مصاحبه با کشیش لئون هایراپتیان
۱۸ دقیقه
جناب کشیش لئون هایراپتیان با داشتن ۹۳ سال سن، سالخوردهترین رهبر کلیسای ایرانند که تابهحال توسط مجله "کلمه" مصاحبه شدهاند. بنده از زمانی که خیلی کوچک بودم برادر لئون را میشناختم و مخصوصاً یادم میآید که داستانهایی که بههنگام دیدار از کلیسای خانگی شهر ساری در موعظاتشان نقل میکردند خیلی به دلم مینشست بهطوری که برخی از آنها را هنوز هم بهخاطر دارم! ایشان در دورانی که خانوادۀ ما در غیاب پدرم در مجیدیۀ تهران زندگی میکرد، برای ما نقش پدری مهربان و دلسوز را ایفا کردند و از لحاظ روحانی و نیز مادی به نیازهای ما رسیدگی میکردند.
برای مجله "کلمه"، و همچنین برای خوانندگان، جای بسی افتخار است که کشیش لئون با وجود کهولت سن، کسالتی که برایشان پیش آمد و نقلمکانی که در پیش داشتند، دشواری مصاحبه با این مجله را بر خود هموار ساختند تا تجربیات زندگی پربرکت خود را با ما در میان نهند. پاسخ کشیش لئون به سؤالات مجله قدری طولانیتر از آنی بود که معمولِ این قسمت است، اما از آنجا که ایشان یکی از پدران برجستۀ کلیسای ایران هستند حیفمان آمد چیزی از سخنان ایشان بکاهیم و بنابراین متن این مصاحبه استثنائاً در دو بخش از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
در پایان جا دارد از زحمات پسر ایشان، شیخ محترم کلیسا "هواکیم هایراپتیان" در آماده شدن این مصاحبه قدردانی کنیم. ایشان با وجود مشغلات کاری و نقلمکانی که در پیش داشتند، متن نوشتاری مصاحبه را با دقت و حوصله فراوان به زبان فارسی ترجمه و ویرایش کردند. انجام این مصاحبه بدون کمک ایشان امکانپذیر نمیبود.
۱- ممکن است قدری راجع به دوران کودکی و خانوادهای که در آن بزرگ شدید برای خوانندگان ما صحبت کنید؟
قبل از هر چیز خدا را شکر میکنم برای تمامی کارهای عظیم و معجزهآسایی که در زندگی افراد نالایقی چون من انجام داده و بدون توجه به ضعفها و کاستیهایمان ما را مانند ظروف برگزیده برای جلال نام مبارکش بهکار گرفته است.
من در ژوئن سال ۱۹۱۷ میلادی در یکی از دهات شهرستان فریدونشهرِ اصفهان بهنام "خویگان" در یک خانواده ارمنی ارتدوکس متولد شدم. تحصیلات ابتدایی خود را همراه با تعالیم مذهبی در محل تولدم گذرانیدم و وقتی به سن نوجوانی رسیدم بهطور فعال در مراسم کلیسایی شرکت میکردم. سالها به همین نحو سپری شد تا اینکه پسر عمویم برادر ست یقنظر که مُعرف حضور اکثر ایمانداران ایران میباشند بعد از آشنایی با خداوند عیسی و سپردن قلب خود به او، برای دیدار از خانواده از تهران به ده آمدند و در فرصتهایی که با هم داشتیم بشارت انجیل را با من در میان گذاشتند.
من در ابتدا با ایشان به مخالفت برخاستم چون خودم را فردی غیور نسبت به باورهای دینی و قومی ارامنه میدانستم و مانند پولس هر نوع تحول و نوآوری را خیانت به قوم خودم تصور میکردم. بخصوص اینکه از همان دوران کودکی جذب گروه ملیگرای "داشناکسیون" شده بودم و ظرف مدت کوتاهی به عضویت هیئتمدیره و نمایندۀ اجرایی آن در کل منطقه فریدونشهر انتخاب شده بودم.
وضعیت به همین نحو تا شروع جنگ جهانی دوم ادامه یافت. بهعنوان فردی سیاسی بهدلیل علاقه فراوانی که نسبت به سرنوشت قوم ارمنی داشتم جهت اطلاع از پیشگوییهای کتابمقدس در مورد روزهای آخر شروع به مطالعه کتابمقدس و مخصوصاً مکاشفه یوحنای رسول نمودم. در این تحقیق و کنکاش بودم که یک شب عیسای مسیح در خواب بر من ظاهر شد و گفت: «همه اینها آغاز درد زایمان است» (متی ۲۴: ۸). از آن روز به بعد هر شب کلام خدا را مطالعه میکردم. کمکم مفهوم نجات از گناه برایم باز شد و بهیاد شهادتهای برادر ست افتادم. ولی هنوز افکارم متمرکز امور حزبی بود. با وجود تمام مشغولیتهایی که داشتم هیچ وقت مطالعه کلام را فراموش نکردم، تا اینکه بالاخره در سال ۱۹۵۳ به گناهکار بودن خود پی بردم و توبه کردم.
۲- چگونه به مسیح ایمان آوردید و چه شد که تصمیم گرفتید وارد کار خدمت شوید؟
همانطور که عرض کردم، در سال ۱۹۵۳ هنگامی که سخت به امور حزبی مشغول بودم، در یک شب یکشنبه طبق معمول مشغول مطالعه کتابمقدس بودم که خواب مرا فرا گرفت. در حالِ نه خواب و نه بیداری دیدم که با دو نفر از دوستان حزبی در یک جاده در حال رفتن به یک مأموریت حزبی بودیم که ناگهان احساس کردم دستی از پشت بر شانهام زد. برگشتم و دیدم فردی روحانی با صورتی درخشان ایستاده و به من نگاه میکند. او را شناختم. عیسای مسیح بود. صحبت نمیکرد ولی با حالات صورت و چشمانش با من سخن میگفت. پرسید: «کجا میروی؟ در جستجوی چه چیز هستی؟ خواهان عدالتی؟ آن را در این جهان پیدا نخواهی کرد. دنیا اسیر گناه و بیعدالتی است. این راهی که تو میروی راه تو نیست». در همان موقع دیدم تاریکی دنیا را فرا گرفت. در میان آن تاریکی مطلق، متوجه یک جاده باریک و روشن شدم که در آن دو نفر مشغول راه رفتن بودند. یکی از آنها را فوراً شناختم. او برادر ست بود. عیسای مسیح به من گفت: «تو باید بروی و به آنها برسی». برگشتم و به مسیح نگاه کردم. در همین موقع از خواب پریدم و به فکر فرو رفتم. میخواستم معنی این خواب را بدانم. روحالقدس بهطرز آشکاری با من صحبت کرد و گفت: «خداوند عیسی تو را خوانده و میخواهد از او پیروی کنی». جنگی روحانی در وجودم شروع شده بود. روح به من میگفت مسیح را پیروی کنم، ولی جسم مرا بهطرف امور سیاسی و دنیوی میکشید. در این کشمکش بودم که مجدداً به خواب رفتم. صبح وقتی بیدار شدم به یاد خواب دیشب افتادم. دیگر آن جنگ درونی در من وجود نداشت. احساس کردم دیگر افکار دنیوی برایم جذبه قبلی را ندارند. در عوض یک اشتیاق شدید روحانی در من ایجاد شده بود: اشتیاق برای پیروی از عیسای مسیح.
در پاییز همان سال از همۀ مسئولیتهای حزبی استعفا دادم و به برادر ست در تهران ملحق شدم. در آنجا توبه نموده، تعمید آب گرفتم و پس از تسلیم شدنِ کامل به خداوند، زندگی ایمانی خود را شروع کردم. در ژوئن سال ۱۹۵۵ جهت کار در راهآهن دولتی ایران عازم شهرستان میانه شدم. برادر ست برای بدرقه من به ایستگاه قطار تهران آمده بودند. ناخودآگاه به او گفتم: «برادر ست، دیگر موقع آن است که کلیسایی را شروع کنیم».
پس از ۶ ماه وقتی به تهران برگشتم، برادر ست جلسات کلیسای خانگی را در منزل خود شروع کرده بود. ایشان بههمراه تمامی افراد خانوادهاش یک روز صبح بهطرز باشکوهی تعمید روحالقدس را دریافت کرده بودند. من نیز مشتاق پری روحالقدس بودم و بالاخره در ۲۵ دسامبر ۱۹۵۵ این تجربه را دریافت کردم.
مجدداً برای کار به میانه برگشتم و هر روز و شب بههنگام جلسات منزل برادر ست در دعا با آنها متحد میشدم. یک شب خداوند رؤیایی به من نشان داد. یوغ نقرهای درخشانی را دیدم که یک سر آن بر گردن من بسته شده بود و سر دیگرش به کلیسای خانگی برادر ست متصل بود. فهمیدم که خداوند مرا خوانده است تا او را خدمت کنم. در همین حین سه نامه جداگانه از برادر ست و از دو فرزند او سامول و آکسا دریافت کردم که هر سه نفر نیز این پیغام را از طرف خداوند داشتند که برادر لئون باید وارد خدمت خداوند شود. در این موقع کار راه آهن به اتمام رسیده بود و من در جستجوی کار دیگری بودم که یک روز به ناگاه درد بسیار شدیدی تمام وجودم را فرا گرفت بهطوری که از دوستان خواهش کردم مرا به بیمارستان برسانند. در بیمارستان در این فکر بودم که چرا ناگهان چنین دردی بهسراغم آمد. در این حین خداوند با من صحبت کرد و گفت: «تو باید به تهران بروی و مرا خدمت کنی، نه کس دیگری را!». پس از شنیدن این پیغام فروتن شدم و توبه کرده، گفتم: «خداوندا گرچه من خودم را لایق این خدمت نمیدانم ولی هر چه اراده توست انجام شود». همان شب در خواب فرشته خداوند را دیدم که به من گفت: «پادشاه خواسته که پیش او بروی». سؤال کردم: «برای چه؟» گفت: «برای کار». گفتم: «من که هنوز تقاضانامهای ارائه نکردهام». گفت: «کسی در دبیرخانه هست که تقاضانامه را برایت پر خواهد کرد». پس به دبیرخانه مراجعه کردم. در آنجا شخصی به محض دیدن من یک تقاضانامه کاری تهیه کرد و مرا به اتاق پادشاه هدایت نمود. در را زدم و وارد شدم. دیدم اتاق با ابری سفید و نورانی پر شده است. ناگاه عیسای مسیح را دیدم که در آن ابر پشت میزی نشسته است. جلو رفتم و تقاضانامه را تقدیم او کردم. بلند شد و جلو آمد و در حالی که با دست چپ نامه را از من میگرفت، با دست راستش سرم را نوازش کرد و گفت: «تو قبول شدهای». با خوشحالی غیرقابل وصفی از خواب بیدار شدم و خداوند را بابت این تأیید عالی و دعوت رسمی شکر نمودم. روز بعد بدون معطلی به تهران برگشتم و به برادر ست ملحق شدم، و بدین ترتیب خدمت روحانی خود را بهطور رسمی از اوائل ماه ژانویه سال ۱۹۵۷ شروع نمودم. اکنون نیز با وجود اینکه سالها پیش بازنشسته شدهام، ولی از هر فرصتی جهت خدمت به خداوندم و دعوت مردم به سوی او استفاده میکنم.
۳- شما یکی از پیشکِسوتانِ کلیسای فارسیزبانی هستید که در ایران شکل گرفته است و سالها بهعنوان ناظر کلیساهای جماعت ربانی ایران انجام وظیفه کردهاید. ممکن است قدری راجع به سالهای اولیه ایجاد کلیسا توضیح دهید؟ از آن دوران چه خاطراتی دارید؟ در بدو شروع کلیسا با چه مشکلاتی روبرو بودید؟ کلیسا چگونه رشد کرد؟
کلیسا از سال ۱۹۵۵ از منزل برادر ست شروع شد. ابتدا خود برادر ست و خانوادهشان و سپس افراد دیگری از فامیل و آشنایان توبه کردند و تعمید روحالقدس و تکلم به زبانها را دریافت نمودند. سرودهای پرستشی، دعاها و عبادتهایی که در این جلسات میشد خیلی زود باعث تحریک همسایگان گردید که اکثراً ارمنی و از زمینه گریگوری بودند. لذا جفاها و درگیریها شروع شد. آنها سعی داشتند جلسات را بر هم بزنند، و از هر فرصتی جهت ایذا و اذیت ایماندارانی که به جلسات میآمدند استفاده میکردند. ولی با وجود تمام این مشکلات، برادر ست و دیگران به کار خداوند ادامه دادند. پس از ملحق شدن من به کلیسا و شروع رسمی خدمتم از اکتبر همان سال، بههمراه برادر ست تصمیم گرفتیم کار خداوند را در سایر مناطق ارمنینشین تهران گسترش بدهیم. خداوند نیز با شفاها و معجزات ما را در گسترش انجیل یاری میداد. تعداد زیادی از ارامنه در نواحی حشمتیه نارمک و سایر محلهها توبه کردند و به جمع ایمانداران پیوستند. البته در این محلهها نیز جفاها و مخالفتها شروع شد، ولی علیرغم تمامی مشکلات و جفاها کار خداوند ادامه یافت.
در سال ۱۹۵۹ دو جوان تحصیلکرده ارمنی بهنامهای هایکاز و هراند خاچاطوریان با هدایت روحالقدس از انگلستان به ایران آمدند و به جمع ما ملحق شدند. خداوند به آنان دیدی وسیع داده بود و لذا در مدت کوتاهی کار خداوند به حدی گسترش یافت که دیگر منزل برادر ست گنجایش جلسات را نداشت. بنابراین سالنی را در خیابان پهلوی سابق تهران کرایه کردیم و جلسات را به آنجا منتقل نمودیم. همزمان، جلسات بشارتی در محلههای ارمنینشین نیز گسترش یافت بهطوری که در محلات مجیدیه و سپس نارمک ناگزیر شدیم ساختمانهای جداگانهای بهعنوان کلیسا تهیه کنیم.
متأسفانه مدت خدمت برادران هایکاز و هراند زیاد طولانی نبود و آنان در سال ۱۹۶۱ قبل از افتتاح ساختمان کلیسای مجیدیه، در حالی که برادر داوود توماس و خانمشان ژانت را جهت همکاری با کلیسا از کرمانشاه به تهران میآوردند، در یک سانحه اتومبیل جان خود را از دست دادند. اما برادر داوود توماس و خواهر ژانت بهطرز معجزهآسایی جان سالم به در بردند و سالها در خدمت به خداوند با کلیسا همکاری نمودند.
علاوه بر تهران، روحالقدس ما را هدایت نمود تا کار خداوند را در شهرستانهای دیگر نیز گسترش دهیم. بنابراین در شهرهای دیگر مانند اصفهان، اهواز، آبادان، ماهشهر، مشهد، ارومیه، گرگان، و دیگر شهرستانها جلسات بشارتی شروع نمودیم و پیام حیاتبخش انجیل را به آنجا نیز رساندیم. با وجود مشکلات و جفاها، خداوند فیض بخشید بهطوری که در مدت کوتاهی توانستیم در اکثر شهرهایی که ذکر شد کلیسا تأسیس کنیم.
طبعاً با گسترش کار خداوند و تأسیس کلیساهای جدید، نیاز شدید به تربیت شبانان و مبشرین احساس میشد. بنده بهعنوان سرپرست و ناظر کلیساها در این مورد بار عظیمی در قلب خود داشتم و با دعا و روزه از خداوند هدایت میخواستم. از خداوند میخواستم یک دید و رؤیای تازه همراه با یک برنامه مشخص به من نشان بدهد. در جریان همین دعاها و روزهها بود که بالاخره خداوند روزی بهطور واضح با من صحبت کرد و گفت: «جلسهای را مخصوص جوانان شروع کن و من خیمه ترا گسترش خواهم داد».
من خدا را برای این هدایت شکر کردم و فوراً جلسات مخصوص جوانان را در کلیساها شروع کردیم. در اولین جلسه تنها چهار نفر حاضر شدند، در جلسه دوم نُه نفر آمدند، و بدین ترتیب پیوسته بر تعداد جوانان افزوده شد. بعد از مدتی اردوهای تابستانی برای بچهها، نوجوانان، جوانان و خانوادهها ترتیب داده شد. در این اردوها خادمین جوان با هدایت روحالقدس تربیت شدند که بعداً هر کدام در شهر خود شبانی کلیساهای مختلف را بهعهده گرفتند. کار خداوند به سرعت گسترش پیدا میکرد بهطوری که علاوه بر سه کلیسا در تهران (مرکز، نارمک و مجیدیه)، در شهرهای رشت، ارومیه، مشهد، ساری، گرگان و اهواز نیز رسماً کلیساهایی تأسیس شده بود و عزیزان به گسترش پیام انجیل در این مناطق مشغول بودند. خادمین تربیت شده از اقوام گوناگون مانند ارمنی، آشوری، فارس و غیره بودند و هر کدام پس از تأیید دعوت الهی، بهعنوان شبان دستگذاری شده و به خدمت خداوند مشغول میشدند. بدین ترتیب طبق کلام خداوند در متی ۲۸: ۱۸- ۲۰ کلیسا گسترش پیدا میکرد.
۴- شما بسیاری از شهدای کلیسای ایران را از نزدیک میشناختهاید و حتی اگر اشتباه نکنم اسقف هایک هوسپیان از طریق شما به مسیح ایمان آوردند و مدتی نیز دستیار شما بودهاند. از این مردان برجسته کلیسای ایران و کلاً از دوران شهادتها چه خاطراتی دارید؟ وضع کلیسا در آن دوران چگونه بود؟
در مورد شناخت من از شهدای کلیسا باید عرض کنم که بنده نه فقط آنها را از نزدیک میشناختم، بلکه تأیید خدمات روحانی آنها در کلیسایی که در آن بهخاطر بشارت انجیل به شهادت رسیدند توسط بنده با هدایت روحالقدس صورت گرفته بود.
در مورد اولین شهید کلیسای جماعت ربانی، زنده یاد برادر حسین سودمند باید عرض کنم که ایشان در هنگام تصدی شبانی برادر ادوارد هوسپیان عضو کلیسای جماعت ربانی اصفهان بودند. برادر ادوارد در سال ۱۹۷۴ پس از تأسیس کلیسای ارومیه با هدایت خداوند به ارومیه منتقل شدند و شبانی کلیسا در آن شهر را برعهده گرفتند. بنابراین، بنده برادر سودمند را با هدایت روحالقدس به شبانی کلیسای اصفهان برگزیدم و خود شخصاً بر کار ایشان نظارت میکردم.
وقتی در مشهد کار بشارت انجیل در میان فارسیزبانان آن شهر گسترش پیدا کرد، با هدایت روحالقدس تصمیم گرفتیم برادر سودمند را به همراه خانواده به مشهد اعزام کنیم تا شبانی گلۀ خداوند در آن شهر را بهعهده بگیرند. من این موضوع را با ایشان مطرح نمودم و ایشان هم با خوشحالی پذیرفتند. بعد از مدت کوتاهی، خودم شخصاً همراه ایشان و خانوادهاش به مشهد مسافرت کردم و مدتی در آنجا مانده، ایشان را در تصدی شبانی کلیسا کمک نمودم و سپس به تهران بازگشتم. پس از آن نیز بهعنوان ناظر کلیساها هر چند وقت یک بار به ایشان سر میزدم و در امور کلیسایی به ایشان کمک میکردم. پس از مدتی نیز به فیض خداوند ساختمانی در مشهد تهیه شد تا هم محل سکونت ایشان باشد و هم بهعنوان محل عبادت از آن استفاده گردد. به این ترتیب کلیسای مشهد بنا شد و رشد کرد، تا اینکه در سال ۱۹۹۰ این برادر عزیز را به جرم ایمان به مسیح دستگیر کردند و پس از مدت کوتاهی به اتهام ارتداد در زندان مشهد حلقآویز نمودند. خدا را شکر میکنم که برادر سودمند حتی با مرگ خود نیز باعث جلال نام عیسای مسیح گردید.
دومین شهید کلیسا، اسقف هایک هوسپیان بودند که در سال ۱۹۹۴ به درجه شهادت نائل شدند. من ایشان و برادرشان ادوارد هوسپیان را در سال ۱۹۵۷ هنگامی که همسایه بودیم ملاقات کردم. آنها در آن موقع نوجوان بودند. وقتی بشارت انجیل را با آنها در میان گذاشتم، آنها با خوشحالی قبول کردند و توبه نمودند. پس از مدت کوتاهی پسرداییشان برادر سارو خاچیکی نیز توبه کردند. من به آنها توصیه کردم که به جلسات کلیسای خانگی برادر ست یقنظر بیایند. آنها پس از مدتی از روحالقدس پر شدند و رفته رفته در ایمان ثابت گشتند. من با هدایت روحالقدس به این برادران توجه مخصوصی داشتم و آنها را در خواندن کلام و دعا تشویق میکردم.
مدتی بعد وقتی مسئولیت نظارت کلیساها بهعهده من گذاشته شد، همانطور که قبلاً عرض کردم با جدیت از خداوند خواستم که توسط روحالقدس به من مکاشفه و رؤیای جدیدی عطا کند تا بتوانم کلیسای او را در مسیر صحیح هدایت کنم. خداوند نیز یک روز در دعا با صدای واضح به من گفت که جلسات جوانان را شروع کنم تا او از طریق این جوانان برنامهای را که برای بشارت داشتیم گسترش دهد. برادر هایک از ثمرات اولیه همین جلسات جوانان بودند، و تمامی عمر خود را وقف خداوند کردند. ایشان در امر شبانی و نظارت به خوبی رشد کردند و پس از مدتی بهعنوان همکار من در امر نظارتِ کلیسا مرا یاری دادند. هنگامی که بنده بازنشسته شدم، ایشان کار نظارت را تماماً برعهده گرفتند. برادر هایک بار سنگینی برای رساندن پیام انجیل به فارسیزبانان و بشارت در بین آنها داشتند، و لذا وقتی یکی از این ایمانداران فارسیزبان یعنی برادر دیباج بهخاطر ایمانشان به زحمت افتادند و روانه زندان شدند، ایشان با دلیری در برابر مقامات به دفاع از او برخاست. برادر هایک در اواخر سال ۱۹۹۳ با مطلع شدن از حکم اعدام برادر دیباج که در حدود ۱۰ سال به جرم ارتداد در زندان بسر برده بود، جهانیان را از این موضوع باخبر کردند و دولت ایران در نهایت مجبور شد برادر دیباج را آزاد کند. ولی هنوز چند روز از آزادی ایشان نگذشته بود که برادر هایک هوسپیان در خیابان ربوده شدند و مدت کوتاهی بعد جسد ایشان در حالی که با ضربات چاقو مثله شده بود، پیدا شد. خود برادر دیباج نیز چند ماه بعد به همین ترتیب ناپدید شدند و چند روز بعد جنازه ایشان به همان نحو پیدا شد.
در مورد شهید مهدی دیباج نیز باید عرض کنم ایشان را از سالها قبل هنگامی که در انجمن کتابمقدس کار میکردند میشناختم. پس از آن نیز چندین بار در فرصتهای مختلف ایشان را دیدم، تا اینکه بههمراه خانواده از شهرستان بابل به گرگان نقلمکان نمودند. در آن موقع برادر هایک شبانی کلیسای گرگان را بر عهده داشتند، و بنده بهعنوان ناظر کلیساها هر بار که به کلیسای گرگان سر میزدم، با برادر دیباج نیز ملاقات میکردم و مشارکتهای شیرینی در حضور خداوند با هم داشتیم. مدتی بعد ایشان به بابل بازگشتند و بنا به اتهامات واهی دستگیر و زندانی شدند که بزودی کذب بودن همگیشان ثابت شد، ولی از آنجا که ایشان حاضر به انکار کردنِ ایمان مسیحی خود نبودند، به مدت ده سال به جرم اتهام در زندان ماندند. برادر دیباج غیرت خاصی برای بشارت پیام انجیل داشتند و حتی در مدتی که در زندان بودند نیز از رساندن خبر خوش انجیل به دیگران باز نمیایستادند. ایشان در زندان با زندانیان و زندانبانان دوست شده بودند و به آنها بشارت میدادند. برادر دیباج در طول تقریباً ده سالی که در زندان بودند، چندین بار برای مدت ۴۸ ساعت به مرخصی آمدند. یک بار مأموری که همراه ایشان به تهران آمده بود با دیدن خصوصیات برادر دیباج به قدری به ایشان اطمینان پیدا کرد که اجازه داد به تنهایی به هر جا که میخواهد برود! ایشان هم خودشان را به منزل ما رساندند و برای دو روز با هم مشارکتی عالی داشتیم.
سرانجام ایشان در دسامبر سال ۱۹۹۳ به جرم ارتداد به اعدام محکوم شدند. پس از اعلام حکم ایشان، برادر هایک بههمراه سایر مسیحیان داخل و خارج از کشور نسبت به این حکم اعتراض کردند و بدین ترتیب بر اثر فشارهای بینالمللی مقامات مجبور شدند حکم اعدام را لغو و ایشان را آزاد کنند. ولی این آزادی بیش از ۵ ماه بهطول نینجامید. ایشان را هنگامی که از باغ کرج عازم تهران بودند ربودند و پس از چند روز اطلاع یافتیم که جسد ایشان در جنگلهای اطراف تهران پیدا شده است. جسد را تحویل گرفتیم و مراسم تدفین بهطرز باشکوهی انجام شد. ما جسد برادر دیباج را به خاک، ولی روحش را به خداوند سپردیم.
در مورد شهید بعدی یعنی برادر محمد باقر یوسفی ملقب به روانبخش نیز باید بگویم ایشان از طرف هیئت مدیره کلیسا به شبانی کلیسای ساری و قائمشهر انتخاب شده بودند. من هر چند وقت یک بار به ایشان سر میزدم و او و اعضای کلیسا را در ایمان بنا مینمودم. یک هفته قبل از به شهادت رسیدن ایشان بنده به قائمشهر مسافرت کرده و چند روزی را با آنها سپری کردم. چند روز بعد در کمال تأسف خبردار شدیم که برادر روانبخش هنگامی که از منزل خارج شده بودند، توسط افرادی متعصب ربوده شده و به جنگلی در خارج از شهر برده شدهاند. آن افراد متعصب در آنجا برادر روانبخش را از درخت حلقآویز کرده بودند. بنده به همراه چند تن از خادمین با شنیدن این خبر خودمان را به قائمشهر رسانیدیم و جسد ایشان را به تهران منتقل نموده، طی مراسم باشکوهی ایشان را در مقبره مخصوص مسیحیان دفن کردیم.
* مابقی این مصاحبه در شمارۀ بعد از نظر خوانندگان خواهد گذشت، از جمله اینکه برادر لئون به چه علت به امریکا مهاجرت کردند، در حال حاضر به چه خدماتی مشغولند، برنامهشان برای مابقی عمر چیست، و بهعنوان کسی که عمری را در خدمت به خداوند سپری کرده است مهمترین درسی که در زندگی آموخته چه بوده است. در شماره بعد همچنین با اندرزهای برادر لئون به جوانان، و نکاتی جالب در مورد زندگی شخصی ایشان، آشنا خواهیم شد.