You are here

هنری مارتین/۲

زمان تقریبی مطالعه:

۱۱ دقیقه

(۱۷۸۱-‏۱۸۱۲)

در شماره قبل خواندیم که هنری مارتین عصبی و پرخاشگر چگونه قلب خود را به مسیح سپرد و به آیندۀ درخشان و زندگی آسوده‌ای که تحصیلات دانشگاهی‌اش برایش به ارمغان می‌آورد پشت‌پا زد تا خود را یکسره وقف خدمت به خدا کند. و خواندیم که چطور در برابر دیدگان حیرت‌زده اطرافیان، تصمیم گرفت برای بشارت پیام مسیح به هند رود. و اینک ادامه ماجرا...

هنری مارتین در سال ۱۸۰۵-‏ سال نبرد ترافالگار-‏ در یک کاروان بزرگ دریایی مرکب از ۱۵۰ کشتی رهسپار دنیای شرق شد. شرایط جنگی آن روزگار و خطر حملۀ ناپلئون به انگلیس ایجاب می‌کرد کشتی‌ها به‌صورت گروهی حرکت کنند و توسط کشتی‌های جنگی همراهی شوند (فرماندهی یک گروه از این کشتی‌ها بر عهده "نلسن" قهرمان جنگ ترافالگار بود). این سفر دریایی پرماجرا نه ماه به درازا کشید، و در این مدت هنری بیست و چهار ساله که تنها کشیش آن کاروان عظیم بود وظیفه داشت به نیازهای روحانی تمام ساکنان کشتی رسیدگی کند. در آن روزگار کمتر کسی به‌قصد جهانگردی سفر می‌کرد.

مسافران کشتی‌ را تجار و سربازان و زنان و فرزندان‌شان، و نیز ملوانان هندی و بردگان و زندانیانی که به Botany Bay فرستاده می‌شدند، تشکیل می‌دادند. هنری در این سفر با اینکه در ابتدا سخت دل‌تنگ وطن شد، و با وجود دریازدگی که تا مدتی او را از پای انداخت، شخصاً به تمام قسمتهای کشتی سرکشی می‌کرد و می‌کوشید با همه، از هر قشری، ارتباط برقرار کند. به فضای هرزه و متعفن طبقات زیرین کشتی می‌رفت، از بیماران عیادت می‌کرد، به درد دل زندانیان گوش می‌داد، و ملوانان زمخت و خشن را با محبت مسیح آشنا می‌ساخت  اعمالی که در آن روزگار دون شأن یک کشیش دانسته می‌شد. به‌ویژه معاشرت‌های او‌ با سیاهان و ملوانان هندی که در کشتی بیگاری می‌کردند، مایۀ حیرت افسران کشتی بود. او روزانه ساعت‌ها با آنان وقت می‌گذراند و قسمت‌هایی از کتاب‌مقدس را به زبان ایشان ترجمه می‌کرد.

وقتی خبر رسید ناوگان دریایی نلسن با فرانسویان درگیر شده ‌است، ناوگانی که هنری با آن سفر می‌کرد از راه اقیانوس اطلس عازم برزیل شد تا از تیررس دشمن دور باشد. اما با پیروزی نلسن، به آنها دستور داده شد برای بازپس‌گیری یکی از مستعمرات انگلیس از فرانسویان، عازم افریقای جنوبی شوند. در راه ذخیرۀ غذایی‌شان تمام شد و بیماری شیوع پیدا کرد. سرانجام در بندر کیپ‌تاون لنگر انداختند و سربازان برای حمله پیاده شدند. هنری در این مدت به مداوای مجروحان مشغول بود، کشته‌شدگان را دفن می‌کرد، و حتی خودش یکبار به‌تصور اینکه جاسوس است هدف گلوله قرار گرفت و کم مانده بود از پای درآید.

سرانجام از آنجا به‌طرف مقصد نهایی‌شان هند به‌راه افتادند. اما این مرحله از سفر نیز خالی از خطر نبود. هنوز از ساحل خیلی دور نشده بودند که طوفانی سهمگین درگرفت و کشتی را از مسیر اصلی منحرف کرد. سپس وضع برعکس شد. باد از حرکت بازایستاد و ساکنان کشتی در گرمای طاقت‌فرسای اقیانوس هند روزها در دریا بی‌حرکت ماندند. هنری اکنون می‌بایست مدام میان افسرانی که تحت فشار شرایط با هم درگیر می‌شدند، وساطت و میانجیگری ‌می‌کرد و به کسانی که از وضع موجود به تنگ آمده بودند، روحیه ‌می‌داد. بدین ترتیب، خدمت در بین ساکنان آن یکصد و پنجاه کشتی هنری جوان را برای خدمت در کشوری با سیصد میلیون سکنه آماده کرد.

کلکته

دیوید براون، کشیشی که در بین کودکان فقیر و بی‌سرپرست کلکته خدمت می‌کرد، و ویلیام کری، مبشر معروف انگلیسی که سیزده سال در آن مناطق خدمت کرده بود، هنری جوان را در بدو ورود با چند و چون خدمت در هند آشنا کردند. هنری در تمام مدت اقامت چند ماهه‌اش در کلکته میهمان براون و همسرش بود. کمپانی هند شرقی از او خواسته بود روزهای یکشنبه برای انگلیسی‌های مقیم آنجا موعظه کند، و هنری نیز بااکراه انجام‌وظیفه می‌کرد، هرچند دلش برای خدمت به بومیان بت‌پرست می‌تپید و آرزو داشت بتواند پیام انجیل را به گوش آنان برساند.

هنری در همان هفته‌های اول، یک ‌روز با صحنه‌ای دلخراش مواجه شد. ارابه‌ای حامل خدایان هندو در میان فریاد هلهله هزاران نفر از خیابانی که او در آن منزل داشت می‌گذشت. بر قسمتهای مختلف ارابه تصاویری عجیب و غریب از جانور و آدمیزاد منقوش بود. ارابه نرسیده به محل اقامت هنری به‌فاصلۀ کمی از او، کنار یک بتکده‌ ایستاد و جمعیت با بوق و کرنا چند بت را که در پارچه‌هایی قرمزرنگ پیچیده شده بود از آن پایین آوردند. سپس بر تصاویر داخل ارابه آب پاشیدند، و ارابه در میان فریاد جمعیت بار دیگر به‌راه افتاد. ناگهان هنری فریاد زد: "ایست! ایست!" پسرکی جلوی چرخ‌های سنگین ارابه افتاده بود. اما هیچ کس به فریاد او اعتنایی نکرد و تلاشی برای نجات پسرک به‌عمل نیاورد. در واقع حتی یکی دو نفر دیگر نیز کوشیدند خودشان را جلوی ارابه بیاندازند، و بی‌شک پسرک را از این بابت خوش‌شانس می‌دانستند. باری، ارابه همچنان به‌راه خود ادامه داد و بدن لت و پار شدۀ پسرک در خاک غلطی زد و به کناری افتاد. او به‌عنوان قربانی تقدیم خدایان شده بود.

مارتین از ویلیام کری پرسید: "کی می‌شود این مردم را از چنین خرافات هولناکی نجات داد؟" او پاسخ داد: "باید با این مردم در مورد محبت مسیح سخن گفت. باید به آنها آموخت که خدا مرگ هیچ انسانی را نمی‌خواهد. ما چند نفر با زبان الکن خود نمی‌توانیم با این همه جمعیت صحبت کنیم، اما می‌توانیم کاری کنیم که کتاب‌مقدس را به زبان خودشان، به هندی، بنگالی، عربی و فارسی، بخوانند. باید کتاب‌مقدس را برایشان ترجمه کنیم، و این مسئولیتی است خطیر، اما دشوار." مارتین هیجان‌زده گفت: "لطفاً اجازه بدهید من هم در این‌کار سهمی داشته باشم. می‌توانم نصف روز شبانی کنم و نصف دیگر را به ترجمه بگذرانم. من از قبل با گرامر این زبان‌ها مختصر آشنایی دارم."

اندکی بعد، رؤسای مارتین او را برای کار شبانی به حومۀ پاتنا (Panta)، دومین شهر بزرگ بنگال فرستادند. مارتین چند هفته پیشتر نامه‌ای کمابیش عاشقانه از لیدیا دریافت داشته بود، و به‌تصور اینکه سرانجام در عشق کامیاب شده و به‌زودی به‌وصال یار خواهد رسید در پوست نمی‌گنجید. نامه را با دیوید براون و همسرش در میان گذاشت و قلب رئوف آنان که هنری جوان را همچون فرزند خود دوست می‌داشتند، از این‌که او در آینده از همکاری و انس و الفت همسری برخوردار شود، به‌وجد آمد. هنری را تشویق به ازدواج کردند، و او چند روز بعد نخستین نامۀ عاشقانه خود را به لیدیا نوشت و از او خواست جهت ازدواج و آغاز زندگی مشترک‌شان به هند سفر کند. بدین ترتیب هنری سرمست از اندیشه دیدار با لیدیا و شادمان از اینکه می‌دید آرزوی دیرین‌اش برای خدمت در بین هندوان سرانجام در شرف تحقق است، کلکته را با قایق به قصد پاتنا ترک گفت.

در پانتا مسئولیت‌های سنگینی در انتظارش بود. هنری در کلبه‌ای وسیع که بر اثر سیلاب غیر قابل سکونت شده بود اقامت گزید. در نزدیکی آنجا یک بیمارستان نظامی بود که تقریباً هر روز یک ‌نفر در آن جان می‌داد. او به عیادت بیماران می‌رفت و در دفن اجساد کمک می‌کرد. روزهای یکشنبه در یکی از اتاق‌های سربازخانه شهر برای سربازان انگلیسی و ساکنان اروپایی آنجا که تا آن روز در هیچ مراسم عبادتی شرکت نکرده بودند، موعظه می‌کرد. اوقات فراغت را نیز به فراگیری زبان هندی (که در آن زمان هندوستانی خوانده می‌شد) می‌گذراند، و قسمت‌هایی از کتاب اعمال رسولان را به این زبان ترجمه می‌کرد. از همه مهم‌تر، اجازه یافت به‌تدریس زنان و کودکان هندو بپردازد.

در شرایطی که اروپاییان برتری خود را بر شرقیان امری بدیهی می‌دانستند، مارتین با شهامت از حقوق آنان دفاع می‌کرد و با آنها می‌آمیخت. و به‌جای آنکه مانند اروپاییان بومیان را وادارد او را سوار بر کجاوه به این سو و آن سو ببرند، خود با پای پیاده زیر آفتاب سوزان راه می‌رفت.

گرمای کشندۀ بنگال و گرد و غبار خفقان‌آور آن به‌زودی اندام نحیف مارتین را سخت فرسوده ساخت، اما او با وجود بیماری، گاه تا هیجده ساعت در روز روی ترجمۀ عهدجدید به زبان هندی کار می‌کرد. یک‌روز نامه‌ای دردناک از لیدیا به‌دستش رسید. لیدیا نوشته بود که به‌سبب مخالفت مادرش با آمدن او به هندوستان، از ازدواج با هنری چشم پوشیده است. این ضربه گرچه دردناک بود، به هنری جوان امکان داد از آن پس تمام هوش و حواسش را بر خدمت به خدا و فراگیری زبان‌های شرقی و ترجمۀ کتاب‌مقدس متمرکز کند. خانۀ محقر او همواره پر بود از مترجمان هندو و دبیران فارسی و عرب‌زبان. او با اینکه ترجمۀ هندی عهدجدید را به‌پایان برده بود، برای چاپ و انتشار آن هیچ عجله‌ای نداشت، زیرا می‌خواست ترجمۀ خود را با وسواس فراوان از هر لحاظ بسنجد و با همکاری ادیبان هندو به تصحیح آن بپردازد. و آنگاه که طبع مشکل‌پسندش سرانجام از ترجمۀ کتاب راضی شد، چاپ آن به‌علت آتش‌سوزی در چاپخانه پاتنا به تعویق افتاد. بدین ترتیب متن هندی عهدجدید عاقبت زمانی به‌دست مردم رسید که خود هنری دار فانی را وداع گفته و میراثی گرانبها از خود بر جای گذاشته بود. این ترجمه تا پنجاه سال بعد به‌عنوان یگانه ترجمه هندی معیار از عهدجدید مورد استفاده بود، و پس از آن نیز مبنای ترجمه‌های بعدی قرار گرفت.

هنری مارتین چندی بعد با مرد عجیبی آشنا شد با هیکلی غول‌آسا و صدایی بم و خراشیده. نام او "ثبات" بود و ادعا می‌کرد به زبان‌های عربی و فارسی تسلط دارد. این آشنایی هنری را بر آن داشت به ترجمۀ عهدجدید به زبان‌های عربی و فارسی نیز همت گمارد. ماجرای پیوستن "ثبات" به گروه ترجمه شاید از جالب‌ترین وقایع زندگی خدمتی مارتین باشد. "ثبات" را دوستان هنری در کلکته‌ جهت یاری او در کار ترجمه نزد وی فرستادند. ظاهراً در کودکی دوستی داشت به‌نام "کاوش" که با او به سفر حج رفته بود. "کاوش" از مکه به کابل می‌رود و در آنجا با خواندن متن عربی انجیل که از ترجمۀ هنری کهنه‌تر و نارساتر بود، به مسیح ایمان می‌آورد. اما اطرافیان به مسیحی شدن او پی می‌برند و ناگزیر به بخارا می‌گریزد. "ثبات" در این هنگام در بخارا بسر می‌برد.

"کاوش" نزد او می‌رود، اما او دوست خود را لو می‌دهد و هنگامی که یکی از بازوان وی را در بازار بخارا قطع می‌کردند، "ثبات" در میان تماشاچیان ناظر این صحنه فجیع بود. خود او در این‌باره می‌گفت: "از "کاوش" خواستند مسیح را انکار کند، اما او بی‌آنکه سخنی گوید چشمان اشکبارش را همچون استیفان بر آسمان دوخته بود. آنگاه نگاهی به من انداخت -‏ نگاهی که عفو و بخشش از آن می‌بارید." بازوی دیگرش را نیز قطع کردند، ولی او همچنان استوار ایستاده بود. سرانجام سرش را از تن جدا نمودند. "ثبات" آخرین نگاه دوستش را از یاد نبرد. در سفرها گذارش به هندوستان افتاد و پس از آنکه خود نیز انجیل را خواند، به‌زور کشیشی را واداشت او را تعمید دهد و بدین ترتیب پایش به مجامع مسیحی کلکته باز شد.

با این‌حال به‌زودی معلوم شد که مسیحیت در "ثبات" چندان اثری نکرده است. او مردی تندخو و پرخاشگر بود و با ورود او، آسایش از خانه هنری رخت بربست. با کوچکترین مسئله‌ای از کوره در می‌رفت و با دشنه به‌جان خدمتکاران هندی می‌افتاد. روزانه بیش از یک باب از عهدجدید تصحیح نمی‌کرد، و باقی وقت را به کشیدن قلیان و خودستایی می‌گذراند. اما هنری مارتین خیلی زود متوجه شد که "ثبات" برخلاف ادعاهایش، چندان تسلطی به دستور زبان عربی ندارد و دانشش از زبان فارسی نیز محدود و ناقص است. این بود که به فکر افتاد برای تکمیل معلومات خود در زبان‌های فارسی و عربی، به ایران و عربستان برود.

چندی بعد شرکت هند شرقی هنری را به شهر "کاونپور" واقع در سیصد کیلومتری پانتا فرستاد. در آنجا زن و شوهر خداترسی زندگی می‌کردند به‌نام خانم و آقای "شروود". آنها هنری جوان را که اکنون بی‌نهایت ضعیف شده بود و از بیماری ریه رنج می‌برد، به خانه خود بردند و از او پرستاری کردند. هنری به‌محض آنکه کمی بهبود یافت، برای سربازان آنجا جلسات پرستشی ترتیب داد. او برای گدایان شهر و هر که حاضر بود سخنانش را بشنود، موعظه می‌کرد. این موعظه‌ها گرچه بر سربازان انگلیسی و گدایانی که مدام از او پول می‌خواستند چندان تأثیری نکرد، در نهایت به ایمان آوردن شیخی مسلمان از اهالی دهلی منجر شد. نام او "شیخ صالح" بود و زبان‌های فارسی و عربی تدریس می‌کرد.

"شیخ صالح" کنجکاو شده بود در مورد معتقدات هنری مارتین بیشتر بداند، پس به‌عنوان یکی از مصححان او به تصحیح انجیل پرداخت تا از این طریق به سرّ کتابی که هنری آن‌همه درباره‌اش سخن می‌گفت و در ترجمه‌اش می‌کوشید، پی ببرد. او سرانجام پس از مطالعۀ دقیق نسخه‌ای از انجیل فارسی، خود را به مسیح سپرد. مارتین تا آخرین روز اقامتش در "کاونپور" از ایمان آوردن این شیخ مسلمان آگاهی نداشت، اما او مدتی بعد در کلکته از دست دیوید براون تعمید گرفت، و باقی عمر را در خدمت مسیح گذراند.
در همان روزها به هنری مارتین خبر رسید که خواهرش "سلی" از بیماری سل در گذشته است. این بیماری پیشتر خواهر دیگرش را نیز از پای درآورده بود و هنری که می‌دانست این بیماری سرانجام به‌سراغ خود او نیز خواهد آمد، به تکاپو افتاد که تا فرصت باقی است ترجمۀ فارسی و عربی انجیل را تکمیل کند. ادیبان کلکته ترجمه عهدجدید او را به زبان هندی ستوده بودند، اما بر ترجمه‌های فارسی و عربی او که حاصل سهل‌انگاری‌های "ثبات" بود خرده گرفتند. از این رو هنری جداً در صدد برآمد برای ارائه ترجمه‌ای درست و شیوا، به ایران و عربستان برود.

اعلام این تصمیم، اطرافیان او را حیرت‌‌زده کرد. وضع جسمی هنری، به‌ویژه وضع ریه‌هایش، به حدی وخیم بود که به‌جای ایران می‌بایست یکراست به انگلیس بازمی‌گشت و تا مدت‌ها استراحت می‌کرد. برای رفتن به ایران مجبور بود از خلیج فارس بگذرد، و عبور از گرمای وحشتناک آن منطقه که غربیان آن را "جهنم روی زمین" لقب داده بودند، برای کسی چون مارتین که از هم‌اکنون با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد، خودکشی محض بود. دوستانش می‌دانستند که در صورت رفتن او دیگر هرگز وی را نخواهند دید، اما هنری مارتین تصمیمش را گرفته بود، و سرانجام در یکی از روزهای گرم اواخر ماه مارس با کشتی به‌سوی بندر بوشهر به‌راه افتاد.

اینکه در این آخرین مرحله از سفر پرماجرایش به سرزمین ایران چه کرد و چه‌ها بر او گذشت، بماند برای بخش پایانی این زندگی‌نامه در شماره بعد.