آن شب مهآلود
۱۳ دقیقه
روز یکشنبه صبح باز مجبور بودم که به خواهش پدرم در کلیسا حاضر شوم. در خانه ما همیشه باید آدم را وادار به کاری کنند که خوشش نمیآید و این بار اول نبود. پدرم میگوید کلام خدا را باید الان که جوان هستی بشنوی تا بتوانی در زندگی که در پیش داری موفق شوی. خوب من هم باید بشنوم و بگویم چشم پدر حق با شماست. بعد باید هی خودم را راضی کنم که یک جوری بروم.
آخرش به این نتیجه میرسم که بگویم اتفاقاً بد نیست چرتی بزنم. برای همین تصمیم گرفته بودم که شبهای یکشنبه را تا دیروقت با دوستان باشم تا فردایش کمبود خوابم را در کلیسا جبران کنم! آن روز هم از آن روزها بود. چشمانم درحال گرم شدن بود و صدای کشیش در حال محو شدن !... فقط این جمله را توانستم که تشخیص دهم. کشیش در حال خواهش کردن از اعضای خود بود:
- خواهش میکنم در روابط خود احترام همدیگر را نگه دارید و شوخی نکنید. بعضی مواقع یک شوخی بظاهر ساده نتایج تلخی برایمان به بار خواهد آورد. غیراز شوخی راههای دیگری برای ابراز محبت و دوستی وجود دارد.
- باز هم... این جمله، چرتم را پاره کرد. این کشیش همهاش با شوخی مخالف بود. آخر شوخی چه عیبی دارد؟ همهاش که نمیشود آدم خشک و رسمی باشد. بالاخره باید شوخی کرد و خندید. مگر ما گناه میکنیم؟ فقط جوک میگوییم و میخندیم. مگر شما نمیخواهید که مردم شاد باشند. ما کسی را ناراحت نمیکنیم. میخندیم و فراموش میکنیم. حتی من ندیدهام کسی از این موضوع ناراحت شود.
آدمها که پا به سن میگذارند، رسمی میشوند و میگویند باید خشک باشیم و اسم این را میگذارنداحترام گذاشتن! من به این راحتی نمیتوانستم این ادعا را قبول کنم. ما هر کدام به دنیای مربوط به خود تعلق داریم و هر دنیایی خصوصیات مربوط به خودش را دارد. اگر آدمهای مسن از رسمی بودن خوششان میآید، مسألهای برای من نیست. من بخاطر سنینی که در آن هستم چیزهای دیگری را دوست دارم. برای من که جوان هستم خیلی زور داره. حالا خودش جوان بوده چه کارهای که نکرده ها!...
همه اینها را در دل خود میگفتم و صدایم در نمیآمد. اگر هم میگفتم اولین نفر پدرم بود که با من برخورد میکرد. و بعد آقای کشیش و بعد از او، اعضای کلیسا بیچارهام میکردند. یک مشت آدمهای خشک و متعصب که دنیای جوانان را نمیفهمند. حالا پدر من اصرار دارد که وقتم را با چنین افرادی بگذارنم و اسمش را میگذارد "مشارکت مسیحی"!؟
دو هفته بعد که کشیش با یکی از افراد کلیسا در حال صحبت در مورد همان موضوع شوخی بود، به خودم گفتم حالا نوبت من است که حرف دلم را به او بگویم.
به محض اینکه دیدم پدرم آن حوالی نیست به سراغ کشیش رفتم. حالت من مثل آدمی بود که میخواست برود و عدالتخواهی کند.
- من نمیتوانم حرف شما را چندان قبول کنم. فکر میکنم که ما در دو دنیا زندگی میکنیم و نمیتوانیم حرف هم را بفهمیم. شما همیشه با چیزهایی که میتواند زندگی را جالب و بامزه کند مخالف هستید. پس آن شادی که حرفش را میزنید از کجا باید بوجود آید؟
- من مخالف شادی نیستم. ولی میدانم که باید بامزه بود و ساعات خوشی را داشت. من مدتها بود که انتظار میکشیدم این سؤال را از من بکنی. ولی میدیدم همیشه ساکتی. خوشحالم که این سکوت را بالاخره شکستی. باید اینرا بگویم که شوخیهای بیجا هرگز برازنده شخصیت یک ایماندار نیست.
- یعنی یک ایماندار چون ایمان دارد نباید هیچوقت بخندد و همیشه باید خشک و جدی باشد؟ یعنی با این رفتار میتواند نشان دهد که شخص بسیار با ایمان و روحانی است؟ بنظر من این کمی عجیب و غریب بنطر میرسد، مغز من این استدلال را نمیپذیرد آقای کشیش. ما جوان هستیم. شما هم روزی جوان بودید. شما میخواهید ما در سن شما زندگی کنیم؟
-نه، اشتباه نکن. منظور من این نیست که نباید خندید و خوش بود. کلام خداوند همیشه از شادی میگوید. شادی و خنده جزو زندگی ماست و هر چیزی که بخواهد این شادی را از ما بگیرد از خداوند نیست. منظور من شوخیهای رکیک و زننده است که با انجام آنها شخصیت همدیگر را پایین میآوریم. ما بعنوان فرزندان خدا باید به همدیگر احترام بگذاریم. همدیگر را مسخره نکنیم و دست نیندازیم. منظور من این هست. شاید من نتوانستهام خوب فرق این دو موضوع را توضیح دهم.
با آقای کشیش از در کلیسا قدم زنان بیرون آمدیم. همچنان برایم مثال میآورد و توضیح میداد که شوخی چه ضررهایی دارد و ما به صرف اینکه جوان هستیم نباید همدیگر را کوچک کنم. .وقتی میخواستم از او جدا شوم، دستش را روی شانهام نهاد و با لبخندی گفت: - هفته دیگر به خانه ما بیا. خودت تنها. میخواستم بیشتر در این مورد با تو صحبت کنم. شاید برایت داستانی بگویم که ممکن است جالب باشد. البته من تابحال برای کسی تعریف نکردهام. این داستان به بحث ما مقداری نزدیک هست. البته زیاد وقتت را نمیگیرم. با هم یک قهوه میخوریم.
بهر حال این را در تقویمت داشته باش. خوشحال میشوم تو را زودتر ببینم. فقط این را بدان که میدانم چه میگویی. بله منهم زمانی جوان بودم.
صدای پدرم مرا به خود آورد. از کشیش خداحافظی کردم و با خانواده کلیسا را به مقصد خانه ترک کردیم. حسابی گشنهام شده بود. مخصوصاً از اینکه آقای کشیش نگذاشته بود کمخوابی دیشب را در کلیسا جبران کنم!
چند روزی بود که گفتههای کشیش مرا وسوسه میکرد، بروم یا نروم؟ اصلاً کاشکی آن موضوع را با او مطرح نکرده بودم. حالا دیگر دستبردار نیست. تلاش او این است که مرا متقاعد کند که مثل او فکر کنم. اما این امکان ندارد. اینها را به خودم میگفتم ولی باز ته دلم کششی برای رفتن دیده میشد. کنجکاو شده بودم، و آخر این کنجکاوی کار دستم داد و هفتۀ بعد خودم را جلو خانۀ کشیش دیدم.
آقای کشیش با لباس راحتی که تا بحال به تن او ندیده بودم در را گشود و با لبخنی مرا به داخل دعوت نمود.
- خوشحالم که آمدی. داشتم ناامید میشدم. نمیدانم چرا این جوانها از من میترسند. مثل اینکه من هیچوقت نمیتوانم اعتماد آنها را جلب کنم. سعی خودم را میکنم که به دنیای آنها نزدیک شوم، ولی عکسالعملها نشان میدهد که چندان تابحال موفق نبودهام. تو چطور فکر میکنی؟ موفق بودهام.
آقای کشیش مرا به اتاق خودش راهنمایی کرد. خانه بسیار سادهای بود. او با همسرش تنها زندگی میکردند. سه فرزندشان ازدواج کرده و رفته بودند. خانه بسیار ساکت بنظر میرسید. اتاق کار کشیش خیلی دنج و راحت بود و چراغ کوچکی در گوشه اتاق نور ملایمی به فضای اتاق فرستاده بود. روی کاناپهای نشستم و دنبال این میگشتم که در جواب او چه بگویم. تا اینکه خودش شروع به صحبت کرد:
- این اتاق را خیلی دوست دارم. ساعات زیادی اینجا بودم و با خدای خودم صحبت کردم، صدای او را بارها در اینجا شنیدهام و اکثر پیغامهایم را در اینجا آماده کردهام. جنگها و شکایتهایم را نیز در اینجا به حضور خدا آوردم.
- مگر شما از خدا شکایت هم میکنید؟
- با خدا درد دل میکنم. بعضی وقتها چراها به سراغ من میآید. ولی همیشه خدا برنده است و من بازنده.
آقای کشیش در حالیکه لباس خیلی راحتی به تن داشت، برایم قهوهای ریخت و آن را بدستم داد. همینطور که در مبل فرورفته بود، با لبخندی گفت:
- خیلی خوشحال شدم که دعوت مرا قبول کردی، راستش میخواستم بدانم حوصله شنیدن داری یا نه؟ ممکن است مقداری طول بکشد....
لبخندی به او زدم و نشان دادم که مشکل زمانی ندارم و کاملاً در اختیار او هستم.
آقای کشیش لبخند رضایتمندی زد و در حالیکه قهوهاش را شیرین میکرد شروع به صحبت کرد:
سالها قبل وقتیکه وارد دانشکده الهیات شده بودم شور و شوق عجیبی داشتم. از اینکه میدانستم برای رسیدن به هدفی میخواهم تلاش کنم و در این تلاش تنها نیستم. نه تنها خانواده، بلکه خداوند در کنارم بود. باورکن بعضی شبها خواب این را میدیدم که در کلیسا خدمت میکنم. در لذت آن روزهای شادیبخش بسر میبردم و زندگی به همه صورت به من لبخند میزد که آن شب از راه رسیـد. شبـی که من آن را در خاطراتـم بنام "آن شب مهآلود" نام نهادهام.
آن شب جشن تولد یکی از دوستان قدیمیام بود که من نیز به آنجا دعوت شده بودم. جشن را از برنامههای تفریح پر کرده بودند. بازی پشت بازی و احساس میکردم که دیگر یک لحظه آرام و قرار ندارم. بالاخره مرا وارد یک بازی کردند که یک مسابقۀ نشستن روی صندلی بود. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم که بتوانم در این جشن برنده مسابقه شوم. از خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. بالا میپریدم و هی دوستان را بغل میکردم. چه شبی بود. هیچوقت یادم نمیرود و ای کاش شب به آنجا خاتمه مییافت.
این درست است که انسان از چند ساعت آیندهاش هم نمیتواند بطور یقین خبر داشته باشد. همیشه در زندگی چیزهای غیرمنتظره در کمین ما هستند. پدرم همیشه میگفت ما باید طوری زندگی کنیم که بتوانیم برای چیزهای غیرمنتظرهای که به استقبالمان میآیند، آماده باشیم و خود را نبازیم.
برای برنده مسابقه که من بودم جایزهای در نظر گرفته شده بود. چند لحظه بعد یکی از دوستان که سمت مجری را داشت به سراغم آمد و پاکت معمولی را بدستم داد. حدس میزدم که چه چیزی درون آن باید باشد. نخواستم آن را آنجا باز کنم. با خوشحالی و هیجان پاکت را در جیبم گذاشتم.
جشن تولد در حال اتمام بود و دوستان یکی پس از دیگری خداحافظی کرده و میرفتند. من نیز از آنها خداحافظی کرده و بیرون آمدم. یکی از دوستان خواست که مرا با اتومبیل به خانه برساند اما قبول نکردم. با اینکه دیر رقت بود، هوس پیادهروی کرده بودم.
هوا چندان سرد نبود که نتوان پیادهروی کرد. مه غلیظی در حال پایین آمدن بود و قصد داشت همه جا را از دیدهها مخفی کند. در حالیکه یقه پالتو را بلند کرده و دستان را در جیب فرو برده بودم تنها به راه افتادم. پس از مقداری پیاده روی بیاد پاکتی افتادم که در جشن تولد برنده شده بودم. آن را سریع باز کردم و چشمم به اسکناس قابلتوجهی پول افتاد. مدتهاست دوستان بفکر افتادهاند بجای خریدن هدایایی که ممکن است چندان به آنها احتیاجی نداشته باشیم، پول نقد هدیه کنند تا فرصتی باشد با آن چیزهایی را که واقعاً احتیاجمان است خریداری کنیم.
پس از مقداری پیادهروی به پلی رسیدم که باید از روی آن عبور میکردم. البته برایم چندان جالب نبود از این قسمت آنهم در این وقت شب عبور کنم ولی چون راه رسیدن به خانه از این پل خیلی نزدیکتر میشد، ترجیح دادم که آن را طی کنم.
مه بسیار پایین آمده بود و چند قدمی خود را نیز به سختی تشخیص میدادم. راستش را بخواهی فضای ترسناکی ایجاد شده بود و منهم بسیار تحت تأثیر این فضا قرار گرفته بود. هی به خودم میگفتم که چرا از این راه آمدم؟ اصلاً چرا پیاده آمدم؟ میتوانستم با دوستان بروم و یا حتی یک تاکسی بگیرم. ترس به سراغم آمده بودم و آرزو داشتم هر چه زودتر این پل به اتمام برسد و بتوانم خود را به خانه برسانم.
مسافت زیادی نمانده بود که به آخر پل برسم که ناگهان جسم سپیدی در کنار پل توجهم را جلب نمود. خیلی ترسیده بودم و ضربان قلبم تندتر شده بود. سعی میکردم خونسردی خود را حفظ کنم. خواستم پا به فرار بگذارم ولی میترسیدم وضع را بدتر کند. آن موجود سپیدپوش در کنار پل ایستاده بود و میخواست خود را به درون رودخانه پرتاب کند. جرأت زیادی پیدا کردم، دانستم که جای ترس نیست، باید دست بکار شوم و کاری انجام دهم. با سرعت عجیبی که در خود سراغ نداشتم خود را به او رسانیده و از پشت او را محکم گرفتم، صدای فریاد در فضای تاریک و ساکت آنجا طنین انداخت و بدنبال آن تلاش موجودی که میخواست خود را از دست من رها کند. سخت و با قدرت او را گرفته و نمیخواستم بهیچوجه او را از دست بدهم. احساس زندانبانی داشتم که زندانی را در حین فرار گیر انداخته بود. تلاش بیهوده بود. دیگر گویی خودش هم میدانست که هیچ راهی جز تسلیم ندارد. پرنده در قفس افتاده بود.
هوا آنقدر تاریک بود که هنوز نمیتواستم قیافهاش را خوب ببینم. چراغ کمنوری در گوشه راست پل توجهم را جلب نمود، همانطور که او را گرفته بودم، او را به زیر چراغ آوردم. حالا میتوانستم قیافهاش را بهتر برانداز کنم. راستش را بخواهی کمی بهتم زد. زیرا در مقابل خود دختری را دیدم که خیلی جوان بود. میشد حدس زد که بیست سال بیشتر ندارد. موهایش درهمیخته و پریشان با چهرهای زیبا که در نگاه اول میتوانست هر مردی را تحت تأثیر قرار دهد. رنگپریده، مضطرب و هراسان به نظر میرسید، بطوریکه تمام بدنش میلرزید. از آن قیافههایی که غم و افسردگی آن را کاملاً پوشانیده بود، مثل گُلی که در دوران پژمردگی خویش است.
دستش را محکم گرفته بودم. میخواستم آن را رها کنم، ولی ترسیدم که از دستم فرار کند. هیچ حرفی نمیزد. سرش را پایین انداخته بود و نمیخواست به من نگاه کند. مجبورم کرد خودم حرفی بزنم.
- چرا میخواستی خودت رو بندازی؟ زندگی دیگه برات قشنگ نیست...ها؟ یکنواخت شده... پوچ شده... آره؟
سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمیگفت. سکوتش مرا کلافه کرده بود. در دلم میگفتم چرا دختر به این زیبایی و جوانی باید زندگی برایش قشنگ نباشد!؟ قیافهاش دلم را به درد میآورد. واقعاً دلم برایش میسوخت. احساس میکردم باید به او کمک کنم. آیا میتوانستم کار مثبتی هر چند کوچک برایش انجام دهم؟ اما چه کاری؟ چطوری؟ آیا بهتر نبود که او را به حال خودش رها کنم و خودم را از این جریان بیرون بکشم؟ ممکن است عواقب بدی در انتظارم باشد که هیچ آمادگی روبرویی با آن را ندارم. من هیچ اطلاعی در باره این دختر ندارم. کیست، از کجا آمده و برای چه قصد از بین بردن خودش را دارد!؟ همۀ اینها سؤالاتی بود که آزارم میداد و او هم هیچ دهان باز نمیکرد به من چیزی بگوید. در حال حاضر من برای او کسی بودم که مانع خواستهاش شده بود. من بیشتر نقش دشمن داشتم تا دوست. کاش میشد این احساس را عوض کرد. چیزی در درون من میگفت که نباید تسلیم شد.
شاید واقعاً اتفاق ناگواری برایش افتاده که طاقت تحمل آن را نداشته است. من که نمیدانستم او در چه وضعیتی است. باید سعی خود را میکردم تا او را وادار به صحبت کنم. باید سعی میکردم اعتمادش را به دست آورم. واقعیت این بود که هر چه زمان میگذشت امکان موفقیت کمتر بود. چون هیچ نمیگفت و در سکوت با چهرهای رنگپریده مرا مینگریست. گویی اشک در چشمانش خشکیده بود. نگاهش ثابت و بیحرکت بود. بنظر میرسید قرنهاست که برق زندگی این چشمها را ترک کرده است. اگر گاهگاهی چشمها را بهم نمیزد احساس میکردم که انسانی از دنیای مردگان روبروی من ایستاده است.
مه همچنان غلیظتر میشد و هوا نیز رو به سردی نهاده بود. تازه متوجه شدم که لباس گرمی به تن ندارد. پالتو خود را بیرون آورم و آن را روی شانههایش انداختم. هیچ مخالفتی نکرد. کاش حرفی میزد و چیزی میگفت. لب باز نمیکرد!... دوباره سؤالی کردم:
- خونت کجاست؟ آیا توی این شهر تنها زندگی میکنی؟ آیا کسی رو داری ؟ خانواده، دوست، آشنایی؟
باز هم جوابی نداد، سرش را برگردانید و به آبهای زیر پل خیره شد. شاید هیچگاه حدس این را هم نمیزد که در یک چنین لحظهای کسی از راه برسد و مزاحم کارش شود. آمدن منهم اتفاقی بود. بخودم میگفتم، خدایا به من کمک کن، با این موجود کوچک ناامید از زندگی چه کنم؟ من نمیتوانستم بیش از این بیرون بمانم و باید به خانه برمیگشتم. ولی نمیتوانستم او را همینطوری به حال خودش رها کنم. اگر یک لحظه از او غافل میشدم ممکن بود خودش را توی رودخانه پرت کند.
زمان میگذشت و ما در کنار هم آرام قدم میزدیم... چه انتظار سختی بود. اما پس از قدری راه رفتن ناگهان ایستاد و یک جمله بیشتر نگفت.
- اون دیگه منو دوست نداره... دیگه دوست نداره، خواهش میکنم ولم کنین. بذارین راحت باشم.
این را گفت و بیاختیار گریست. شاید تا بحال گریه تلخی چون گریه این دختر ندیده بودم. صدای هقهق گریهها، سکوت سنگین شب را در هم میشکست و من عاجز و ناتوان فقط مینگریستم......
بقیه در شمارۀ آینده