You are here

خدا پدری مهربان

زمان تقریبی مطالعه:

۶ دقیقه

 

 

من در شهری کرد زبان و در خانواده‌ای کرد به دنیا آمدم. متأسفانه خانوادۀ پدرم زیاد با ما صمیمی نبودند و ما را دوست نداشتند. بیشتر وقت‌ها احساس می‌کردم که مادرم را خیلی اذیت می‌کردند و این موضوع مرا خیلی رنج می‌داد و می‌دانستم که مادرم خیلی احساس تنهایی می‌کند به‌خاطر اینکه هیچ کس را کنارش نداشت و حتی زمانی که احتیاج به حمایت پدرم داشت پدرم در کنار او نبود و بیشتر وقتش را با خانواده‌اش سپری می‌کرد. با تمام این‌ مسائل پدرم را خیلی دوست داشتم او کسی بود که احساس می‌کردم زمانی که در سختی باشیم او پشتیبان‌مان خواهد شد و وقتی که برایم مشکلی پیش آید می‌توانم به او تکیه کنم. ولی پدرم زیاد مرا دوست نداشت چون خانواده‌اش دختر دوست نداشتند. آرزو داشتم که پدرم مرا دوست داشته باشد و مثل خیلی از پدرها که دخترشان را در آغوش می‌گیرند من را در آغوش بگیرد و در کنارم باشد. امّا پدرم کمی مغرور بود و این کارها انجام نمی‌داد. کمی که بزرگتر شدم آرزو داشتم که نویسنده شوم و داستان مادرم و زن‌های کردی را بنویسم که به آن‌ها ظلم شده است. در مدرسه هم درس‌هایم خوب بود و تمام معلم‌هایم از من بسیار راضی بودند و تمام تلاشم را می‌کردم که به هدف‌ام برسم به آن مقامی که همیشه آرزویش را داشتم. تا بتوانم در زندگی مستقل باشم و هیچوقت در زندگی‌ام محتاج فردی نشوم. در شهر ما به زن‌ها زیاد احترام نمی‌گذاشتند و خیلی آنها را بی‌ارزش می‌دانستند و من همیشه از این موضوع رنج می‌بردم. کلمۀ دوستت دارم را هیچ وقت زن‌ها نمی‌توانستند از شوهرهایشان بشنوند و مردها زیاد در کنار خانواده‌شان نبودند و بیشتر وقت‌شان را با خودشان می‌گذراندند. تمامی این مسائل باعث شده بود که خیلی از آینده‌ام ترس داشته باشم چون فکر می‌کردم که آینده من هم مثل یکی از این زن‌ها می‌شود. مادرم از این موضوعات رنج می‌برد و تصمیم گرفت که دیگر من در آن محیط بزرگ نشوم چون هر روز فشارها از طرف خانوادۀ پدرم بر ما بیشتر می‌شد. بالاخره تصمیم گرفتیم که به شهر دیگری سفر کنیم. وارد محیط دیگری شدیم و آنجا هم مشکلات خودش را داشت و به روزهایی رسیدیم که حتی پدرم هم با ما نبود و باید در جای دیگری کار می‌کرد. انگار پدرم تمامی مشکلات را بر دوش ما انداخته بود. با تمامی مشکلاتی که داشتیم توانستیم که دوام بیاوریم و با حضور مادر فداکارم تمامی این مسائل را تحمل کردیم مادرم برای ما مثل یک تکیه‌گاه واقعی بود. مادرم زنی قوی بود که ما را در آغوش پر از محبتش قرار داده بود. همیشه وقتی احتیاج به محبت پدرانه داشتیم مادرمان را در کنارمان با محبت می‌دیدیم. وجود مادرم کنار ما قوتی برای انجام هر کاری بود. مادرم برای ما تکیه‌گاهی محکم بود که با آرامش در کنارش پناه می‌یافتیم.

در مورد وجود خدا کمی شک داشتم و فکر می‌کردم که خدا چرا به سؤالات من پاسخی نمی‌دهد. روزی مادرم با نگرانی زیاد کیفش را می‌گشت و به ما گفت که تمامی پس‌اندازمان و مدارک‌مان را گم کرده است. آن زمان ما خیلی زندگی سختی داشتیم. نمی‌دانم چرا من به کناری رفتم و گفتم ای عیسی مسیح خواهش می‌کنم که به ما کمک کن و معجزه‌ای برای ما انجام بده، تو خودت می‌دانی که چقدر برای ما این مسئله سخت است. در همان لحظه برادرم فریاد زد که تمامی مدارک و پول‌ها را در کیف پیدا کردم. این واقعاً معجزه بود چون ما همه چند بار کیف را دیده بودیم. همۀ ما خیلی خوشحال شدیم ولی بعد مادرم بسیار عصبانی شد که چرا من به نام عیسی مسیح دعا کردم و چرا از او خواستم مگر کس دیگری نبود. بعد از مدتی مادرم با افراد مسیحی آشنا شد و در جلسات کلیسایی شرکت می‌کرد. روزی متوجه شدیم که مادرم مسیحی شده است. من و برادرانم به مسیح اعتقاد نداشتیم ولی چون نمی‌خواستیم که مادرمان در مسیر کلیسا تنها باشد با او همراه می‌شدیم. من در جلسات کمونیستی شرکت می‌کردم و در آن جمع تصمیم گرفتم با پسری ازدواج کنم. وقتی از او پرسیدم که تو چه اعتقادی داری او به من گفت اصلاً خدا را باور ندارم. آن لحظه تمامی وجودم لرزید و به گریه افتادم. احساس کردم که قلب خدا را شکستم. این اولین باری بود که می‌خواستم با خدا صحبت کنم و صدایش را بشنوم دلم برای خدا تنگ شده بود. ولی فکر می‌کردم که خدا مرا دوست ندارد چون من آنقدر مغرور بودم که نمی‌خواستم از خدا معذرت خواهی کنم.

در واقع خجالت می‌کشیدم. فکر می‌کردم چون راه کمونیست را انتخاب کردم باید تا به آخر همان راه را ادامه بدهم. خانواده‌ام با ازدواج من با آن پسر خیلی مخالفت می‌کردند چون او خدا را قبول نداشت. روزی شبان کلیسا مخالفتش را با ازدواجم با آن پسر بیان کرد و به من گفت خدا تو را انتخاب کرده که شاهزاده باشی نه کنیز.

صحبت‌های شبان‌مان خیلی در من تأثیر گذاشت و در موردش خیلی فکر کردم. مدّت‌ها بعد دوباره شبانم با من صحبت کرد و گفت خدا پدر خیلی مهربان است که تو را خیلی دوست دارد. ازدوران کودکی به دنبال عشق پدرانه بودم و به‌خاطر همین این صحبت‌ها در قلبم جای خاصی گرفت چون به یاد آوردم آن آرزوهایی که همیشه داشتم و اکنون می‌شنیدم که خدا پدری مهربان است که می‌خواهد مرا در آغوشش جای دهد. آن لحظه خیلی نیاز به پدرم را احساس کردم. در کنار خانۀ ما باغی پر از میوه بود که به آنجا پناه بردم و خدا را با فریاد صدا کردم که تو کجائی؟ پدرم را صدا کردم که چرا اینجا در کنار ما نیستی؟. آنقدر که توانستم گریه کردم . آن زمان بود که احساس کردم کسی به من می‌گوید من با تو هستم. تمام باغ را جستجو کردم ولی کسی را پیدا نکردم.صدا از درونم فریاد می‌ز. در قلبم مدام می‌شنیدم که کسی به من می‌گوید من با تو هستم در کنارت هستم و تو را تنها نمی‌گذارم. آن زمان بود که به یاد صحبت‌های شبانم افتادم که خدا پدر مهربانی است و ما فرزندان او هستیم. به زانو در آمدم و دعا کردم گفتم با تمام قلبم تو را دوست دارم و به تو اعتقاد دارم که تو هستی و خواهی بود. اعتراف می‌کنم که راه کمونیست که انتخاب کرده بودم کاملاً اشتباه است من تو را می‌خواهم خدای پر از مهر و محبت.

تمامی آن روز به این موضوع فکر کردم و زمانی که شبان‌مان به خانۀ ما آمد به او گفتم که می‌خواهم قلبم و زندگی‌ام را به عیسی مسیح تقدیم کنم چون به او ایمان دارم. زندگی‌ام و وجودم را به عیسی مسیح سپردم و عیسی مسیح را به عنوان خداوند پذیرفتم چون خداوند مرا کاملاً لمس کرده بود و از حضورش لبریز شده بودم.

ولی آن فردی که می‌خواست با من ازدواج کند به خدا ایمان نداشت و من به خدا ایمان آورده بودم. فکر کردم که شاید خداوند این دو راه را در مسیر زندگی‌ام قرار داده است تا من یکی را انتخاب کنم. خدا را شکر می‌کنم که من خداوند را انتخاب کردم و به او اطمینان داشتم که او زندگی‌ام را در دست خواهد گرفت. قلب و زندگی‌ام را به او سپردم و خداوند زندگی‌ام را تبدیل کرد و اکنون با تمامی خانواده خداوند را خدمت می‌کنیم. خدا پدری مهربان است و او مرا در آغوش پر از مهر و محبتش قرار داده است. دیگر احساس تنهایی نمی‌کنم چون خدا با من است و خداوند آن شادی واقعی را به من عطا کرده است.

امیدوارم که شما هم شادی واقعی را در خداوند تجربه کنید. در ضمن فراموش نکنید که خدا پدری مهربان برای ماست.