از غریو جنگ تا نوای آرامش
۳ دقیقه
دوران کودکیام با جنگ ایران و عراق گذشت. زمانی که پنج سال بیشتر نداشتم بهخاطر جنگ مجبور شدیم به کشور دیگری برویم و در آنجا پناهنده شویم. چون ما در منطقهای زندگی میکردیم که کل آنجا بمباران شده بود. برای رسیدن به آن کشور خیلی سختی کشیدیم و تمامی وسایلهایمان را در کامیون و تراکتور گذاشتیم و از رودخانه و بیایانها گذشتیم تا به آنجا رسیدیم. در رودخانه خیلی از افرادی که با آنها همسفر بودیم غرق شدند.
سه ماه بعد از این ماجرا داییام را از دست دادم. رابطه من با داییام بسیار صمیمی بود و مرگ او ضربۀ بزرگی در زندگیام بود. همچنین پدرم بهخاطر جنگ بیماری سختی گرفته بود و در اثر همین بیماری فوت کرد. زمانی که از مرگ پدرم با خبر شدم چند ماهی از آن ماجرا میگذشت و به همین دلیل ضربۀ روحی شدیدی بر من وارد شد. بعد از آن برادرم و پسر عمویم را در جنگ از دست دادم و این مسئله هم بار سنگینی در قلبم به وجود آورد و هر روز وضعیت روحیام بدتر میشد. برادر بزرگ من در اثر بمباران ۹۵ درصد از بدنش معلول شد. من شاهد از دست دادن بهترین و نزدیکترین افراد خانوادهام بودم و از بیماری برادرم خیلی رنج میکشیدم چون شاهد درد و رنج او بودم. تمامی این مسائل باعث شده بود که دچار افسردگی شوم. بهخاطر جنگ در مدارس مختلف درس میخواندم و دوست صمیمی نداشتم . بسیار تنها بودم و این موضوع مرا رنج میداد. دچار افسردگی شدیدی شده بودم و از خانوادهام خیلی فاصله گرفته بودم. روزها و شبها را با ناامیدی کامل سپری میکردم و زندگی براینم معنایی نداشت تصمیم گرفتم که به زندگیام پایان بدهم. از داروخانه مقداری قرص گرفتم و به خانه رفتم. تنها چیزی که در فکرم تکرار میشد مرگ بود. پایان زندگیام برایم لذت بخش بود. مقداری زیاد قرص را مصرف کردم و به دوستم زنگ زدم و به او گفتم که حالم بد است و تصمیم گرفتم که از این زندگی خلاص شوم. او فوراً به دوست دیگرمان زنگ زد و آن دوست مرا از مرگ نجات داد و در بیمارستان که متوجه شدم نتوانستم بمیرم برایم خیلی زجرآور بود. بعد از مدتی به سربازی رفتم و در پایان خدمتم از شهرمان نقل مکان کردم و به جای دوردستی مسافرت کردم و تصمیم گرفتم که در آنجا ساکن شوم.
شرایط زندگیام کاملاً عوض شده بود. شهر جدید و دوستان جدید. با چند نفر مسیحی آشنا شده بودم که انسانهای بسیار خوبی بودند. در مورد مسیحیت زیاد اطلاعات نداشتم ولی محبت دوستان مسیحیام مرا بسیار جذب مسیحیت کرد. محبتی عظیم و احترامی فوق العاده در رفتار آنها دیده میشد. سن برایشان مهم نبود حتی بزرگترها هم نسبت به همدیگر احترام میگذاشتند.
تصمیم گرفتم که خیلی جدی در مورد مسیحیت تحقیق کنم و انجیل را مورد بررسی قرار دادم. در مورد اینکه مسیحیان به عیسی مسیح خداوند میگفتند خیلی دچار شک و تردید بودم. تا اینکه روزی خداوند مرا در حالی که انجیل را مطالعه میکردم ملاقات کرد و از این آیه متوجه شدم که عیسی مسیح خداوند است که او از مریم باکره مولود گشت و روح خدا بود پس او خود خداست. خداوند خودش را برای من آشکار کرد و حقیقت را شناختم و حقیقت مرا آزاد کرد. خداوند مرا از تمامی زخمها و کینههایی که از جنگ داشتم رهایی بخشید. و همچنین افسردگی مرا به شادی تبدیل کرد.
خداوند زندگی و افکار مرا عوض کرد و اکنون در خداوند شاد هستم و پیغام من برای افرادی که زندگیشان به زندگی من شباهت دارد این است که به خداوند نگاه کنند نه به شرایط سخت زندگیشان و امیدشان به خداوند باشد او برای شما نیکوترین راه را میخواهد فقط باید اراده خداوند را در زندگیمان تشخیص دهیم و او این راه را به ما نشان خواهد داد. از عیسی مسیح بخواهید او به شما خواهد بخشید.
آرزوی من این است که همراه همسرم که او هم به عیسی مسیح ایمان دارد خداوند را خدمت کنم.
باشد که شما هم نیکویی و محبت خداوند را در زندگیتان تجربه کنید و خداوند زندگی شما را تبدیل کند.
خالد