You are here

بنفشه‌های بهاری/۳

زمان تقریبی مطالعه:

۶ دقیقه

 

خلاصه شماره قبل: دختری ناامید و هراسان در جنگل به پیرمردی برخورد می‌کند. پیرمرد در تلاش است تا دیدگاه دختر را نسبت به زندگی بازشناسد و با ایجاد فضای اعتماد، دیدگاهش را نسبت به زندگی تغییر دهد و ...

- شاید فرار مشکلی رو حل نکنه ولی حداقل بین اون‌ها نیستین تا بیشتر از این زجر بکشین. این همون کاریه که شما کردین. شما آروم و راحتین. هوای اینجا مثل هوای پایین آلوده نیست و اونقدر پاک و قشنگه که قدرت داشت پاهای منو برای رفتن سست کنه. من با پای خودم اومدم و کسی منو مجبور نکرده بود.

- ولی من فرار نکردم.

- باشه، حالا علتش هر چی باشه شما دیگه برنگشتین.

- اجتماع و مردم نمی‌تونستن منو از تلاش برای زندگی بندازن.

- ولی بالاخره شما تسلیم شدین و دیدین که زندگی ارزش این‌همه جنگیدن و مبارزه رو نداره. شما اومدین که زندگی رو با خودتون در آرامی ادامه بدین. مگه اینطور نیست؟

- سونیا، سونیا داری تند میری....

- پس چی؟

- آره درست می‌گی، این زندگی که من باهاش مبارزه کردم دو چهره برای تقدیم کردن داره مثل طبیعت که هم روزهای بارونی و تیره داره و هم روزهای آفتابی و قشنگ. زندگی ترکیبی از این دوتاست. من نمی‌خواستم فرار کنم. من حق این رو دارم که بجنگم. می‌خواستم بایستم و مغلوب نشم. وای که چه طوفانی بود. دنبال دستاویزی می‌گشتم که بهش چنگ بزنم و توی این طوفان‌های زندگی از بین نرم.

- بالاخره پیداش کردین؟

- آره، چیزی رو تجربه کردم که در بدترین مشکلات میتونه تو رو نگه داره. اگه اون نباشه نمی‌تونیم دوام بیاریم. باور دارم که تنها صخره‌ایه که می‌تونم در پناهش ایمن باشم. این پناهگاه اون چیزی بود که همیشه ازش غافل بودم. این پناهگاه "عشق" بود.

سونیا به‌شدت لرزید. نمی‌توانست باور کند که پیرمرد نیز با عشق بیگانه نیست. ولی او چرا اینگونه عشق را نشناخته بود؟ عشق به‌عنوان پناهگاه؟! اشک در چشمانش حلقه زد. برای او عشق پناهگاه نبود، پرتگاهی بود عمیق و وحشتناک...

پیرمرد روی گونه‌های مصاحبش قطره اشکی را در حرکت دید. قطره‌ای که می‌آمد تا صاحبش را تسکین دهد. قطره اشکی که چون چشمه‌ای در دل کوه‌، راه پرپیچ و خمی را می‌پیمود تا از شکاف صخره بیرون زند. قلب پیرمرد از دیدن این صحنه به‌درد آمد. به‌سوی سونیا رفت تا او را نوازش کند. و در همان لحظه سونیا دیگر طاقت نیاورد و شروع به گریستن کرد. در دل تاریک شب و در عمق مهِ خیمه‌زده در جنگل، در کنار صدای جیرجیرک‌ها صدای هق‌هق گریه‌ای سکوت شب را بر هم می‌زد. دو انسان از دو نسل متفاوت سر بر شانه‌های هم نهاده بودند. دو انسان با دو دنیا و دیدگاه متفاوت، در ریختن اشکی گرم با هم پیوند خورده بودند و مرکز این یگانگی عشق بود.

- سونیا چیزی به من بگو. به من اعتماد کن، تو هم عشق رو تجربه کردی؟

- آره ولی این عشق برای من نابودی آورد. عشق برای من ارمغان خوبی نداشت. عشق من شروع قشنگی داشت. در اوج سختی‌ها کسی از راه رسید که دلم براش تپید و افسونش شدم. تنها کسی که درکم می‌کرد و منو به‌خاطر خودم دوست داشت. احساس می‌کردم زندگی رو تازه با اون دارم می‌شناسم. اون با وجودش زندگی رو برام قشنگ کرده بود. با حضور اون دنیای اطرافم رو طور دیگه‌ای می‌دیدم. زندگی راکد و سردم با اومدن اون داشت معنی تازه‌ای به خودش می‌گرفت. از اون احساس پاکی که به طرفم می‌اومد اوج می‌گرفتم. زمان رو با بودنش از دست داده بودم. توی رگ‌هام زندگی به جوشش اومده بود. اون تنها کسی بود که می‌تونستم غم‌ها و شادی‌هام رو باهاش در میون بگذارم. من همه چیزم رو بهش داده بودم؛ قلبم، احساسم و حتی... اون روز لعنتی از راه رسید و من خودم رو تسلیمش کردم.

من دختر بدی نبودم فقط همه چیزم رو مال اون می‌دونستم. قشنگی عشق به اینه که خودش رو ایثار کنه. ولی اون روز، روزِ مرگ من بود. روز نابودی آرزوها... روز از دست رفتن تنها دلخوشی‌ام و پاره شدنِ طنابی که توی طوفان بی‌رحم زندگی بهش چنگ زده بودم. آره، از اون روز به بعد همه چی تغییر کرد. اون منو دختری می‌دونست که دنبال هوی و هوس اومده و می‌خواست لذت ببره. ولی تسلیم من به‌خاطر هوس نبود. به‌خاطر عشق بود. این عشق می‌خواست همه چی رو به‌طرف مقابلش بده و هیچی برای خودش نخواد. ولی اون اینو نمی‌دونست. کاخ آرزوهام فروریخته بود. باید قبول می‌کردم که همه چی برای سونیا تموم شده. ولی نمی‌تونستم، دوستش داشتم و قادر نبودم فراموشش کنم.

اگه کسی توی قلب آدم اومد دیگه به این راحتی نمی‌تونی بیرونش کنی. زمان می‌خواد، نیرو می‌خواد که من هیچ کدوم رو نداشتم. اون همه خاطرات شیرین رو نمی‌شه به‌راحتی گذاشت کنار. مثل شاخه پیچکی به وجود اون آویخته بودم. غافل از اینکه وقتی زندگی پیچک به چیزی آویخت جداییش امکان‌پذیر نیست. و اصلاً حیات پیچک یعنی آویختن...

مسخره این و اون شده بودم. هیچکس طرف من نبود. همه منو رد می‌کردن و به اون حق می‌دادن. من طرد شدم، مثل یک دستمال چرکی بیرونم انداختن. راستی گناه من چی بود؟ جُرم آدم عاشق چیه؟ جُرم پیچکی که دور چیزی پیچیده چیه؟ هدیه عشق باید این باشه؟ شما میگین عشق براتون پناهگاه بود. ولی برای من نبود. برای من مثل پرتگاهی بود که به‌طرف خودش می‌کشید... فقط سقوط بود و بس...

پیرمرد بسیار متأثر و پریشان بود و سونیا را در آغوش کشید. نمی‌خواست این پرنده زخمی را لحظه‌ای از دست دهد. این پرنده خود بر لب بام او نشسته بود. پیرمرد در تلاش بود که او را به زندگی بازگرداند. می‌دانست که برای او در این سن هنوز فرصت شکفتن هس

سونیا ادامه داد: یک روز رفتم و بهش گفتم که من چی کار کنم؟ چرا باید مجازات بشم. دیگه نمی‌تونم بیشتر از این تحمل کنم. حتی خانواده هم منو مایه ننگ و بدبختی می‌دونستن. بهش گفتم ما می‌تونیم باز سعی خودمون رو بکنیم و اون روزها رو شروع کنیم. عشق می‌تونه باز ما رو بلند کنه. اما نگاهش خیلی بی‌تفاوت بود. دیگه اون رنگ شاداب همیشگی رو نداشت. در حالی که سعی می‌کرد توی چشمام نگاه نکنه گفت:

- سونیا یک چیزی ازت می‌خوام. به‌خاطر من انجام میدی؟

من که به هیجان اومده بودم بهش گفتم که هر چی ازم بخوای برات انجام میدم که بتونم تو رو خوشحال کنم. ولی کاشکی اینو از من نخواسته بود. چند بار سؤالش رو تکرار کرد. دیگه صبرم تموم شد و با صدای بلند گفتم هر چی بخوای من حاضرم.

- سونیا منو دوست نداشته باش. این تنها چیزیه که ازت می‌خوام.

این جمله، آخرین تیری بود که اومد تا آخرین قدرت سونیای درمانده رو ازش بگیره. پیرمرد می‌دانست که این ضربه سنگینی است. ولی هنوز امید داشت که سونیا قادر است در این نبرد بی‌رحمانه زندگی باز برخیزد و ادامه دهد. او تازه اول جادة زندگی بود. قدرتی می‌خواست که خون تازه‌ای درون رگ‌های او وارد کند. پیرمرد در تلاش بود که او را به‌سوی امید ببرد، امیدی که می‌توانست پرندة زخمی را بهبود بخشد...

بقیه در شماره آینده