بنفشههای بهاری
۸ دقیقه
دخترک شتابزده و هراسان در جنگل میدوید، بدون اینکه مسیر خودش را خوب بداند. لباسش پاره شده و پاهای برهنهاش از برخورد با سنگها و شاخههای درختان خونین بود، اما او بدون توجه به این مسائل در حال گریز بود. گریزی که میتوانست به پایانی تلخ بیانجامد، گریز از زندگی، گریز از آدمهایی که او را نمیخواستند و او را در این وقت شب به دامان تیرۀ طبیعت حواله داده بودند. چهرهاش مضطرب و نگران بهنظر میرسید. گویی پرندۀ زخمی و شکستهبالی بود که بهدنبال مأمن و پناهگاهی میگشت تا لحظهای آسودهخاطر در آن آرام گیرد.
مه مثل همیشه در میان درختان بلند و سر بهفلک کشیده در حال پایین آمدن بود. جنگل تیره و تاریک بود اما نور مهتاب با گذر از میان شاخههای انبوه درختان نور خفیف خود را رسانده بود. همه چیز بهنظر دخترک ترسناک و اسرارآمیز میآمد. بهخاطر نداشت که تابهحال در این وقت شب به این مکان پا نهاده باشد. اما چه اشکالی داشت. این هم برای خودش تجربهای است و شاید هم آخرین تجربه!...
در اوج این ترس و اضطراب بود که ناگهان صدایی غیرعادی او را متوجه خود نمود. حرکتش را آهستهتر کرد. حسابی ترسیده بود با اینکه میخواست خود را خونسرد نشان دهد ولی امکان نداشت. صدای ضربان قلبش را به وضوح میشنید که چگونه میخواهد از شدت تپش از سینه بیرون آید. ترسی ناشناخته و مرموز در دلش چنگ انداخت. خودش را نهیب داد که چرا آمد؟ چرا این دیوانگی را کرد؟ اما باز خود را قانع نمود: "باید میآمدم ...همه چی تموم میشه... جایی برای من توی این دنیا نیست... اون پایین دیگه کسی منو نمیخواد."
نه، مثل اینکه چیزی نبود. شاید از این جانوران کوچک جنگلی است که از صدای پاهای او رمیده است. کمی آرام شد و خواست با نیرویی تازه شروع به دویدن کند که ناگهان جسم سیاهی را در مقابل خود دید. جیغ کوتاهی کشید و خواست راهش را کج کند و از سمت دیگر برود که شخص با جستی سریع خودش را مجدداً جلوی او انداخت و راهش را سد کرد. در دست ناشناس تفنگی دیده میشد و این به وضعیتش حالت ترسناکتری داده بود. وقتی ناشناس قدمی بهسویش برداشت مجدداً جیغی کشید و صدای ناله و زاری سر داد. اما ناشناس محکم او را نگه داشته بود که تکان نخورد. صدای مرد بسیار آرام و شمرده بود:
آروم باش، چرا سر و صدا میکنی؟ من که کاریت ندارم. آروم...آروم.
ولم کنین بذارین برم. خواهش میکنم کاریم نداشته باشین...
این وقت شب توی این جنگل تاریک چیکار میکنی؟ چرا کوچولویی مثل تو حالا باید اینجا باشه؟
من کوچولو نیستم، از من چی میخواین؟ خواهش میکنم ولم کنین...
چرا از من وحشت داری؟ اونجا رو ببین، پشت اون درخت بزرگه کلبۀ کوچیک من هست. میبینی آتیش رو روشن کردم. میتونی اونجا بشینی و خستگی درکنی. اون وقت هر جا که دوست داری برو. منم مزاحمت نمیشم. باور کن چیزی اینجا نیس که ازش بترسی... باور کن.
صدای ناشناس حالت خواهش و التماس بهخود گرفته بود، ولی دخترک با سماجت و یکدندگی میخواست بگریزد. مانند پرندهای که خود را برای بار اول به گوشه و کنار قفس میزند مدام در جنب و جوش بود و لحظهای آرام و قرار نمیگرفت. گویا بیفایده بود و ناشناس نتوانست آن اعتمادی را که لازم بود ایجاد کند. ناخواسته از تلاش ایستاد و دانست که بیهوده سد راه دخترک شده است. از آنجا که اهل خشونت و زور نبود دست دخترک را رها کرد و با صدای خفه و لرزانی گفت:
خوب ...برو...
دخترک بهوضوح دید که چگونه ناشناس این دو حرف را بهسختی و برخلاف میل خود بر زبان آورد. با این حال نفسی راحت کشید، باورش نمیشد که ناشناس او را بهسادگی رها کند. دوید و راه خود را در پیش گرفت. دیگر حسابی خسته شده بود. پاهایش درد داشت و دویدن را برایش مشکل کرده بود. لحظهای ایستاد و به درختی تکیه داد. در حالی که بهاندازۀ کافی دور شده بود یک لحظه با خود به برخوردش با ناشناس اندیشید! "اون دیگه کی بود؟ چرا منو ول کرد؟ میتونست با من هر کاری بکنه. اصلاً باورم نمیشه، به همین راحتی گذاشت برم!؟..."
کنار درخت آرام نشست. خودش نیز نمیدانست که چرا عصبانی شده و اینقدر ترسیده بود؟ ناشناس که با او کاری نداشت. و حالا چرا احساسی از قدردانی نسبت به ناشناس در دلش بهوجود آمد؛ با اینکه دل خوشی از مردم نداشت ولی این ناشناس اسرارآمیز فکر او را بهخود مشغول کرده بود. باز با خودش زمزمه کرد:
بهنظر نمیآد آدم بدی باشه.
آنقدر به این موضوع اندیشید که ناخودآگاه فکرش به کلبۀ کوچکی که ناشناس از آن گفته بود جلب شد. قدری راه رفت و باز ایستاد. نمیدانست چه کار کند. حسابی گیج شده بود و نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. وجود پر از رمز و راز ناشناس در تاریکی شب افکارش را مختل کرده بود. کنجکاوی اذیتش میکرد و مانع گریزش شده بود. میخواست بداند او کیست؟ و چرا این وقت شب در جنگل است. غرق در این افکار بود که احساس کرد نمیتواند بیش از این مقاومت کند و ناخودآگاه پاهایش با نیرویی ناشناخته شروع بهحرکت کرد. اما مسیر حرکت این بار برخلاف مسیر قبلی بود. پاها بهسویی میرفتند که در آنجا لحظاتی پیش ناشناس را ملاقات کرده بود!...
چوبها درون آتش میسوخت و گرما و روشنایی هر دو ایجاد شده بود. مرد ناشناس با آرامی خاصی کتری سیاه شده را که تازه از آب چشمه پر کرده بود روی آتش نهاد. درون جنگل صدای سوسویی میآمد و گاهگاهی سکوت را بر هم میزد. مرد چیزی درون کتری ریخت و در کنار آتش لمید و خود را به خواندن کتابی مشغول کرد.
همه اینها از دیدگاه دخترک که خودش را در میان شاخههای درختی پنهان کرده و ناظر این صحنه بود بسیار آرامشبخش و جالب بهنظر میرسید. این صحنه در تضاد عجیبی با تیرگی و سکوت جنگل بود. نتوانست بیش از این صبر کند و آهسته در حالی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکند، شاخههای درخت را کنار زد و بهسوی آتش رفت و قبل از اینکه مرد سرش را از روی کتاب بلند کند با صدای خفیفی گفت:
سلام.
مرد ناگهان کتاب را بست و نگاهش را به دخترک که اینک بدون دلهره و اضطراب در مقابلش ایستاده بود انداخت. باورش نمیشد که پرندۀ سرگردان لحظات قبل، اینک با پای خود به دیدارش آمده باشد. چشمانش را مالید تا بهتر ببیند. خودش بود، قبل از اینکه شروع به صحبت کند دخترک ادامه داد:
ازتون معذرت میخوام، رفتارم درست نبود.
معذرت برای چی؟ خوب کردی اومدی. بیا کنار آتیش بشین، ازهیچی نترس. منم یک آدمم مثل تو...البته پیرتر!...
دخترک آرام و با تأنی در حالی که لباس بلند سپیدش با زمین برخورد داشت و تولید صدا میکرد به کنار مرد رسید و پهلوی آتش نشست. احساس آرامش عجیبی میکرد و نمیخواست هیچ سخنی گوید. دوست داشت فقط تماشا کند و از گرمای آتش لذت ببرد. در اینجا بود که توانست در روشنایی شعلههای آتش مرد مهاجم را بهتر بنگرد و در قیافهاش دقیقتر شود. حال میدید که او مردی است که سالهای جوانی را پشت سر نهاده و به میانسالی رسیده است. موهایش جوگندمی بود و بالاپوش ضخیمی به تن داشت که هیکل نحیفش را کاملاً در خود مخفی کرده بود. چشمانش خاکستری بود، مانند خاکسترهای اطراف آتش. ولی با همه این اوصاف، اولین چیزی که در چهره مرد بهوضوح نمایان بود و هرکس را در مرحلۀ اول تحت تأثیر قرار میداد آرامش عجیبی بود که در نگاه و رفتارش دیده میشد. درست مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است. دختری که تا چند لحظه پیش از او گریزان بود، اینک بازگشته و در کنارش نشسته بود. اما این واقعه گویا برایش تعجبآور نبود و انتظار این را داشت!
هر دو در سکوت به شعلههای آتش که در اوج گرمای خود بود خیره شده بودند. هیچ کدام سعی نداشت این سکوت را بر هم زند. بدون شک دخترک پس از دقایق پراضطرابی که پشت سر نهاده بود به یک آرامش و سکوت اولیه احتیاج داشت. محیط و فضایی که مرد ایجاد کرده بود او را کاملاً تحت تأثیر قرار داده بود. مرد کتری را از روی آتش برداشت و فنجان را از مایعی که درون آن بود پر کرد و آن را به دست دخترک داد و گفت:
فکر نمیکنم چندان چای خوش طعمی باشه. ولی خوب دیگه بهش عادت کردم. فقط مواظب باش که نسوزی چون خیلی داغه.
دخترک تشکر کرد و با لبخند شیرینی فنجان را از مخاطب خود گرفت و به آتش خیره شد. در این حین مرد نیز فرصتی پیدا کرد تا او را خوب برانداز کند. خیلی جوان بود، بدون تردید بیش از هفده سال نداشت. خیلی استخوانی و ریز بهنظر میرسید. موهایش صاف، بلند و بیحالت بود. چهرۀ زیبایی داشت و میتوانست در همان نگاه اول دیگران را تحت تأثیر قرار دهد. لباس بلند سپیدش کثیف و چروکیده بهنظر میآمد و پاهای برهنهاش کنجکاوی مرد را برانگیخته بود. ولی آه از این چشمها... در این چشمها چه نهفته بود؟ هر چه بود حرفها برای گفتن داشت. اگر زبان داشت قادر بود رازهای مخفی صاحبش را بازگو کند. وقتی مرد در روشنایی آتش به چشمانش خیره شد هیچ حرکتی در آن ندید. گویی نگاه به شعلههای آتش ثابت مانده بود.
هیچ نوری، هیچ نشاطی و هیچ برقی که حکایت از زنده بودن صاحب آن کند در این چشمها نبود. تنها چیزی که بود غم بود، غمی ناشناخته اما بسیار ملموس و حس کردنی. غم و دردی که از نگاه تراوش میکرد همچون موجی که به ساحل اصابت میکند به شعلههای آتش برمیخورد و در این هوای تاریک و مهآلود انسان ترجیح میداد اینطور فکر کند که حرکت شعلههای آتش و زندهبودن و جنبش آن بر اثر امواج حاصل از نگاه است!...دخترک با یک سؤال، سکوت ممتد را شکست:
شبها جنگل همیشه اینطور مهآلود و تاریکه؟!
همیشه نه. بعضی مواقع نور مهتاب همه جا رو روشن میکنه، میشه ساعتها به آسمون پرستاره نگاه کرد و از دیدن خلقت خدا لذت برد. بعضی اوقات هم مثل امشب فقط باید به همین آتیش رضایت داد!
طبیعت هم درست مثل زندگی ما آدمهاست! یک روز هوا روشنه و خورشید گرمای خودش رو میفرسته ولی یک روز دیگه تیره و سرده!... مثل اینکه دلش گرفته. میری زیر آسمون و میبینی اشکهاش رو میریزه روت... صدای فریادش میآد و آدم رو میترسونه. مثل اینکه اونم مثل من کسی رو نداره که درکش کنه.
طبیعت همیشه همینطور بوده، اینطور خلق شده. اون نمیتونه واسه تغییرخودش کاری بکنه. ولی آدمها خودشون میتونن این انتخاب رو بکنن که چطوری باشن. تاریک یا روشن...
بقیه درشماره آینده