You are here

داستان زندگی مسیح خلأ درونم را پر کرد

زمان تقریبی مطالعه:

۴ دقیقه

 

 

آغاز تنهایی‌

در خانواده‌ای غیرمسیحی بدنیا آمده‌ام‌. پدرم وضعیت خوبی داشت‌. دارای یک خواهر و یک برادر هستم‌. به علت اختلافات‌، پدرم بدون اینکه از مادرم جدا بشود با زن دیگری ازدواج کرد که هشت بچه داشت‌. در سن۹ سالگی مادرم فوت کرد. بعد از ازدواج برادر و خواهرم‌، بسیار تنها شدم و چیزی تنهایی مرا پر نمی‌کرد. چونکه خانوادۀ من متلاشی و جدا بودند و راهنمایی نداشتم‌، به ناچار از پانزده سالگی پناه به سیگار بردم و کم‌کم به حشیش و مشروبات الکلی و تریاک رو آوردم‌.

ادامه خلأ با وجود همسر و کار خوب‌

حرفه خیاطی در پیش گرفتم‌؛ پیشرفت خوبی داشتم و پول خوبی در می‌آوردم‌، اما کل پولی را که بدست می‌آوردم با دوستانم مشروب‌خوری می‌کردم‌. در تمام مدت زندگی‌، سعی من این بود که به این و آن کمک کنم و البته این کمک کردن من نه بخاطر رضای خدا بلکه برای جلب دوستی و خودنمایی و یا چشمداشت بود. بعد از مدتی با دختری آشنا شدم و با او ازدواج کردم‌. بعد از ازدواج تا مدت پنج یا شش ماه فکر می‌کردم که آن کمبود را در زندگی‌ام جبران کرده‌ام‌. اما بعد از مدتی دوباره همان کمبود را احساس کردم و باز به مشروب و مواد مخدر برگشتم‌.

 

بعد از مدتی شرکت تولیدی باز کردم و بسیار موفق شدم‌. فکر می‌کردم که این موفقیت همان چیزی است که مرا راضی می‌کند، اما چنین نبود. پس با پولم شبها تا صبح به قمار می‌پرداختم‌. بین دوستانم افرادی از گروههای سیاسی مختلف بودند. یک بار که برای خرید پارچه به شهرستان رفته بودم‌، مأمورین دولت به من مضنون شده‌، مرا گرفتند. مدت یک ماه در زندان بودم و شکنجه شدم‌. دو ماه بعد از آزادی‌ام دوست سیاسی مرا دستگیر کردند و چون جان من هم در خطر بود به ناچار به ترکیه آمدم‌.

در ترکیه‌

اوایل که وارد ترکیه شده بودم‌، زندگی خیلی بدی داشتم چونکه نه زبان می‌دانستم و نه کسی را می‌شناختم‌. بعد از مدتی به کار خیاطی مشغول شدم ولی باز دوستان نابابی پیدا کردم و دوباره روال زندگی مانند سابق شد. باز آن کمبودها را در خود احساس می‌کردم و باز در سیگار و مشروب غرق شدم‌. با اینکه اکثر ایرانی‌های مقیم ترکیه وضعیت خوبی نداشتند، من برای خانوادۀ خود ویدیو، تلویزیون و همۀ وسایل راحتی را گرفته بودم و دلم را به این خوش کرده بودم‌. یک روز که برای ماهی‌گیری رفته بودم‌، با یک ایرانی مسیحی آشنا شدم‌. او ما را به کلیسا دعوت کرد.

مدتی با خانواده‌ام به کلیسا می‌رفتیم‌، ولی برای من مفهومی نداشت‌. در کلیسا دوستان زیادی پیدا کردم و همیشه دوست داشتم که به آنها خدمت کنم‌. بعد از مدتی همسرم به من گفت‌: "من از کلیسا خوشم آمده‌. اگر بخواهم تعمید بگیرم تو ناراحت نمی‌شوی‌؟" به او گفتم که خودش می‌داند.

ایمان آوردن خانواده‌ام‌

بعد از تعمید همسرم به علت مشروب‌خوری زیاد، کم‌کم آن قدرت کاری را از دست دادم شبها تا ساعت یک یا دو نیمه شب مشروب می‌خوردم و صبح قادر به کار کردن نبودم‌. در نتیجه شروع کردم به فروختن اثاثیه خانه‌مان‌. هر وقت که چیزی از خانه می‌فروختم‌، با همسرم دعوا می‌کردم و می‌گفتم‌: "بفرما؛ رفتی مسیحی شدی و این بدبختی را به سر ما آوردی‌." همیشه در خانواده اختلاف وجود داشت‌، نه بخاطر کاری که همسرم انجام داده بود، بلکه بخاطر خودخواهی من‌. بارها و بارها با همسرم و بچه‌ها دعوا می‌کردم‌؛ ولی آنها که مسیحی شده بودند، هیچ گونه عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. بعضی وقتها می‌رفتم سروقت ایمانداران کلیسا و از آنها ایراد می‌گرفتم و آنها چیزی به من نمی‌گفتند. یک بار پیش کشیش کلیسا رفتم و شروع کردم به فریاد زدن که تمام این بدبختی را شما برای من بوجود آوردید.

پس مدتی به خانواده‌ام اجازه ندادم به کلیسا بروند؛ باز آنها چیزی نمی‌گفتند تا اینکه کم‌کم به این فکر افتادم که چه چیزی در آنها بوجود آمده که اینقدر فروتن و با محبت هستند. کم‌کم به این مسأله پی بردم که یک چیز واقعی و حقیقی در آنها هست که با من اینطوری رفتار می‌کنند.

احساس پشیمانی‌

دیگر پشیمان شده بودم و به قول معروف‌، آنها مرا از رو برده بودند. خجالت می‌کشیدم که به کلیسا بروم‌. تا اینکه چند تن از برادران از کلیسا به دیدن من آمدند و مرا به کلیسا دعوت کردند. به کلیسا رفتم‌. ولی وجود من پر از گناه و نفوذ شیطان و اعتیاد بود. قادر نبودم شیطان را از خود دور کنم‌. تا اینکه روزی سه برادر مسیحی آمدند و با من راجع به کلام خدا صحبت کردند. می‌گفتند: "تو عیسی مسیح را بعنوان خداوند قبول داری‌؟" من قادر به جواب دادن نبودم و حالت خیلی بدی به من دست داده بود. اینها به من گفتند: "توبه کن و عیسی مسیح را بپذیر تا شیطان از تو دور شود." گرچه ابتدا برایم سخت بود، ولی بالاخره با صدای بلند گفتم‌: "ای خداوند، تو پدر من هستی‌؛ من خود را به تو می‌سپارم‌. ای شیطان‌، به اسم عیسی مسیح به تو فرمان می‌دهم از من دور شو." حدود نیم ساعتی حالت سرگیجه داشتم و حالت بدی به من دست داده بود. اما سرانجام شیطان از من دور شد.

حالا مرتباً سعی می‌کنم که با کلام خدا باشم‌. این برای من تجربه شده که با کلام خدا و دعا، شیطان از من دور می‌شود. اکنون آن کمبودی را که در خود از بچگی احساس می‌کردم‌، خداوند مهربان با محبت و حضور خود پر کرده است‌. از پدر آسمانی‌ام به‌خاطر لطف و مرحمتش تا ابد سپاسگزارم‌.