You are here

دیوید ویلکرسون

زمان تقریبی مطالعه:

۱۳ دقیقه

 

دیوید ویلکرسون

(۲۰۱۱-‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏۱۹۳۱)

 واعظِ «نوجوانان چه می‌جویند»

دعا یا تلویزیون

در سال ۱۹۵۸ دیوید ویلکرسون شبان جوانِ کلیسای جماعت ربانی در فیلیپسبورگ، شهری کوچک در ایالت پنسیلوانیای آمریکا بود. یک شب در حال تماشای تلویزیون بود که حوصله‌اش سر رفت و آن را خاموش کرد. از اتاقش خارج شد تا کمی مطالعه کند. پس از مطالعه با کمی محاسبه متوجه شد که هر شب دو ساعت از وقت خودش را جلوی این جعبه نقره‌ای سپری می‌کند. غیرتی در او بیدار شد که تلویزیون خود را بفروشد و بجای آن وقت خود را متمرکز به دعا کند. ولی به‌نظر می‏رسید که بخشی از وجودش طالب این عمل نبود. پس به خدا گفت اگر این خواست توست یک آگهی برای فروش تلویزیون خواهم داد و شخصی باید در همان نیم ساعت اول برای خرید به من تلفن کند. برای ۲۹ دقیقه هیچ صدایی از تلفن برنخاست. عقربه ساعت دقیقه سی‌ام را نشان می‌داد که صدای تلفن به گوش رسید. با این علامت مطمئن شد که تلویزیون را بفروشد و دعا را شروع کند.
با تأسف باخبر شدیم که دیوید ویلکرسون دو ماه پیش در روز ۲۷ آوریل در سن ۷۹ سالگی در یک تصادف رانندگی کشته شد. مسیحیانِ سراسر جهان و همچنین ایرانیان از مرگِ نابهنگامِ چنین مردِ خدایی گریستند و به برکتی اندیشیدند که توسط یک نفر و آن هم در نتیجۀ فروش تلویزیون و آغاز به دعا نصیبِ جهان مسیحیت شد.

خدمت در میان جوانان (Teen Challenge)

یک شب هنگام دعا چشمان دیوید ویلکرسون متوجه گروه بزهکاران جوانی شد که در مجله Life دیده بود. آنها متهم شده بودند که جوان معلولی به‌نام مایکل فارمر را در نیویورک به قتل رسانده‌اند. ویلکرسون با خیره شدن به چهرۀ مأیوس آنان به تلخی گریست. او به این حقیقت ایمان آورد که خدا او را برای موعظه به جوانانی مانند آنان به نیویورک فرا می‌خواند. تلاش زیادی کرد تا توانست در جلسه دادگاهِ متهمانِ جوان جایی برای خودش دست و پا کند. پس از اولین دادخواهی، او با عجله به‌سراغ قاضی رفت و تقاضای جلسۀ فوق‌العاده‌ای نمود. این حرکت بسیار غیرمعمول باعث شد که محافظان دادگاه سراسیمه او را دستگیر کنند. زمانی که از دادگاه اخراج می‌شد نور فلاش دوربین‌های خبرنگاران چشمانش را اذیت می‌کرد. روز بعد تصویر او در تمامی روزنامه‌ها به چاپ رسیده بود. تصویری که او را به‌گونه‌ای بسیار مضحک و احمقانه نشان می‌داد.
با این وجود همان تصاویر به‌ظاهر احمقانه دری برای ویلکرسون به سوی این گروه بزهکار باز نمود. متهمان از او خوش‌شان آمده بود، زیرا دیدند که به‌خاطر آنان بود که با پلیس درگیر شد و از دادگاه اخراج گردید. ویلکرسون قصد آن داشت که این جوانان را بشناسد، زیرا دیده بود که خشونت، مواد مخدر و زندگی بی‌بند و بار مملو از سکس زندگی‌شان را به نابودی کشانده است. با عزمی راسخ جلسه‌ای به‌مدت یک هفته‌ در یک منطقۀ بسیار خطرناک نیویورک تدارک دید و برای تمامی گروه‌های خلافکار اتوبوس‌هایی فراهم کرد تا بتوانند در این جلسات عبادتی شرکت کنند. برای چند شب هیچ موفقیتی حاصل نشد. بعضی شب‌ها جوانان او را با صدای گربه و سوت‌های صدادار مسخره می‌کردند. اما شب آخر اتفاق عجیبی افتاد و ویلکرسون دید که پیام مسیح قلب‌ها را به‌طور خاصی لمس نمود و چند تن از خشن‌ترین اعضای باند بزهکاران زندگی خود را به مسیح سپردند.
تمام این واقعه را ویلکرسون در کتاب ”نوجوان چه می‌جویند“۱  شرح داده است. کتابی که بیش از ۱۵ میلیون نسخه از آن به فروش رفته و به سی زبان دنیا ترجمه شده است. فیلمی نیز از این کتاب ساخته شده است که افراد زیادی به تماشای آن نشسته‌اند. هم کتاب و هم فیلمِ این ماجرای عجیب به فارسی ترجمه شده و زندگی ایرانیان زیادی را تحت تأثیر خود قرار داده است. از خدمت و تلاشِ دیوید ویلکرسون در نیویورک، سازمان تین چلنج (Teen Challenge) به وجود آمد. چنین رسالت عظیمی، زمانی به قلب دیوید راه یافت که به چهره‌های جوانان در مجله خیره شده بود. این مؤسسه با چنین هدفی شروع به کار کرد: «نجاتِ جوانان اسیر مواد مخدر و انتقالِ آنان به خانه‌ای که بتوانند به‌عنوان مسیحی زندگی جدیدی را آغاز کنند». امروز این مؤسسه میسیونری دارای ۱۷۳ مجتمع خدمتی در آمریکا و ۲۴۱ شعبه دیگر در ۷۷ کشور جهان است. نزدیک‌ترینِ این مجتمع‌ها به ایران در قزاقستان و پاکستان دایر شده است. همۀ مسئولان حکومتی موفقیت‌های بزرگ این مؤسسات را در بازپروری جوانان به‌خوبی درک کرده‌اند. بیش از ۸۰ درصد از جوانانی که به این مجتمع‌ها راه می‌یابند از مواد مخدر آزاد می‌گردند، یعنی بسیار بیشتر از دیگر مؤسسات دنیوی.
 

موعظه به هیپی‌ها

داستان "نوجوانان چه می‌جویند" ویلکرسون را چنان مشهور ساخت که دعوتنامه‌های زیادی برای موعظه در گروه‌های مختلفِ جوانان دریافت نمود. او از این موقعیت استفاده کرد و انجیل را به خیل عظیمی از جوانان که اسیر سکس، مواد مخدر، و موسیقی‌های عجیب و غریب در دهه ۱۹۶۰ بودند رساند. بعضی‌ها اسم آنان را "هیپی‌ها" نهاده بودند. حالت و نگرش او به آنان همچون نگاهی بود که به گروه‌های بزهکار داشت. با دلسوزی فراوان و با تمام دلِ خود آنها را دوست داشت و محبت می‌نمود. در جایی گفته بود: «من با خشم و تهدید آنان را از داوری و جهنم نمی‌ترسانم، چون بسیاری از آنان هم اینک در جهنم زندگی می‌کنند. به آنها می‌گویم که مسیح مشکلات‌شان را درک می‌کند و تنها رابطه شخصی با اوست که خلاءهای عمیق زندگی‌شان را پُر خواهد ساخت.»
در سال‌های ۱۹۷۰ خدمت بشارتی و تعلیمی ویلکرسون گسترش یافت و او بنیاد دیگری را در تکزاس شروع کرد به‌نام چالش جهان (World Challenge) که اینک در همه قاره‌‌های دنیا مشغول فعالیت است. علاوه بر بشارت، موعظه، تعلیم در کنفرانس‌ها، و خدمات خالصانۀ عملی، ویلکرسون بیش از ۴۰ کتاب نوشته است. این مؤسسه جدید همچنین به پشتیبانی از کودکان یتیم پرداخت و برای قربانیان قاچاقِ سکس برنامه‌‌ریزی کرد و به فقیران و بی‌بضاعتان نیز کمک نمود.
 

کلیسای Times Square

در سال ۱۹۸۸ ویلکرسون به نیویورک بازگشت تا در ادامۀ خدمتِ خود جلسات کلیسایی جدیدی را برگزار کند. یک روز در حالی که مشغول قدم زدن در خیابان بود با صحنه‌هایی روبرو گشت که بسیار او را تحت تأثیر قرار داد و الزامی از دعا و شنیدنِ صدای خدا در او ایجاد شد. خودش آن روز را چنین توصیف می‌کند:
زمانی که در خیابان شماره ۴۲ قدم می‌زدم، دیدم که چگونه مواد مخدری همچون کراک قدم به قدم در خیابان فروخته می‌شود. هنگام دیدنِ آنها شروع به گریه کردم. دعایم به خداوند این بود: «خدایا تو باید برای این مکان جهنمی کاری انجام دهی. مثل اینکه شیطان شهر نیویورک را تبدیل به مقر پادشاهی خود کرده است. اینجا تخت بابل است.» پاسخ خداوند آن چیزی نبود که من انتظار شنیدنش را داشتم: «تو شهر را می‌شناسی دیوید، تو اینجا بوده‌ای، پس کاری بکن!»
 
با سابقۀ طولانی خدمتِ سی ساله با افراد بزهکار در جامعه، دیوید ویلکرسون سرانجام این فرمان خداوند را اطاعت کرد. به تگزاس برگشت، تمام قرار ملاقات‌هایش را لغو نمود، و سه ماه را فقط بر روی زانوانش به دعا اختصاص داد. در حین این وقت خداوند به او قول داد که همه انتظاراتش را در مورد ساختمان، هزینه‌های مالی، و پشتیبانی انسانی برآورده کند و او را به‌طور خاصی برکت دهد. گذشت زمان نشان داد که خداوند به وعدۀ خود عمل نمود. در سال ۱۹۸۸ بعد از یک‌ سال سکونت در مکانی موقت، کلیسا توانست سالن ”تئاتر مارک هلینگر“ را درست در قلب نیویورک خریداری کند. و هنگام شروع فقط در سالن اصلی حدود ۸۰۰۰ نفر برای جلسه عبادتی حضور داشتند. در سال ۱۹۸۶ دیوید ویلکرسون در حضور خدا ناله و زاری نموده بود که خدا برای این انسان‌های اسیر اعتیاد، فحشا و قاچاقچیان مواد مخدر در این مکان جهنمی عملی انجام دهد و اینک خدا بیشتر از آن چیزی که ویلکرسون درخواست نموده بود، انجام داد.

درس‌هایی از زندگی این شخصیت بزرگ

 

اساس و بنیان: دعا

آنچه به‌وضوح در زندگی او دیده می‌شود سرسپردگی‌اش به دعاست. تمامی داستان "نوجوانان چه می‌جویند" از تصمیم او مبنی بر فروش تلویزیون و اختصاص دادن آن زمان به دعا ریشه گرفت. او یاد گرفت که چگونه دعا کند، چگونه صدای خدا را بشنود، چگونه با غم و اندوه الاهی برای گمشدگان گریه کند. او هرگز به خود اجازه نداد که از مدرسۀ دعا فارغ‌التحصیل شود. ورود به مکتب دعا و یادگیریِ آن، نقطۀ پایانی ندارد. وقتی پس از ۳۰ سال باز احساس کرد که برای خدمت در نیویورک فراخوانده شده است، شروع به برنامه‌ریزی نکرد بلکه شروع به دعا کرد، آن هم به‌مدت ۳ ماه. او مردی بود که قبل از اقدام به هر عملی روی زانوانش در حضور خدا دعا می‌کرد. نقطۀ شروع هر عملی این بود که باید با خداوند صحبت کند.
 

جدا شدن از دنیا: تلویزیون خود را نابود کن

برای ویلکرسون دعای قدرتمند و جدایی از دنیا به هم وابسته و مربوطند. خدمتِ مبتنی بر دعای او با خاموش کردنِ تلویزیون آغاز گشت. چیزی نگذشته بود که تلویزیون را برای تماشای اخبار و ورزش به خانه‌اش بازگرداند ولی خدا به‌طرز عجیبی از کتاب تثنیه باب ۷:‏۲۶ با او سخن گفت: «و چیز مکروه را به خانۀ خود میاور...از آن نهایت نفرت و کراهت دار». او در این مورد شک نداشت که از تلویزیون با آن همه وقتی که از انسان می‌دزدد باید پرهیز کرد. آنگاه او و تمامی اعضای گروهش تلویزیون خود را برداشته و بیرونِ شهر آنها را در هم شکسته و در زمین دفن کردند. از آن زمان او مسیحیان را به چالش طلبیده که همچون او این کار را انجام دهند. در واقع او می‌گوید کسی که از تماشای تلویزیون به سوی کلیسا بیاید مانند این است که از پرستش بت‌ها به‌سوی خانۀ خدا حرکت می‌کند.
 

خدمت به جهان: انجیل و فقیران

دعای قدرتمند همچنین به خدمت عملی و رسیدگی به فقیران ختم می‌شود. دیوید ویلکرسون در خدمت خود همیشه بر انجیل متمرکز بود، زیرا رازِ درمان مشکلات انسان را در قدرت شفابخشِ انجیل مسیح می‌دانست. این پیامی بود که در سال‌های ۱۹۵۰ به خلافکاران و شروران نیویورک موعظه کرد و هیچگاه این پیام را تغییر نداد. شکی نیست که انجیل برای همه است، ولی ویلکرسون توجه خاصی به فقرا داشت. او در پی این بود که هم پیام انجیل را با آنان در میان بگذارد و هم اینکه به‌صورت عملی به وضع آنها رسیدگی کند. اولین رویای او برای افراد خلافکار نیویورک این بود که برای آنها خانه‌ای تدارک ببیند که به خودشان تعلق داشته باشد، جایی که مورد محبت قرار گیرند و اینجا بود که "خدمت بین جوانان" (Teen Challenge) آغاز شد. سال‌ها بعد برنامه‌هایش برای رسیدگی به روسپی‌ها و یتیمان ادامه یافت. می‌توانید ببینید که در او همان شوق و حرارت اولیه برای رسیدگی و خدمت به فقرا وجود داشت و او همیشه به این خواندگی و دعوت خود وفادار ماند.
 

کلیسا: حفظ پاکی آن و تحریم موسیقی راک

دیوید ویلکرسون در مورد پاکی و قدوسیت کلیسا بسیار حساس و با غیرت بود. به همین دلیل او هیچ میانۀ خوشی با موسیقی راک نداشت. او یک بار به جلسه مسیحی که با موسیقی راک همراه بود رفت ولی آنقدر خشمگین شد که تلاش کرد آن را متوقف کند. او بر این باور بود که موسیقی راک شیطانی است و شبانانی را که اجازه چنین برنامه‌ای داده بودند افرادی قلمداد کرد که نسبت به گناه حساس و جدّی نیستند و در خطرِ سازشکاری قرار دارند. او اعتقاد داشت که موسیقی راک مسیحی با مسائل روحانی بیگانه است. او رُک و بی‌پرده این نوع برنامه‌ها را به نوعی مربوط به پول و طمع مالی افرادی می‌دانست که بیشتر در فکر سودجویی شخصی هستند تا خدمتِ خدا.
او همچنین انجیل تندرستی و کامیابی را مردود می‌دانست و شخصاً از آن بیزار بود و بدون هیچ خجالتی واعظانِ این انجیل را گرگ‌هایی می‌دانست که از فقرا و نیازمندان می‌دزدند و تعلیم دیوها را موعظه می‌کنند. در یکی از پیام‌هایش به‌طور خاص به یکی از واعظان مشهور اشاره کرد که در جمع ایمانداران هر کس را که علیه خدمت او باشد لعنت می‌کند و همچنین ادعا نموده است که مسیح به‌صورت جسمانی در یکی از جلسات وی وارد شده است. دیوید ویلکرسون این سخن را کفر می‌دانست.
 

داوری آینده: اخطارها

اشتیاق دیوید ویلکرسون به قدوسیتِ کلیسا، بیزاری از انجیل کامیابی و چالش مسیحیان به یک زندگی مقدس و به دور از گناه در چارچوب داوری مطرح می‌شد. ویلکرسون از آن انبیای مسیحی نبود که به‌خاطر پول و کسب درآمد ادعا می‌کنند که از زمان و چگونگی داوری آینده کاملاً باخبرند. او بیشتر مانند انبیای عهدعتیق است که بر این نکته اصرار می‌ورزد که بدون توبه، داوری در آینده فاجعه‌آمیز خواهد بود. در سال ۱۹۷۳ او مدعی شد که چهار بلا و مصیبت را دیده است که بر جهان فرو خواهد آمد و شرح آنها را در کتاب رویا (The Vision) نوشته است. ممکن است افرادی بگویند که این نبوت بسیار حالت عمومی و کُلی دارد ولی هیچ کس ویلکرسون را متهم نکرده که او یک نبی دروغین است. او از یک بحران اقتصادی سخن گفت که تمام جهان را تحت تأثیر خود قرار خواهد داد. همچنین فجایعِ طبیعی بیشتری به چشم خواهد خورد، انسان‌ها به‌طور آشکار در تلویزیون خانۀ خود برنامه‌های پورنوگرافی تماشا خواهند کرد. نوجوانان در برابر والدین سرکش و نامطیع خواهند بود و عاقبت اینکه جفا و آزار و اذیت علیه مسیحیان افزایش خواهد یافت. همه این بلایا اتفاق افتاده است. اخطارها از سوی مردان خدا باید جدی گرفته شود.
درس‌های زیادی برای ایرانیان وجود دارد که باید از زندگی دیوید ویلکرسون فراگیرند ولی اگر همان یک یا دو درس از او را بتوان در عمل پیاده کرد بدونِ شک در کلیسای فارسی‌زبانان بیداری‌های عظیمی به‌وقوع خواهد پیوست.
 

یاد و خاطرۀ عادلان مایۀ برکت خواهد بود

دیوید ویلکرسون تا زمان مرگ ناگهانی‌اش در حال خدمت تمام وقت بود. مرگ او زمانی اتفاق افتاد که در جاده‌ای در ۱۰۰ مایلی شهر دالاس در تگزاس در حال رانندگی بود و با یک تراکتور تصادف کرد. به محض اینکه خبر مرگ دلخراش او در همه جا پخش گردید همه را در غم و اندوهی عظیم فرو برد و از طرفی دیگر به یاد آوردنِ زندگی‌اش همه را به شکرگزاری و ستایش وادار نمود. همه آنانی که به‌طریقی او را می‌شناختند برکتی را به یاد آوردند که از طریق خدمت او نصیب‌شان شده بود، از جمله نویسندۀ این مقاله را که داستان "نوجوانان چه می‌جویند" را در کودکی خواند و دانست که عیسای مسیح حقیقتاً زنده است. دیوید ویلکرسون بذری کاشت که ۶ سال بعد در قلبی که کاملاً گمشده بود کشمکشی به پا کرد و او را به نجات هدایت نمود. 
خدمت او همچنان ادامه خواهد داشت و از اینکه معتادان مواد مخدر آزاد می‌شوند، به یتیمان رسیدگی می‌شود، قربانیان سوء استفاده جنسی احیا می‌شوند و گناهکاران انجیل را می‌شنوند، همه جهان مشمولِ این برکات قرار خواهند گرفت. کلیسا نیز از طریق کتاب‌ها، وبلاگ، و موعظه‌های دیوید ویلکرسون باید بر پاک و مقدس بودنِ خود اصرار ورزد و در امین بودن به وعده‌های الاهی همچنان وفادار باقی بماند.
کلام دیوید ویلکرسون همچنان مایۀ تشویق و تسلی انسان‌ها خواهد بود. او در روزهای آخر زندگی‌اش چنین نوشت:
 
«آنانی که از دره سایه مرگ عبور می‌کنند، این را بشنوند: گریه در شب‌های تاریک و ناخوشایند به پایان خواهد رسید و شما به‌زودی در دلِ تاریک شب صدای آرام پدر را می‌شنوید که در گوش‌تان زمزمه می‌کند: ”من با تو هستم، نمی‌توانم الان به تو بگویم چرا و چگونه، ولی یک روز برایت همه چیز با معنی خواهد بود. خواهی دید که همه چیز قسمت‌هایی از نقشه من بوده است. هیچ چیز تصادفی نیست“.»
 

[1]  ،این کتاب به فارسی با نام ”نوجوانان چه می‌جویند” موجود است. فیلمی نیز بر اساس این ماجرا تهیه شده است که به فارسی به ”صلیب و چاقوی ضامن‌دار” معروف است.