You are here

گفتگویی با اسقف دهقانی تفتی و همسرشان مارگارت

زمان تقریبی مطالعه:

۱۱ دقیقه

 
 

یکی از روزهای سرد ماه ژانویه بود که به‌همراه همکارانم خانم مژده شیروانیان و آقای "جیمز کلی" فیلمبردار ایلام، از منزل اسقف دیدن کردیم. خانم شیروانیان از کودکی اسقف دهقانی را می‌شناخت و پدر ایشان و جناب اسقف در کودکی در یک مدرسه درس خوانده بودند. این دو خانواده با هم دوستی قدیمی داشتند و خانم شیروانیان تا مدت‌ها عضو کلیسای اسقفی ایشان بود؛ اما من اولین بار بود که اسقف را می‌‌دیدم. پیش از آن بارها در مورد اسقف دهقانی و همسرشان مطالبی شنیده بودم؛ یکی دو بار هم تلفنی با خود ایشان صحبت کرده بودم، ولی آشنایی‌ام از زندگی و افکار و عقاید ایشان تقریباً هیچ بود. همین‌قدر می‌دانستم که پسرشان بهرام اوایل انقلاب در ایران به‌قتل رسیده و اسقف و خانواده‌اش از آن پس در انگلیس زندگی کرده‌اند.

بنابراین این دیدار و مصاحبه فرصت طلایی بود تا هم از نزدیک با این شخصیت برجسته و همسرشان که آن همه وصف‌شان را شنیده بودم آشنا شوم، و هم چکیده‌ای از تجربیات و خاطرات گرانبهای ایشان را که نتیجۀ بیش از نیم قرن رهبری کلیسای ایران است، جهت استفاده آیندگان بر روی کاغذ آورم. در آن روز فراموش‌ناشدنی، آنچه به‌ویژه برایم هیجان‌انگیز بود این بود که شخصیت برجستۀ مسیحی که افتخار مصاحبه با ایشان را داشتیم، یک ایرانی اصیل بود با نامی ایرانی که به ایرانی بودن خود می‌بالید و عمری را در خدمت به کلیسای ایران و فرهنگ مسیحی ایران‌زمین سپری کرده بود.

حوالی ساعت ۱۱ صبح بود که به منزل اسقف رسیدیم. ایشان و همسرشان مارگرت ما را به گرمی پذیرفتند و به‌طرف اتاق پذیرایی راهنمایی کردند. محیط منزل‌شان ساده و خودمانی بود. بر روی دیوار، عکسی از پسرشان بهرام به‌چشم می‌خورد و در اطراف آن، تصاویری زیبا از مناظر روستایی و زندگی بومی ایران قرار داشت که خیلی از آنها را خود اسقف نقاشی کرده بود.

منزل اسقف دهقانی و همسرشان بی‌شباهت به یک موزه نیست. هر گوشه آن حکایت از تاریخ دارد و یادآور خاطرات تلخ و شیرین بسیاری است. نشستیم؛ همسر اسقف، مارگرت، که زنی بشّاش و سرزنده بود و زبان فارسی را (با کمی لهجۀ اصفهانی) به‌خوبی صحبت می‌کرد، برای‌مان چای آورد و پس از صرف چای نیز اسقف و همسرشان با خوشرویی و صبر و تحمل پذیرفتند که تقریباً تمام مبلمان و اثاثیه منزل را برای فیلمبرداری جابه‌جا کنیم.

اسقف در ابتدا یکی از تازه‌ترین اشعار خود را برای‌مان خواند و نظر ما را دربارۀ آن جویا شد. سپس من و همکارم سؤالات خود را مطرح کردیم. از ایشان پرسیدیم که چه شد در محیط کوچک و بسته یزد با مسیح آشنا شدند و در این راه با چه تلاطمات و کشمکش‌هایی دست به گریبان بودند:

- مسیحی شدن من روندی تدریجی بود و جالب اینجا است که خدا در هر دوره، افراد مناسبی را سر راه من قرار ‌می‌داد که هر یک به نوعی بر زندگی من تأثیر گذاشتند‌. نخست مادرم بود که تنها فرد مسیحی در خانوادۀ ما به‌شمار می‌رفت. او که مدتی در بیمارستان مسیحی یزد کار کرده بود و از فن پرستاری اندک سررشته‌ای داشت، تحت تأثیر محبت‌، دوستی و صمیمیت بانوان میسیونری چون "میس کینگدن" مسیح را به‌عنوان خداوند زندگی خود پذیرفت. به دلیل آشنایی مادرم با فن پرستاری، در خانه ما اتاقکی بود معروف به "دواخانه" که زن‌های تفت می‌آمدند و دوا می‌گرفتند. بانوان میسیونر هم با لباس‌هایی سراپا سفید به خانه ما می‌آمدند و با این زن‌ها دربارۀ انجیل و تعالیم مسیح صحبت می‌کردند- هر چند بعید می‌دانم کسی از آنها چیزی از سخنان این میسیونرها سر در می‌آورد چون فارسی را با لهجه بسیار غلیظی صحبت می‌کردند!

چند سال بعد مادرم درگذشت، اما ظاهراً پیش از فوت، از دوست میسیونرش میس کینگدن خواسته بود که مسئولیت تعلیم و تربیت مرا برعهده بگیرد. میس کینگدن اصرار داشت که من در مدرسه مسیحی انگلیسی‌ها در یزد درس بخوانم. پدرم هم پس از کمی مخالفت چنین اجازه‌ای داد و بدین ترتیب من روزها درس می‌خواندم و شب‌ها به‌عنوان "پانسیون" در منزل یک زوج جوان می‌ماندم. و چون مدرسه متعلق به کلیسا بود، کتاب‌مقدس را نیز به ما تعلیم می‌دادند و در آنجا بود که برای اولین بار با داستان‌هایی از کتاب‌مقدس آشنا شدم.

هفت سالم که شد، برای ادامه تحصیل به یک کالج شبانه‌روزی در اصفهان رفتم که آن هم توسط کلیسا اداره می‌شد. مدیریت بخش کودکان آن را فردی به‌نام جلیل قزاق برعهده داشت که براستی ادیبی برجسته بود و خطاطی ماهر. او به‌واسطۀ ارتباط با میسیونرهای مسیحی و تحقیق و تفحص در مسیحیت، این آیین را پذیرفته بود. جلیل قزاق در پرورش شخصیت من نقش بسزایی داشت و من که می‌دیدم او یک ایرانی مسیحی است، بیشتر به تعالیم مسیح گرایش پیدا کردم. به‌ویژه محبت مسیح و معجزاتی که انجام داده بود مرا مجذوب شخصیت او ساخت. بااین‌حال تا تقریباً ۱۴ سالگی از لحاظ معتقدات دینی در نوسان بودم. در مدرسه خودم را مسیحی می‌دانستم و حتی یادم می‌آید روی تشک می‌ایستادم و به بچه‌های دیگر بشارت می‌دادم. اما برای تعطیلات که به تفت برمی‌گشتم، تحت تأثیر پدر و اطرافیانم به مسجد می‌رفتم و نماز می‌خواندم.

کلیسا در آن زمان افراد را در سن ۱۷ سالگی تعمید می‌داد. وقتی برای تعمید آماده می‌شدم، به پدرم نامه نوشتم و به او اطلاع دادم که می‌خواهم رسماً مسیحی شوم. پدرم با اینکه از این تصمیم من سخت برآشفت و اوایل به‌شدت مخالف بود، هیچگاه در عمق دلش فرد متعصبی نبود. او با وجود اینکه از نعمت ‌سواد بهره‌ای نداشت، ذهن بسیار روشنی داشت و آزاده فکر می‌کرد. مخصوصاً اینکه پیشتر با موضوع مسیحی شدن مادرم نیز بسیار آزاداندیشانه برخورد کرده بود.

پس از اتمام دوران دبیرستان، برای تحصیلات دانشگاهی به تهران رفتم. آن زمان مصادف بود با اوج فعالیت توده‌ای‌ها در ایران، و من نیز از این جریانات بی‌تأثیر نماندم. "بیانیه کمونیسم" نوشته "کارل مارکس" را می‌خواندم و به‌تدریج در مورد همه چیز، از جمله اعتقاد به خدا، دچار شک و تردید شدم. آنچه مرا به‌اصطلاح سرپا نگاه داشت، نصیحت یکی از اساتیدم بود که همیشه به من می‌گفت: "هر قدر هم دچار شک هستی، هیچ‌وقت دست از تحقیق برندار." در آن روزها کتب دکتر الدر را می‌خواندم و در خصوص تردیدهایم با ایشان گفتگو می‌کردم. به‌تدریج ایمانم از طریق همین شک‌ها قوی‌تر شد، و احساس کردم می‌خواهم باقی عمر را در خدمت خداوند خویش بگذرانم. اما از آنجا که هنوز جوان بودم، کلیسا به من پیشنهاد کرد مشغول کار شوم، و برای یافتن کاری مناسب نیز می‌بایست خدمت نظام را به‌پایان می‌رساندم. پس از اتمام دوران خدمت، وارد کار کلیسا شدم و پس از دو سال خدمت در کلیسا، تصمیم گرفتم برای فراگیری الهیات مسیحی به انگلیس بروم.

اوائلِ دوران تحصیل در انگلیس خیلی خوب بود، اما پس از چندی زندگی در غربت، رفته رفته دچار تشنجات روحی شدم. به‌اصطلاح دچار بحران هویت شدم. از خودم می‌پرسیدم من کی هستم؟ اینجا چه می‌کنم؟ چرا اجازه دادم این خارجی‌ها مرا از وطن و والدینم جدا کنند؟ آیا واقعاً خدایی هست؟ به‌تدریج حتی در مورد دعوت الهی خودم هم دچار تردید شدم. در آن روزهای سخت، مشکلات خود را با اسقفی به‌نام "اسقف نیل" در میان می‌گذاشتم که یقین دارم خدا او را بر سر راه من قرار داده بود. او با حوصله به سخنانم گوش می‌داد و از روی کتاب‌مقدس مسائل مختلف را برایم روشن می‌کرد. دریافتم که خدا برای زندگی من هدفی دارد و به‌ویژه اینکه او از ما دور نیست. این واقعیت که خدای کائنات خودش را در شخص عیسای مسیح بر من نالایق آشکار کرده و جان خودش را در راه من داده، مرا آن موقع و تا به امروز سر پا نگاه داشته است.

- جناب اسقف، شما یکی از معدود ایرانیانی هستید از زمینه اسلام و با اسمی ایرانی که به‌مقام اسقفی کلیسا رسیده‌اید و کتب مسیحی متعددی نیز نوشته‌اید. متأسفانه در کشور ما این باور غلط وجود دارد که یک مسیحی حتماً باید ارمنی یا آشوری باشد و اسمی خارجی داشته باشد. به‌نظر شما آیا ممکن است چیزی به‌اسم مسیحیت بومی ایرانی روزی در کشور ما مقبولیت عام پیدا کند؟

- درست است. همانطور که فرمودید من هیچ وقت اسمم را عوض نکردم. البته در جوانی پس از تعمید قصد داشتم اسم خودم را بگذارم "برنابا مژده‌رسان"، ولی ادارۀ ثبت‌احوال با اسم برنابا موافقت نکرد و نشد، و خیلی هم از این بابت خوشحال هستم، چون مردم می‌بینند که حسن‌ نامی هم می‌تواند مسیحی باشد. به همین خاطر است که همیشه اصرار داشته‌ام اسم من روی نوشته‌هایم باشد تا ثابت شود که یک نفر به‌اسم حسن دهقانی تفتی مسیحی است. اسم بچه‌های ما هم همه ایرانی است: بهرام، شیرین، سوسن و گلنار. البته پذیرش این موضوع برای مسلمانان ایرانی قدری ثقیل است. دلیلش هم این است که امثال حسن دهقانی زیاد سراغ ندارند. راه‌حلش این است که عدۀ زیادی از ایرانی‌ها مسیحی شوند، و اسم‌شان را هم عوض نکنند. هر وقت اینطور شد، رفته رفته مفهوم مسیحی ایرانی نیز در نظر مردم مقبولیت می‌یابد. در ضمن خیلی مهم است که بین فرهنگ ایرانی- اسلامی و فرهنگ مسیحی- غربی موازنه برقرار باشد. هیچ‌ کدام را نباید به‌نفع دیگری منکر شد و مردود دانست.

- جناب اسقف، شما علاوه بر نوشتن و کار کلیسا، در کار نقاشی نیز دست دارید و تابلوهای زیبایی از شما بر دیوار منزل‌تان می‌بینیم. این هنر را چگونه فراگرفتید و چه شد که به نقاشی علاقه‌مند شدید؟

- در کالج انگلیسی‌ها که بودم، همیشه ما را تشویق می‌کردند که علاوه بر کار عادی، یک سرگرمی هم داشته باشیم. کاری که ربطی به مسئولیت‌ها و کارهای عادی روزمره‌مان نداشته باشد. من هم خطاطی و نقاشی را به‌عنوان سرگرمی انتخاب کردم. زمانی که برای خدمت کشیشی تعلیم می‌دیدم، زیر نظر یک کشیش استرالیایی کار می‌کردم که با آبرنگ نقاشی می‌کرد. خیلی از نقاشی‌هایش خوشم آمد. از او خواستم به من هم یاد بدهد. گفت: "یاد دادن ندارد. هر چه می‌بینی نقاشی کن!" من هم همین کار را کردم. در کلیسای ما هر چند وقت یکبار بازار کلیسایی ترتیب می‌دادند. در یکی از این بازارها من هم چند تا از تابلوهایی را که کشیده بودم بردم، و بانو تامسون، مادرِ خانمم، یکی از آنها را به قیمت ده تومان از من خرید. خیلی تشویق شدم و برای نقاشی کشیدن انگیزه بیشتری پیدا کردم، تا اینکه با آغاز مسئولیت‌های کلیسایی رفته رفته دیگر چندان فرصتی برای این کار باقی نماند. اما به انگلیس که آمدیم دوباره کار با آبرنگ را شروع کردم و تابلوهایی از طبیعت و مناظر روستایی ایران می‌کشیدم، که برای روحیۀ خود من هم خیلی مفید بود.

از مارگرت، خانم اسقف پرسیدیم که با توجه به اینکه ایشان و اسقف از دو فرهنگ مختلف هستند، چطور توانسته‌اند پس از گذشت این همه سال کماکان تازگی و طراوت زندگی مشترک‌شان را حفظ کنند، و اینکه برای زوج‌های جوان چه نصیحتی دارند.
- به گمانم یکی از دلائل این بوده که با وجود فرق‌های زیادی که با هم داریم، هر دو یک هدف در زندگی داشته‌ایم. هر دوی ما در پی یک چیز بوده‌ایم و برای رسیدن به این هدف به هم کمک کرده‌ایم. وقتی زن و شوهر هر دو هدف‌شان این است که به خدا خدمت کنند، اختلافات و تفاوت‌ها چندان به چشم نمی‌آید. دلیل دیگر، احترام متقابل است. من و اسقف یکدیگر را همانطور که هستیم پذیرفته‌ایم و توقعات غیرممکن از هم نداریم.

نکته مهم دیگر این است که با اینکه از دو کشور و فرهنگ مختلف هستیم، هیچ کدام به‌اصطلاح ابتدا به ساکن با دیگری آشنا نشده‌ایم. من از کوچکی در ایران بزرگ شدم و اسقف را از همان دوران کودکی می‌شناختم. اسقف هم با انگلیسی‌ها بزرگ شده بود و با این فرهنگ خو کرده بود. ما هر دو در فرهنگ یکدیگر بزرگ شده بودیم و بنابراین از این لحاظ چندان مشکلی نداشتیم. هنوز هم بعضی‌ اوقات من و اسقف با هم به لهجه اصفهانی صحبت می‌کنیم، و ایشان هم گاهی به لهجه یزدی با من حرف می‌زند.

از اسقف دهقانی و همسرشان به‌گرمی تشکر ‌کردیم. آنها در کمال مهمان‌نوازی از ما دعوت کرده بودند که ناهار را با ایشان صرف کنیم، و اکنون بوی دست‌پخت مارگرت همسر اسقف ما را مدهوش کرده بود. جای شما خالی!

اسقف و همسرشان پس از صرف ناهار درخصوص مسائل جالب زیادی با ما سخن گفتند؛ از جمله در مورد وقایع پس از انقلاب و قتل پسرشان بهرام، سوءقصد نافرجام به جان اسقف و زخمی شدن مارگرت، و تأثیری که این وقایع بر زندگی‌ و نگرش آنها داشته است.

قسمت دوم این مصاحبه در شمارۀ بعد کلمه از نظرتان خواهد گذشت.