید که یک روز که برای دیدنش به خانه‌اش رفته بودم، او مرا با چند نفر آشنا کرد که از هموطنانم بودند. آنان نیز پس از آشنایی مرا به جایی دعوت کردند که هیچ گاه به آن مکان فکر نکرده بودم و در موردش چیزی نمی‌دانستم و نشنیده بودم. تنها مطلبی که در مورد آن مکان می‌دانستم کتابی بود که در دست دوستم بود که آن را هم از آن جماعتِ دوستان هدیه گرفته بود.
روزها به‌صورت مداوم طی می‌شد و تغییری در زندگی من ایجاد نمی‌شد. ولی جالب این بود که هر هفته یاد آن دعوت دوستان می‌افتادم و به آن مکانی که تا به حال هیچگاه پای در آن ننهاده بودم. دوستانم مرتب به طرق مختلف باز دعوت‌شان را تجدید می‌کردند و من نیز هر بار برای نرفتن به آن مکان راه چاره‌ای پیدا می‌کردم و عذر می‌خواستم. یکشنبه‌ شب‌ها برایم شب عجیبی بود از این نظر که دوستم به مسائلی که در آن کتاب بود می‌پرداخت و دربارۀ آن با من صحبت می‌کرد.
عاقبت مقاومتم در هم شکست و به جایی که دعوت شده بودم رفتم. جای عجیب و غریبی نبود، اتفاقاً خیلی هم معمولی بود. جلسۀ پرستشی مسیحیان بود و برایم عجیب بود که صاحب این جلسه اگر همانی باشد که من در ایران می‌شناختم پس چرا هوادارانش جامه سیاه به تن ندارند و به جای گریۀ شادی و پایکوبی می‌کنند. با اینکه شخصی که آنان می‌پرستیدند و برایش احترام زیادی قائل بودند سال‌ها پیش مرده بود ولی برایم جالب بود که این افراد به‌خاطر شخصی که قربانی شده بود شادی می‌کردند. این قربانی نه از خود دفاع کرده بود و نه شمشیر کشیده بود و جنگیده بود، بلکه در بی‌گناهی کامل به مرگ محکوم شده بود. و آنچه افراد در آن مکان به زبان می‌آوردند این بود که او به‌خاطر گناه همۀ انسان‌ها محکوم شده بود. باورش مشکل بود، یعنی حتی به‌خاطر من نیز محکوم شده بود؟ به‌خاطر من؟ باورش سخت بود آن هم برای کسی مثلِ من که همیشه خودش تاوانِ کارهای خودش را پرداخت کرده بود و دِینی به کسی نداشت. ولی آنها می‌گفتند که چیزی که می‌تواند کمک کند، نامش روح‌القدس است. باید بگویم که چنین واژگانی برایم هیچ معنایی نداشت.
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و من هم به دنبالِ حقیقت و درک بیشتر چیزهایی بودم که در این مدت برایم اتفاق می‌افتاد. به شرکت در این جلسات خانگی عبادتی ادامه دادم ولی هنوز نمی‌توانستم به درستی همه چیز را درک کنم. یک روز در یک جلسه خانگی که همگی در حال دعا و سرود خواندن برای مسیح بودند، متوجه شدم که همه دعا می‌کنند و از خدا می‌خواهند که از روح او پر شوند و به این طریق بتوانند بیشتر خدا را بشناسند. من هم در میان آنها بودم و به کلمات آنها گوش می‌دادم. احساس خستگی شدیدی می‌کردم. چرا که نمی‌توانستم درک کنم که این واژگان چه معنایی دارند. عاقبت تصمیم گرفتم که تمام منطق و دانش را کناری بگذارم و با زبانی ساده این جمله را بگویم: «من قادر به درک تو نیستم، مرا دریاب!».
و ناگهان خدایی که او را نمی‌شناختم ولی از فرط استیصال خواسته‌ام را به او گفته بودم مرا دریافت و آن لحظه بود که نور حقیقتِ مسیح به درون قلب تاریک و سیاهم تابید. آنجا بود که خودم را در جلال وی سهیم دانستم و فهمیدم که چه کسی برای من به‌سوی صلیب رفته بود، صلیبی که برای من تا چند ثانیه قبل نشان خفت و خواری بود، در یک لحظه برایم تبدیل به افتخار شد .
فردای آن روز روزی جدید بود، چرا که نوری حقیقی به زندگی تیره و تارِ من تابیده بود و مرا نجات داده بود. گناهانم آمرزیده شده بود و فکر و ذهنم نیز روشن شده بود و اینک معنی خیلی از کلمات برایم قابل درک شده بود. همچنین خیلی چیزها که قبلاً برایم آب و رنگ زیادی داشت مفهومِ خود را از دست داده بودند. دیگر اعمال قبلی برایم لذتی نداشت، گویا دیگر پارتی‌ها را که از یادآوری‌شان هم خجالت می‌کشیدم امروز برایم خاطره‌ای بر جای نگذاشته و خیلی از واژگان که برایم معنی نداشت مثلِ گناه، عدالت و فیض، آن روز دارای معنی و مفهوم شده بودند. شاید تمام کسانی که مرا می‌شناختند و می‌دانستند که من جوانی بلندپرواز و پر از هیجان هستم باور نمی‌کردند که این طور و به یک چشم به هم زدن تغییر کرده باشم.
امروز که این نوشته را می‌خوانید این جوان که کشورش را برای موفقیت در دنیا و مادیات رها کرده و طعم تلخ غربت را به جان خریده بود تا آرزوهایش به حقیقت برسند امروز آرزویی جز هم‌زیستی با مسیح و مشارکت روزانه با او ندارد.
جلال بر عیسی که نورِ حقیقی است که تا ابد می‌تابد.