از موت به حیات داستان زندگی
۷ دقیقه
سرگذشت ایمانی عبود نباتیان
دوست و برادر عزیز و ارجمندمان جناب آقای عبود نباتیان در ساعت پنج دقیقه به هشت شب پنجشنبه، پنجم آوریل ۲۰۰۷ (شب عید پاک)، در سن ۸۴ سالگی به حضور خداوند شتافتند .آزادی ایشان از اسارت پنجاه سالۀ اعتیاد به الکل بهوسیله ایمان به عیسی مسیح، ماجرای بسیار عجیب، تکاندهنده و در عین حال امیدوارکننده و آموزندهای است برای انواع اسارتهای دنیای امروز ما. نوشته زیر شهادت زندگی ایشان است که هفت سال بعد از پیروزی کامل بر اسارت الکل با دست خودشان نوشتند.
کشیش م. سپهر
من حدود ۷۳ پیش در شهر خرمشهر واقع در جنوب ایران، در خانوادهای مسلمان و متعصب بهدنیا آمدم. بهعلت نزدیکی خرمشهر به بندر بصره در کشور عراق و همچنین اقامت برخی از اقوام پدریام در عراق، دوران جوانی و تحصیل را بهطور متناوب بین مدارس خرمشهر و بصره گذراندم و در نتیجه از کالج بغداد فارغالتحصیل شدم. پس از آن پدرم تصمیم گرفت برای همیشه در خرمشهر بماند.
این دوران همزمان با تحولات و دگرگونیهای سیاسی شدید در خاورمیانه بود. من هم مثل خیلی از جوانان همسن و سال با دیدن مشکلات زندگی و کمبودهای مالی و اختلافات طبقاتی بخصوص در جنوب ایران تحت تأثیر قرار گرفتم و دنبالهرو گروههای سیاسی مختلف شدم تا بلکه از این طریق بهتصور خودمان درد جامعه پیرامونمان را شفا دهیم. متأسفانه جذب این گروههای سیاسی شدن نه تنها به من و جامعه اطرافم کمکی نکرد، بلکه دید مرا نسبت به مفهوم زندگی بهطور کلی تغییر داد. به همین دلیل به همه چیز با دید منفی و ناامید نگاه میکردم. با وجود اینکه اطلاعات کافی از مذهب داشتم و بهدلیل تسلط کامل به زبان عربی میتوانستم معانی آیات قرآن را بهخوبی بفهمم و مشکلی در درک آن نداشتم، اما مذهب هم کمکی به بهبود وضع روحی و فکری من نمیکرد و مانند گمشدهای بهدنبال راه حقیقی نجات در بیراهه میگشتم و چون تسلیدهندهای پیدا نمیکردم جذب مشروبات الکلی شدم به این امید که الکل لااقل برای لحظاتی به من آرامش دهد. اما متأسفانه مصرف الکل کمکم برایم بهصورت یک عادت و احتیاج دائمی درآمد، و مشکلات نه تنها از بین نرفت بلکه بیشتر و بیشتر و بزرگتر و بزرگتر شد.
در سال 1979 بعد از بازنشستگی تصمیم گرفتم برای دیدن فرزندانم که در آمریکا زندگی میکردند از ایران خارج شوم. سفر من همزمان شد با درگیریهای داخلی ایران. هر روز از طریق رسانهها میشنیدم که وضع بدتر میشود. هنوز شش ماه از برقراری حکومت جدید نمیگذشت که شنیدیم عراق به ایران حمله کرده است و متأسفانه خرمشهر اولین جایی بود که مورد تهاجم عراقیها قرار گرفت. دلشوره و نگرانی بدی داشتیم، تمام مایملک و زندگیمان در خرمشهر بود و از همه بدتر اینکه مدتی بود از دختر بزرگمان که در آن زمان در خرمشهر زندگی میکرد خبری نداشتیم و نمیدانستیم چه بلای بر سر او و خانوادهاش آمده است. سرانجام شنیدیم که عراقیها خرمشهر را تصرف کرده و مردم به ناچار شهر را تخلیه کردهاند. بعد از مدتی بالاخره توانستم با دخترم تلفنی تماس داشته باشم. او گفت که چطور دست خالی و فقط با یک چمدان لباس از خرمشهر بیرون آمده است.
سه سال خرمشهر در تصرف عراقیها بود و بعداً که شهر پس گرفته شد هیچ اثری از خانه و کاشانه ما باقی نمانده بود. در نتیجه حاصل تمام زحمات یک عمر ما با خاک یکسان شده بود. با اینکه خوشحال بودیم از این که میشنیدیم عزیزان و بستگانمان سالم و سلامت هستند، اما بهخاطر از دست دادن دیگر همشهریهایمان و حاصل یک عمر زحماتمان در آن شهر، غم شدید و بار سنگینی بر دوشم احساس میکردم و باز ناامیدی بهسراغم آمد. متأسفانه دیگر چیزی برای ادامه زندگی در ایران نداشتیم، پس تصمیم گرفتیم در آمریکا بمانیم.
اما زندگی در اینجا هم چندان ساده نبود. با نبود درآمد کافی و همچنین تحصیل دو نفر از فرزندانمان در کالج و هزینههای گزاف تحصیلی، زندگی هر روز دشوارتر میشد. به مرور زمان وضع روحی من بدتر میشد و متأسفانه از سر ناچاری باز هم بیشتر به الکل روی آوردم. اما مصرف الکل نه تنها درمانی برای دردهای من نبود بلکه وضعیت روحی و جسمیام را هر روز وخیمتر میکرد. با این وجود هر روز بیش از روز قبل به مصرف آن روی میآوردم و بهطور کامل اسیر و معتاد به الکل گردیدم. متأسفانه کانون گرم خانوادگی ما به جهنم سوزانی تبدیل شده بود. بارها بهخاطر اینکه بدون ممانعت همسرم مشروب بنوشم در کنار استخر آپارتمانمان میماندم و بیچاره همسرم توسط همسایهها مطلع میشد و با گریه و ناراحتی مرا به خانه میکشاند. طولی نکشید که به انواع امراض کلیوی و کبدی مبتلا شدم. در همین حال ناهنجار، شغل مناسبی با درآمد خوب در یکی از کشورهای خاورمیانه به من پیشنهاد شد. با قبول این شغل وضع اقتصادی ما خوب شد ولی مشکل و نیاز شدید من به الکل از بین نرفته بود و ناراحتیهای روحی و جسمیام شدیدتر میشد.
رفته رفته فرزندانم تحصیلاتشان را تمام کرده و زندگی مستقل خودشان را شروع کردند و دختر بزرگم با همسرش ایران را ترک کرده به آمریکا آمدند و در نزدیکی محل سکونت ما مستقر شدند. پس از چند سال کار در خاورمیانه از شغلم استعفا دادم و به آمریکا برگشتم. موضوع اعتیاد به الکل در من دیگر به افراط گراییده بود و سلامتیام را بهطور جدی تهدید میکرد. دکترها تشخیص دادند که باید از جگرم تکهبرداری شود و هشدار دادند که امکان دارد در حین عمل جراحی به خونریزی و عوارض دیگری دچار گردم. با وجود موافقت من، همسر و پسر بزرگم مانع شدند و تصمیم گرفتند مرا در بیمارستان ترک اعتیاد بستری کنند. مدت یک ماه و پنج روز بستری شدم و هزینه بسیار سنگینی هم پرداخت کردیم. اما هنوز یک ماه از ترک اعتیادم نگذشته بود که دوباره شروع به مصرف مشروبات الکلی کردم و تمام آن هزینههایی که کرده بودیم بر باد رفت.
دو ماه بعد بهطور اتفاقی با گروهی از مسیحیان آشنا شدیم. همسر و دختر بزرگم در یکی از جلسات کلیسایی قلبشان را به مسیح سپردند و ایمان آوردند. از آن زمان به بعد دوستان جدیدی پیدا کردیم که برایمان دعا میکردند. هر چند من زیاد به جلسات آنها نمیرفتم ولی همسر و دخترم دائماً در جلسات دعا شرکت میکردند و به همراه مابقی ایمانداران برای آزادی و شفای من از اسارت الکل شفاعت میکردند. دو سال وضع به همین منوال گذشت و من هنوز هم به نوشیدن الکل علاقه نشان میدادم و هیچ نشانهای از تغییر در من دیده نمیشد. دوستان غیر مسیحیام کاملاً از بهبود من ناامید شده بودند. اما ایمانداران و همسرم و دخترم همچنان با ایمان برایم دعا میکردند. در این فاصله چندین بار مجبور به پرداخت جریمههایی سنگین بهخاطر رانندگی در حال مستی شدم. دکترها رسماً به من اخطار داده بودند که چنانچه به نوشیدن الکل ادامه بدهم در مدت بسیار کوتاهی عمرم به پایان خواهد رسید. اما خدا برای زندگیام نقشهای داشت. خانوادهام هر روز در ایمان و توکل به عیسی مسیح قویتر میشدند و مصرانه برایم دعا میکردند، و سرانجام خدا به دعاهای آنها جواب داد. احساس میکردم عیسی مسیح در من تغییرات عجیبی ایجاد کرده، تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم خودم را بهطور کامل تسلیم عیسی مسیح بکنم. بعد از مدتی هم بهعنوان یک مسیحی تعمید گرفتم و یک روز متوجه شدم که دیگر تمایلی به الکل ندارم و از تمام بندهای اسارت و اعتیاد به الکل آزاد شدهام. بله، عیسی مسیح مرا شفا داده بود.
از آن روز تا بهحال هفت سال است که خود را در مسیح از هر گونه اسارت و وسوسهای آزاد میبینم. حالا آرامش و صلح الهی به قلبم وارد شده است و تنها همدم و تکیهگاهم کلام عیسی مسیح و مصاحبت با خداوند است. وقتی قلبم را به مسیح سپردم خون مقدس مسیح که بر صلیب ریخته شده راه مرا به حضور خداوند باز کرد. حالا ایمان دارم اساس زندگیام بر عیسی مسیح خداوند قرار گرفته و او قول داده است که همیشه همرا من باشد. زیرا کلام خدا میگوید او که کار نیکو را در شما شروع کرد تا به آخر وفادار میماند و آن را به آخر میرساند. همان عیسی مسیح که زندگی مرا از تاریکی به نور، از ناامیدی به امید و از مرگ به حیات تبدیل کرد امروز در کنار شماست و اگر شما به او ایمان بیاورید بیش از آنچه برای گناهکاری مثل من انجام داد برای زندگی شما خواهد کرد. چون وعده خداوند این است: عیسی مسیح آمد تا گمشده را بجوید و او را نجات ببخشد (انجیل لوقا ۱۰:۱۹).