نقد تفكر و انديشۀ مدرن از ديدگاه مسيحيت/۲
۷ دقیقه
(نقد آراء ژانژاک روسو)
در شماره گذشته، نخستين بخش از سلسله مقالات نقد تفکر و انديشۀ مدرن از ديدگاه مسيحيت را آغاز کرديم. در آن شماره، ديديم که چگونه طرز تفکر مدرن يا دورۀ تنوير، جايگزين طرز تفکر قرون وسطايی در اروپا گرديد. دنيای مدرن ما فرزند تنوير است.
يکی از خصوصيات طرز تفکر دورۀ تنوير يا تفکر مدرن، خصومت با مذهب است. برای آشنايی بيشتر با ويژگیهای اين تفکر، به بررسی زندگی و آراء متفکرين برجستۀ دورۀ تنوير میپردازيم. در اين شماره، ژانژاک روسو، متفکر فرانسوی ۱۷۱۲-۱۷۷۸)، مد نظرمان خواهد بود.
روسو تأثير شگرفی بر تفکر انسان امروزی گذاشته است. گرچه او ده سال پيش از انقلاب فرانسه درگذشت، اما هم ناپلئون و هم لوئی شانزدهم او را مسبب اين انقلاب، و در نتيجه، فروپاشی نظام اجتماعی قديم اروپا، میدانستند. ميليونها انسان او را پيامبر دوران مدرن میدانند و نام و انديشهاش را گرامی میدارند. کانت (فيلسوف آلمانی، ۱۷۲۴-۱۸۰۴) او را "انسانی در کمالی بیهمتا" ناميد و تولستوی (نويسندۀ روس، ۱۸۲۸-۱۹۱۰) نوشتههای او را همپايۀ انجيل میدانست.
انديشۀ روسو
روسو تعليم کتابمقدس را در خصوص گناهکار بودن همۀ انسانها رد کرد و بر نيکويی سرشتيِ انسان و برتری طبيعت تأکيد میگذاشت. به باور او، اگر انسان امروز سعادتمند نيست، علتش اين است که جامعه و مسألۀ مالکيت، او را از طبيعت و دنيای درون خود دور کرده است. جامعه حس حسادت و غرور را برای انسان به ارمغان میآورد، و مالکيت نيز باعث میشود انسان نتواند آزادانه از مواهب موجود در دنيا به برابری بهره بجويد. او در کتاب خود بهنام "گفتار در عدم مساوات ميان مردم" به بحث درباره علل نابرابریها پرداخته، و قلم سرکش خود را عليه قوانين ناعادلانهای که در فرانسۀ ماقبل انقلاب، بهمنظور حمايت از ثروتمندان بوجود آمده بود بهکار گرفت. اما او مسأله را فقط از اين ديدگاه فلسفی بررسی میکند که انسان از طبيعت فاصله گرفته است.
او کتاب معروف خود، "قرارداد اجتماعی" را با اين جمله آغاز میکند: "انسان آزاده زاده میشود، اما همهجا در زنجير است." او اين زنجير را جامعه میداند. او معتقد است که انسان اگر در طبيعت تنها باشد، هيچيک از بدیهای موجود در جامعه را نخواهد داشت. اما بهمحض اينکه زندگی اجتماعی را شروع میکند، يعنی اينکه با انسان ديگری يک جا زندگی میکند و با او ارتباط برقرار میکند، اختلافات و مالکيت و حدود و محدوديتها مطرح میشود. گرچه او نمیکوشد جامعه را از بين ببرد، اما میکوشد راهی را نشان دهد تا انسان بتواند خود را از جامعهای ناعادلانه آزاد کند.
قوانين ناعادلانه که هدفشان حفظ منافع ثروتمندان است، بايد فسخ شود و بجای اينکه قوانينی بر مردم تحميل شود، مردم بايد خودشان قوانين خودشان را تعيين کنند. آنان بايد "قراردادی" تهيه کنند که از طريق آن، حقوق طبيعی خود را کنار بگذارند و حقوق اجتماعی را اختيار کنند. روسو معتقد بود که محال است انسان قوانين ناعادلانهای برای خود وضع کند؛ از اينرو، يقين داشت که جامعه بسوی سعادت خواهد رفت. اين نظريۀ سياسی بود که بيش از هر عامل ديگری آتش انقلاب فرانسه را شعلهورتر ساخت.
تفکر روســو:
انسان در آغوش طبيعت و در تنهايی، سعادتمند است
مشکلات انسان و تمامی بدیها، بهخاطر روابط اجتماعی انسان و مسأله مالکيت است
برای بهبود اجتماع، بايد مردم خودشان قوانين را تعيين کنند نه حاکمان مستبد
تعليم و تربيت درست کودکان، جامعۀ سعادتمندی بوجود خواهد آورد
راه حلی که او پيشنهاد کرد، اين بود که در جامعه، بجای اينکه "ارادههای" متعددِ فردی وجود داشته باشد (مانند "اراده" پادشاه)، يک ارادۀ کل يا "ارادۀ عموم" وجود داشته باشد که دربرگيرندۀ ارادۀ تمام آحاد افراد جامعه است. اين "ارادۀ عمومی" از طريق قوۀ مقننه تعيين میگردد؛ اين قوه، بهنوبۀ خود، از نمايندگان منتخب تمام افراد جامعه تشکيل میگردد. به اين ترتيب، قوانينی که قوه مقننه تدوين میکند، در واقع و در عمل، آنهايی است که مردم میخواهند و به نفع آنان است.
لذا اين "ارادۀ عمومی" نمیتواند برخلاف منافع عموم مردم باشد، گرچه ممکن است برخلاف منافع برخی افراد باشد. قوۀ مجريه (يعنی دولت) نيز مسؤول اجرای اين قوانين به نفع عموم مردم است؛ و قوۀ قضاييه نيز مسؤول قضاوت در خصوص اختلافاتی است که از تخلف از اين قوانين ناشی میشود. هر کسی که اندکی به مسائل سياسی آشنايی داشته باشد، تأثير افکار روسو را در نظام اداره اکثر کشورها مشاهده خواهد کرد.
نظر روسو دربارۀ آموزش اين است که کودکان بهطور سرشتی خوب هستند، و اگر بهدرستی آموزش ببينند، خوب باقی خواهند ماند. بنابراين، خواستار آن بود که حکومت نقش بيشتری در آموزش و تحصيل کودکان و نوجوانان برعهده بگيرد و هدف مواد درسی بايد اين باشد که کودکان را نسبت به طبيعت آگاه سازد، چون هر چقدر به طبيعت نزديک باشند، قرارداد اجتماعی را بهتر درک خواهند کرد. در خصوص مذهب، اعتراض عمدۀ روسو به مسيحيت اين بود که مردم را به اندازۀ کافی برای زندگی در اين جهان آماده نمیسازد؛ به عقيدۀ او مذهب بايد بيشتر حالتی شخصی داشته باشد. به اين ترتيب، او باز بر نقش طبيعت تأکيد میگذاشت، يعنی انسان را تشويق میکرد که به طبيعت، به درون خود و به احساسات طبيعی خود بازگردد.
رویهمرفته، انديشههای روسو جهانبينیای متضاد با جهانبينی کتابمقدس را ارائه میدهد. او خود را در مقام يک پيامبر قرار داد و بسياری نوشتههای او را همرديف کتابمقدس قرار دادند. اما شکی نيست که او نويسندهای برجسته بود و قادر بود انديشههای نو خود را با قاطعيت و روشنی وافر بيان دارد.
آيا او به تعاليم خود عمل میکرد؟
روسو بیگمان شخص برجستهای بود، اما اخلاقيات او شديداً منحط بود. ترديدی وجود ندارد که او يک رياکار تمامعيار بود. بهترين گواه بر اين مدعا، رفتار او با فرزندان خودش بود. آموزش دادن به کودکان مطابق با طبيعت، بخش مهمی از اعتقادات روسو بود. اما او تمام کودکانی را که از معشوقههای خود داشت، به "پرورشگاه کودکان سرراهی" پاريس گذاشت. او میگفت: "من نمیتوانم هم فيلسوف باشم و هم پدر. من به سکوت نياز دارم."
رفتار روسو با اطرافيانش بهتر از اين نبود. او هيچگاه ازدواج نکرد، بلکه با معشوقههايش زندگی میکرد، اما به هيچيک دل نمیبست بلکه فقط بهخاطر ارضای غرايز جنسی با آنها بسر میبرد. متفکرينی که همعصر او بودند و او را از نزديک میشناختند، نظر نامساعدی دربارۀ اخلاق او داشتند. هيوم، فيلسوف انگليسی مینويسد: "او هيولايی بود که خود را مهمترين موجود عالم میپنداشت." وُلتر نيز او را "هيولای بطالت و شرارت" میناميد.
آيا تعاليم او به جهان کمکی کرده است؟
آيا تعاليم و گفتههای او کمکی به سعادت انسان کرده است؟ به اين سؤال نمیتوان با قاطعيت پاسخ داد. عقايد و نظريههای او تأثير عميقی در تحول صحنۀ سياست داشته و امروزه در اکثر کشورها، نظريۀ او در خصوص جدا بودن سه قوه به اجرا درآمده است. اما شايد بتوان گفت که نظريه او در خصوص هيأتی که "ارادۀ عمومی" را تعيين و تدوين میکند، باعث شد که در دهههای بعدی، مارکس نظريه کمونيستی را ارائه دهد و معتقد باشد که سرنوشت جامعه را بايد طبقه کارگر (پرولتاريا) تعيين کند و جامعه را بسوی جامعهای بدون طبقه هدايت نمايد.
همين نظريه بعدها موجب دگرگونی کامل ترکيب ممالک و بوجود آمدن اردوگاه شرق گرديد که چه خونها بهخاطر آن ريخته شد. هيتلر نيز خود را حامی "ارادۀ عمومی" مردم آلمان میدانست و با توسل به آن دنيا را به ورطۀ نابودی کشاند و ميليونها انسان را از ميان برد. نام ناپلئون را نيز از اين فهرست نبايد از قلم انداخت.
در صحنۀ اجتماع نيز نظريۀ روسو در خصوص نيکی سرشت انسان، باعث شد که انسانها به يک باور خوشبينانه نسبت به خود برسند. تفکر حاکم بر جامعۀ صنعتی اروپا در قرن نوزدهم اين بود که انسان، برخلاف آنچه که کتابمقدس میفرمايد، موجودی است ذاتاً نيک و با تربيت صحيح، میتوان به سعادت اجتماعی رسيد. به همين جهت، میبينيم که اکثر فيلسوفان قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، مذهب را به باد تمسخر میگيرند و خوشبينانه به آيندۀ پرسعادت انسان مینگرند. اما ديری نپاييد که جنگهای اول و دوم جهانی، اين مدينۀ فاضلۀ تخيلی را از هم پاشيد و جو يأس و دلسردی از انسان بر فلاسفه حاکم شد که نتيجۀ آن، فلسفه پوچی (نيهيليزم) میباشد که درست در نقطۀ مقابل خوشبينی به سبک روسو است.
امروزه ما نه فقط با ايمان، بلکه به تجربه نيز میدانيم که تعليم کتابمقدس چقدر درست است و انسان، واقعاً موجودی است سقوط کرده! چاره برای اصلاح جامعه، قرارداد اجتماعی و آموزش درست نيست (گرچه اين میتواند مفيد باشد)؛ چاره تولد تازه توسط مسيح است. اگر آحاد انسانها "نيک" شوند، جامعه اصلاح خواهد شد. روسو راست میگفت که جامعه بد است. اما علت آن نه روابط نادرست اجتماعی، بلکه ذاتِ سقوطکردۀ انسان است. انسان بايد عوض شود و طبق کلام خدا، برای اين تغيير، راهی جز مسيح متصور نيست.
خانم سوفی دودتو که روسو را از نزديک میشناخت، در مورد او گفته است: "او انسان بدبختی بود. من با او با دلسوزی رفتار کردم. او ديوانۀ جالبی بود." افسوس که بسياری بجای پيروی از سرچشمۀ راستی، مسيح، از يک ديوانۀ رياکار پيروی میکنند.