You are here

عقل یا ایمان؟

زمان تقریبی مطالعه:

۷ دقیقه

رابطۀ عقل و ایمان همواره به‌عنوان یکی از مباحث بحث‌برانگیز مطرح بوده است. تاریخ تفکر به‌خصوص در مغرب‌زمین گواه آن است که اندیشمندان در طی برهه‌های مختلف، راه نیل به حقیقت را گاه به مدد عقل صرف یا ایمان صرف و یا تلفیقی از این دو به‌تصویر می‌کشیدند. برای نمونه پاسکال می‌گوید: "دل برای خود دلایلی دارد که عقل از آن بی‌خبر است." همچنین ترتولیان یکی از آبای کلیسا می‌گوید: "چه رابطه‌ای بین اورشلیم (مهد ایمان آن روزگار) و آتن (مهد تفکر در آن زمان) وجود دارد؟"

علت چنین تمایزی بین عقل و ایمان آن است که متفکرین بر این باور بودند که عقل و ایمان دو طریق متفاوت نظر به حقیقت‌اند. به بیان دیگر، جهان‌بینی عقل با به‌کارگیری ابزار متفاوت، مسیر و جاده‌ای متفاوت از طریق دل در پیش می‌گیرد. از این رو طریق کشف حقیقت به مدد عقل، راه منطق، استدلال‌ و کسب معرفتی عینی (Objective) است، حال آنکه طریق دل، مکاشفه و نور باطنی و کسب معرفتی ذهنی (Subjective) است. آری از سوی عارفان راه شناخت خدا "ناز" و دلدادگی است، اما از سوی فیلسوفان، "راز" و منطق‌‌پردازی است. بدین‌سان عقل و ایمان در حیطۀ قلمرو خاص خود، دو نوع معرفت‌شناسی را به‌دست می‌دهند. بدین ترتیب دوگانه‌پنداری و دوگانه‌باوری (Dualism) تبدیل به بخش لاینفک تفکر بشر شد.

ما مسیحیان نیز گاه بر این باوریم که حقیقت را می‌توان در دو سطح و به دو گونۀ متفاوت شناخت یکی از راه عقل که ما را تا حدودی جلو می‌برد اما نوع شناختی که عرضه می‌دارد همانند ماهی‌گیری در آبی کم‌عمق است که هرگز از آن نمی‌توان مروارید بی‌مانند و بی‌نظیر شناخت را صید کرد و راه دیگر راه دل است که ما را به ژرفای بی‌انتهای معرفت می‌برد و آنجاست و تنها آن زمان است که حقیقت خالص و خلص و پالایش‌یافته از گزند عقل دست‌یافتنی می‌گردد. از این‌رو می‌توان ایمانداران را نیز به دو دسته تقسیم کرد. گروه اول آنانی ‌هستند که می‌کوشند به یاری تفکر و قرائن علمی دلایل عقلی برای ایمان خود بیابند و ایمان خود را منطق‌پذیر سازند و گروه دیگر، از این ابزارهای انسانی دست شسته، به‌مدد مکاشفه و نور باطنی به خود حقیقت دست می‌یابند زیرا که برای برخی از آنان، ایمان اساساً مقوله‌ای عقل‌ستیز است.

اما آیا به‌راستی عقل و ایمان دو تور متفاوت برای صید حقیقت‌اند؟ نقطۀ آغاز شکاف و دوگانه‌باوری بین عقل و ایمان کجاست؟ پیامد‌های این دوگانه‌باوری چه می‌باشند؟ چه رابطه‌ای بین عقل و ایمان در طی تاریخ تفکر برقرار بوده است؟ آیا عقل و ایمان ضد یکدیگرند یا آنکه مکمل هم‌اند و یا اساساً هیچ نقطۀ تماسی با یکدیگر ندارند؟ در نهایت آیا می‌توان به‌نوعی معرفت‌شناسی رسید که در آن به جهان‌بینی مشترکی بین عقل و ایمان دست یافت؟ و آیا سرانجام می‌توان از تفکیک مؤمنان مسیح به دو گروه عقل‌گرا و ایمان‌گرا دست شست؟ شایان ذکر است که این مقاله رابطۀ علم و دین‌ را به‌عنوان یکی از مصادیق بارز مبحث عقل و ایمان در نظر می‌گیرد.

آغاز شکاف: دوگانه‌پنداری

اگر یونان باستان را به‌عنوان مهد تفکر بشر در نظر بگیریم، افلاطون با معرفی "جهان سایه‌ها" و تمایز وجودی آن از "جهان حقایق"، معرفت‌شناسی را به دو بخش تقسیم کرد. بنا بر نظر افلاطون جهانی که در آن می‌زیییم تنها سایه‌ای از حقایقی است که در جهان دیگر وجود دارد. فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی دکارت نیز با تأکید بر تمایز ذهن و ماده بر این شکاف دامن زد. برای افلاطون حقیقت در جهانی دیگر وجود داشت، حال آنکه برای دکارت شناخت حقیقت از تفکر شخصی آغاز می‌شد. این شکاف در عرصۀ علم روانشناسی نیز به‌چشم می‌خورد.

فروید از دو نوع شناخت صحبت به میان آورد: یکی شناخت جهان عینی به‌مدد ابزارهای علمی و دیگری شناخت جهان درون خود به یاری آگاهی از ساختارهای تشیکل‌دهندۀ روان شخص. در عرصۀ الهیات نیز خدا را هم می‌توان تا حدی به مدد عقل شناخت اما برای آنکه به ریسمان‌های غیر‌قابل تماس معرفت الهی چنگ زنیم می‌باید از طریق دل قدم در این دریای بی‌کران معرفت الهی گذاریم. بدین‌سان در‌می‌یابیم که شکاف عقل و ایمان (علم و دین) به دیرپایی دید تفکر بشر بوده است. به‌طور کلی می‌توان تفکر بشر در مغرب زمین را به سه دورۀ عمده تقسیم کرد که عبارتند از دورۀ پیش از مدرنیسم، مدرنیسم و دورۀ پسامدرن. هر یک از این دوره‌ها تأکیدات خاصی بر مقوله عقل و ایمان می‌گذارند که بررسی اجمالی دستاوردهای هر یک از آنها می‌تواند نور تازه‌ای بر مبحث ما بیافکند.

شکاف عقل و ایمان (علم و دین) به دیرپایی دید تفکر بشر بوده است.

دورۀ پیش از مدرنیسم

در دوره پیش از عصر خرد (مدرنیسم) که اساساً قرون وسطی محور اصلی آن را تشکیل می‌دهد، ایمان و اعتقاد مذهبی بر همۀ حیطه‌های حیات بشر احاطه داشت. ایمان محور عقل و دانش تلقی می‌شد. اگر خداوند نور معرفت خود را بر بشر ساطع نمی‌ساخت، دستیابی به دانش امری محال بود. به‌طور کلی اساس تفکر این دوره را می‌توان در دیدگاه توماس آکوئیناس خلاصه کرد: "ایمان مکمل عقل است." عقل بشر توانایی شناخت خدا را دارد اما انسان به یاری نور ایمان از مرزهای محدود عقل فراتر می‌رود. بدین ترتیب در دورۀ پیش از مدرنیسم، ایمان در مقابل عقل قرار نمی‌گرفت و در واقع به مدد آن می‌شتافت. عقل زیرمجموعۀ ایمان تلقی می‌شد و در خدمت ایمان عمل می‌کرد.

مدرنیسم

عصر خرد به دوره‌ای از تفکر بشر اطلاق می‌شود که در آن عقل به‌عنوان محور معرفت در برابر ایمان قدعلم کرد. الگوی تفکر بشر که در دوره پیش از مدرنیسم "ایمان‌گرایی" بود حال با چرخشی کامل به "عقل‌گرایی" تبدیل شد. دکارت فرمول شناخت را "فکر می‌کنم، پس هستم"، معرفی کرد. به بیان دیگر عقل و استدلالات غیرقابل انکار منطقی که بر همه چیز به دیدۀ شک می‌نگریست تا به معرفتی با یقین کامل دست یابد، جایگزین ایمان از ابتدا مفروض شد. بله، صدای خرد از درون بر صدای مکاشفه در خارج از خود غلبه یافت.

پس از دکارت، عمانوئل کانت معرفت را به دو حیطۀ کاملاً مجزا از یکدیگر تقسیم کرد. یکی را قلمرو علم (شناخت پدیدارها) نامید و دیگری را قلمرو اخلاق. مطابق نظر کانت خدا را در حیطۀ تحقیقات علمی که به شناخت هرچه بیشتر طبیعت می‌انجامد نمی‌توان شناخت. بدین ترتیب ایمان و مذهب به قلمرو کوچکی از حیات بشر تبدیل شد زیرا که اساساً ایمان را نمی‌توان به مدد ابزارهای علمی سنجید و هرچه از نظر عقلی سنجش‌پذیر نیست، طبعاً به حاشیه رانده می‌شد. عصر خرد ایمان را تبدیل به قلمرو خصوصی زندگی فرد کرد و عقل با توسل به ابزارهای علمی بر همۀ عرصه‌های حیات بشر سایه افکند. در این دوره ایمان فقط زیرمجموعۀ عقل محسوب نمی‌شد بلکه تبدیل به مقوله‌ای شخصی و خصوصی شد.

دوره پسامدرن

دورۀ تفکر پس از مدرنیسم را عصر پسامدرن می‌نامند. اگر ویژگی بارز عصر خرد (مدرنیسم) را حاکمیت عقل بر حیات بشر بدانیم، که در آن اصل دستیابی به حقیقت عینی از ابتدا مسلم فرض می‌گردد، عصر پسامدرن عصر آغاز حاکمیت هنر و خلاقیت است. در دوره پیش از مدرنیسم "ایمان" طریق و جادۀ شناخت حقیقت بود، اما مدرنیسم "عقل" را جایگزین ایمان کرد و حال در دورۀ پسامدرن اساساً حقیقت خلق می‌گردد.

حقیقت محصولی نیست که باید در خارج از خود آن را جستجو کرد (نگاه به خدا در دوره پیش از مدرنیسم) و یا به‌مدد ابزارهای عقلی با یقین کامل بدان رسید (نگاه به طبیعت در دورۀ مدرنیسم)، بلکه حقیقت جلوه‌ها و خاستگاه بی‌نهایت دارد. هر انسان و هر جامعه‌ای حقیقت را از منظر خود می‌بیند (اصطلاح عظمت در نگاه توست) و به بیان دیگر حقیقت را می‌آفریند. بنابراین نمی‌توان و اساساً اشتباه است که بخواهیم حقیقتی نهایی را برای بشر در نظر بگیریم. اصالت حقیقتی که من می‌شناسم با حقیقتی که تو می‌شناسی اگر در خدمت هنر و خلق زیبایی باشد یکسان است.

در دوره پیش از مدرنیسم "ایمان" طریق و جادۀ شناخت حقیقت بود، اما مدرنیسم "عقل" را جایگزین ایمان کرد و حال در دورۀ پسامدرن اساساً حقیقت خلق می‌گردد.

همانگونه که دیدیم رابطۀ عقل و ایمان در برهه‌های مختلف تاریخ تفکر بشر دستخوش تغییرات شگرفی شده است. مدرنیسم با بهره‌مندی از دستمایه‌های تفکر دکارت و کانت، بر شکاف عقل و ایمان دامن زد حال آنکه عصر پسامدرن محور خارجی برای تشخیص حقیقت را چه از منظر عقل و یا ایمان از میان برد.

مسیحیان نیز همواره در طی تاریخ در رویارویی با چالش عقل یا ایمان احساس مسئولیت کرده‌اند و پاسخ‌های متفاوتی را عرضه داشته‌اند. در دو بخش بعدی به بررسی دو پاسخ عمدۀ آنها برای رهایی از تنش رابطۀ عقل و ایمان می‌پردازیم.