You are here

مصاحبه با کشیش ادوارد هوسپیان‌مهر

زمان تقریبی مطالعه:

۱۵ دقیقه

برادر ادوارد را بی‌تردید می‌توان یکی از برجسته‌ترین واعظینی دانست که کلیسای ایران تاکنون به‌خود دیده است. موعظات و دروس تعلیمی ایشان را اغلب یا از زبان خودشان در کلیسا و یا از طریق نوار کاست و ویدئو و یا در ماهواره شنیده و دیده‌ایم. در واقع امروزه در جامعۀ مسیحی ایرانی کمتر کسی است که اسم ایشان را نشنیده باشد. بااینحال ممکن است بسیاری از مسیحیان ایرانی تابه‌‌حال هیچگاه سرگذشت ایمانی برادر ادوارد و تجاربِ شخصی‌ای را که ایشان در طول قریب به نیم قرن خدمت روحانی کسب کرده‌اند، نشنیده باشند. به همین جهت از برادر ادوارد خواهش کردیم در این شماره از "کلمه" شهادت زندگی‌ خود را با خوانندگان "کلمه" در میان بگذارند و از تجربیات زندگی خدمتی‌شان، کارهایی که در حال حاضر به آن مشغولند، و برنامه‌هایی که برای آینده دارند با ما صحبت کنند. ایشان نیز با وجود مشغلات فراوان کلیسایی، در کمال بزرگواری دعوت ما را پذیرفتند. نخست از برادر ادوارد خواهش کردم در مورد دوران کودکی و نوجوانی و چگونگی ایمان آوردن‌شان به مسیح با ما صحبت کنند:

"من در روز نُه مِی سال ۱۹۵۰ در تهران به‌دنیا آمدم. در کودکی فشارهای زندگی و مسائل مختلفی از قبیل جدایی پدر و مادر، ازدواج مجدد مادرم، بیماری و بستری بودنِ او و نبودِ پدر اصلی بالای سرمان باعث شد که ما بچه‌ها فوق‌العاده خودسر و سرکش و یاغی بار بیاییم و زندگی گناه‌آلودی داشته باشیم. با وجود کمی سن، اسیر گناهان مختلف بودیم و دوستان نابابی داشتیم. در آن زمان در همسایگی ما مَرد مقدسی زندگی می‌کرد به‌ اسم برادر لئون که خادمِ خدا بود. ایشان که وضعیت من و برادر هایک و کل خانواده ما را می‌دید همیشه با ما در مورد مسیح و نجات صحبت می‌کرد. من در آن زمان دوازده سال داشتم. یک روز برادر لئون ما را به جلسات خانگی برادر ست که هر شب در منزل ایشان تشکیل می‌شد، دعوت کرد (در آن زمان ساختمان کلیسای جماعت ربانی وجود نداشت). ما در ابتدا سخنان ایشان را به شوخی می‌گرفتیم و در دل‌مان او را مسخره می‌کردیم، اما اصرار و پیگیریِ مداوم ایشان سرانجام باعث شد به این جلسات برویم. اوائل از آنچه در جلسات گفته می‌شد زیاد سر در نمی‌آوردیم و همه چیز برای‌مان عجیب بود و تازگی داشت، اما مخصوصاً در موقع دعا حضور خدا را به‌طرزی قوی و انکارناپذیر حس می‌کردیم و همگی سخت تحت‌تأثیر قرار گرفته بودیم. به‌گمانم در جلسه چهارم یا پنجم بود که برادر ست گفتند کسانی که می‌خواهند امشب زندگی تازه‌ای داشته باشند دست خود را بلند کنند. عنوان "زندگی تازه" اولین جرقه‌ را در من ایجاد کرد و مرا جذب مسیح نمود. اگر گفته می‌شد "اعتقاد" یا "مکتب" یا "دین" تازه چندان برایم جذابیت نمی‌داشت، اما داشتنِ یک زندگی تازه در مسیح، با قلب من صحبت کرد. در آنجا بود که فهمیدم زندگیِ فعلی‌ام چقدر تیره و تار است و چقدر به زندگیِ تازه‌ای که برادر ست از آن صحبت می‌کرد نیاز دارم. این شروعِ کار بود. آن شب با اشک‌ها خودم را به مسیح سپردم و زندگی تازه را بدست آوردم.

تجربه روحانیِ بعدیِ من که طیِ آن یک ملاقات بسیار زنده و مستقیم با خدا داشتم در یکی از شب‌های سال ۱۹۶۳ بود. آن شب برادرم، یعنی برادر هایک، به اتفاق مادرم به جلسۀ منزل برادر ست رفته بودند و دو برادر کوچکترم یعنی روبیک و ژرژیک نیز در خواب بودند و من در خانه تنها بودم. ناگهان صدای یک موزیک سمفونی بسیار قوی را شنیدم که با صدای امواج خروشانِ اقیانوس درهم آمیخته بود و صدای عجیبی تولید کرده بود. با شنیدن این صدای مهیب بی‌اختیار بر زمین افتادم. در لابلای این دو صدا، سه کلمه به زبان ارمنی با من حرف زد: «در حضور من بمان». همانطور بر زمین افتاده بودم و از ترس بر خود می‌لرزیدم. حضور خدا فوق‌العاده قوی بود. اول فکر ‌‌کردم که این صدا را تمام مردم تهران شنیده‌اند، اما بعداً فهمیدم این صدا مستقیماً برای خود من بود. اگرچه پیشتر در خانۀ برادر سِت به مسیح ایمان آورده بودم، ولی به‌جرأت می‌توانم بگویم که تسلیم واقعی من و شناخت عمیق من از خدا از آن شب به بعد شروع شد. هنوز هم این تجربه برایم زنده و تازه است، و هر وقت آن را به‌یاد می‌آورم روحم به وجد می‌آید. نزدیک به ۳ ساعت در آنجا در دعا بودم. از آن موقع به بعد فهمیدم که اگر می‌خواهم مسیحی خوب و مفیدی باشم باید واقعاً در حضور خدا بمانم. باید از نزدیک با خدا مشارکت داشته باشم و منتظر حضورش باشم.

- چطور شد که وارد خدمت شدید؟ ممکن است قدری در مورد تجربیات خدمتی خود صحبت کنید؟

بعد از آن ملاقات زندگی من متحول شد. مخصوصاً این تجربۀ به‌یادماندنی باعث شد زندگی مسیحی را خیلی جدی بگیرم. من متوجه شده بودم که اگر می‌خواهم در زندگی مسیحی بیشترین موفقیت را داشته باشم باید بیشترین اهمیت را به آن بدهم، و همین کار را هم کردم. در واقع بین میزان اهمیتی که برای چیزی قائل هستیم و میزان موفقیتی که در آن چیز کسب می‌کنیم رابطۀ مستقیمی وجود دارد، و اغلب کسانی که نمی‌توانند در زندگی روحانی‌شان موفق باشند یا از عجز و ناتوانی در زندگی مسیحی می‌نالند علتش این است که چندان برای رابطه با خدا اهمیت قائل نیستند و مسائل دیگری برای‌شان در اولویت است. وقف و سرسپردگی من نسبت به خدا به‌گونه‌ای بود که عاشق او و کلام او شده بودم: کلام خدا را می‌بلعیدم، هر روز چندین ساعت به کلام خدا وقت می‌‌دادم، قسمت‌هایی از آن را حفظ می‌کردم، زیر آیات مهم خط می‌کشیدم و آنها را به‌خاطر می‌سپردم. خلاصه آنکه از هیچ فعالیت روحانی‌ای که می‌توانست به رشد من کمک کند کوتاهی نمی‌کردم. با شور و اشتیاق بشارت می‌دادم، جزوات مسیحی پخش می‌کردم، در تمام جلسات شرکت می‌نمودم، و به‌طور مرتب برای اعضای کلیسا دعا می‌کردم. در سن ۱۳ سالگی کلام خدا را واقعاً مثل یک کشیش می‌خواندم و مشتاق خدمت بودم. این آتشی بود که به‌طور خودجوش در من روشن شده بود و این طور نبود که کسی از من خواسته باشد چنین کارهایی بکنم. اولین موعظه‌ام در سال ۱۹۶۶ در کنفرانس جوانان تهران بود. آن موقع ۱۶ سال بیشتر سن نداشتم و اولین بار بود که در برابر کشیشان و مشایخ کلیسا پشت میکروفن می‌ایستادم و موعظه می‌کردم. چنین چیزی در آن زمان خیلی عجیب و غیرمعمول بود. در آن روزها برادر هایک به‌عنوان شبان کلیساهای مجیدیه و نارمک خدمت می‌کردند و من نیز ضمن اینکه به مدرسه می‌رفتم (به‌گمانم کلاس نهم یا دهم بودم)، به‌طور غیررسمی در سِمَتِ معاون ایشان خدمت می‌نمودم: جلسات را رهبری می‌کردم، با اعضا ملاقات می‌کردم، و گاهی اوقات موعظه می‌نمودم. در سن ۱۸ سالگی، یعنی در سال ۱۹۶۸ در اولین مدرسه کتاب‌مقدس که با مدیریت مارک بلیس در کلیسای جماعت ربانی تهران دایر شده بود شرکت کردم و تا سال ۱۹۷۰ در آنجا درس خواندم. آقای مارک بلیس نقش بسیار مهمی در تربیت من ایفا کردند. در همان ایام برادر هایک ازدواج کردند و به گرگان رفتند، و در غیاب خود مرا به‌عنوان شبان کلیساهای مجیدیه و نارمک قرار دادند. پس از مدتی به اصفهان منتقل شدم و شبانی کلیسای آنجا را برعهده گرفتم. علت منتقل شدن من به اصفهان این بود که برادر لئون که آن موقع شبان کلیسای اصفهان بودند، ناظر کلیساهای جماعت ربانی شدند و بنابراین من در سن بیست سالگی به اصفهان رفتم. در سال ۱۹۷۵ با آناهید ازدواج کردم که هدیه بزرگ خدا در زندگی من بود. آناهید که زنی روحانی و وقف‌شده بود، همسنگر بسیار مناسبی برای من بود و در زندگی من به لحاظ رشد خدمتی‌ام مهم‌ترین نقش را ایفا کرد. ما تا سال ۱۹۷۷ در اصفهان ماندیم و فرزند اول ما رزیتا نیز در همین شهر به‌دنیا آمد. در اصفهان همیشه با برادر داود طوماس به سفرهای بشارتی می‌رفتیم و به مناطق مختلف ایران سر می‌زدیم: از آبادان و اهواز و شیراز گرفته تا شهرهای شمالی ایران. از آنجا که بیشترین تعداد شاگردان نامه‌نگاری دروس مسیحی ما از شهر ارومیه بودند، تصمیم گرفتیم از این شهر نیز دیدن کنیم. در ارومیه با استقبال بسیار گرم مسیحیان روبرو شدیم. نیاز و اشتیاق ایماندارانِ این شهر به حدی بود که با اینکه در ابتدا قصد داشتیم تنها دو یا سه روز در جمع آنها باشیم، توقف ما در آنجا چندین هفته به درازا کشید. تا ۱۸ روز هر شب جلسه داشتیم و بعد از جلسات نیز برای پری روح دعا می‌کردیم. صبح‌ها نیز برای نوایمانان جلسات تعلیمی داشتیم. ایمانداران ارومیه از ما خواهش کردند باز هم نزد آنها برویم و بدین ترتیب پس از هشتمین سفر به آنجا و دیدن نیاز شدید کلیسا در این شهر، به اتفاق خانواده به ارومیه نقل مکان کردیم و من شبانی کلیسای آنجا را برعهده گرفتم. به‌جرأت می‌توانم بگویم بهترین دوران زندگی‌مان در ارومیه بود. دو تن از فرزندان‌مان در این شهر به‌دنیا آمدند و من خاطرات شیرینی از آن روزها دارم. کلیسای ارومیه خیلی خوب رشد کرد و بزودی به‌ دومین کلیسای پر جمعیت در بین کلیساهای جماعت ربانی ایران تبدیل شد. من تا سال ۱۹۸۶ شبان آنجا بودم و سپس از سال ۱۹۸۶ تا ۱۹۹۷ به‌عنوان شبان کلیسای مرکز (جماعت ربانی) تهران خدمت کردم. پس از شهادت برادر هایک در سال ۱۹۹۴ نیز در سِمَتِ ناظر کلیساهای جماعت ربانی ایران انجام‌وظیفه کردم که تا ژوئن سال ۲۰۰۳ ادامه یافت. از سال ۲۰۰۳ تا به امروز نیز شبان کلیسای ایرانیان لندن هستم که شامل جلسات صبح به زبان فارسی و جلسات بعد از ظهر به زبان‌های انگلیسی و ارمنی است. همچنین از اواخر سال ۲۰۰۴ در منطقه شمال لندن کلیسای جدیدی ایجاد کرده‌ایم که در حال حاضر در حدود ۱۰۰ نفر شرکت‌کننده دارد. در ضمن سعی می‌کنیم که به بقیه ایرانیان مقیم انگلیس و مسیحیان ایرانی مقیم دیگر مناطق اروپا نیز خدمت کنیم. ضمناً در حال حاضر گروهی از ایرانیان مسیحی داخل کشور را نیز حمایت می‌کنیم.

از بین افرادی که در زندگی خدمتی من بیشترین تأثیر را داشتند می‌توانم به‌طور خاص به برادر ست و برادر لئون اشاره کنم. همچنین برادر داود به‌عنوان شبان، و برادران سام، قازاروس و قوکاس به‌عنوان دوستان نزدیک، الگوی بسیار مؤثری برایم بودند. به‌علاوه نقش برادر هایک به‌عنوان برادر بزرگتر تأثیر بسزایی در شخصیت و خدمت و روش زندگی من داشت.

- چطور شد که با خواهر آناهید آشنا شدید؟ ممکن است قدری در مورد شخصیت و زندگی ایشان و نیز دوران بیماری‌شان برای ما صحبت کنید؟

آناهید را از وقتی ۱۰ ساله بود، یعنی از دوران کانون شادی می‌شناختم. ما در تهران با هم دوست بودیم و از همان کوچکی در منزل هم رفت و آمد داشتیم. اما وقتی من به اصفهان رفتم و وارد کار خدمت شدم، ارتباط‌مان با هم کم شد. بااینحال هر وقت برای خدمت به تهران می‌آمدم ایشان را می‌دیدم و متوجه شده بودم که مسحِ مخصوصی برای کار خدمت دارد. آناهید یک برادر معلول داشت که تمام کارهایش را ایشان انجام می‌داد. روحیه زحمتکش و خدمتگزارِ آناهید کاملاً مشخص بود، و فروتنی، آرامش، و صبر که همگی از ثمرات روح هستند به وضوح در او دیده می‌شد. من می‌دانستم که اگر بخواهم ازدواج موفقی داشته باشم، باید همسرم کسی مثل آناهید باشد. بااینحال هیچ وقت به فکر ازدواج با او نیفتاده بودم. تا اینکه برادران ارشد کلیسا به من گفتند که به‌خاطر موقعیت خدمتی بهتر است زودتر ازدواج کنم. یک روز برادر لئون به من گفتند که آناهید برای من شخص بسیار مناسبی است. یکی دیگر از برادران هم که شخص بسیار باتجربه‌ای بود ایشان را به من پیشنهاد ‌کرد. من در آن زمان هیچ فکر و احساسی برای ازدواج با آناهید نداشتم، اما وقتی با روزه و دعا به حضور خدا رفتم این فکر و احساس نیز در من شروع شد. عجیب است که همزمان بدون اینکه من در مورد ازدواج چیزی به آناهید گفته باشم، در او هم چنین احساسی آغاز شده بود. پس فهمیدیم که دوستی ما مطابق اراده خداست. به فیض خدا به‌مدت دو سال با هم نامزد بودیم و ۲۸ سال با هم زندگی مشترک داشتیم.

دوران بیماری ایشان سخت‌ترین دوران در زندگی من بود و بدترین بحران زندگی‌ام زمانی بود که ایشان را از لحاظ جسمانی از دست دادم. شاید خدا اجازه داد این اتفاق در زندگی‌ام بیفتد تا من درد کسانی را که عزیزان‌شان را از دست می‌دهند و در جامعه ما زیاد هستند، خوب درک کنم. بااینحال هنوز هم پس از گذشت چند سال نتوانسته‌ام همه چیز را در مورد این موضوع هضم کنم و جواب همه سؤالاتم را بیایم. ولی متوجه شده‌ام که باید تسلیم اراده خدا باشیم چون مالک و صاحب اصلی اوست و ما تنها ناظر هستیم. وقتی من و آناهید با هم نامزد کردیم، نامزدی‌مان را در اصفهان هم جشن گرفتیم. آن شب در مجلس جشن یک نفر در جمع از من پرسید: مگر آدم می‌تواند قلبش را به دو نفر بدهد؟ شما چطور قلب‌تان را هم به مسیح داده‌اید و هم به آناهید؟ همه منتظر بودند جواب مرا بشنوند. سؤال بی‌مقدمه‌ای بود. قدری فکر کردم و سپس گفتم: «من قلبم را به آناهید نداده‌ام، بلکه به مسیح داده‌ام و مسیح صلاح دیده که به این قلب من هدیه‌ای بدهد.» قلب من مثل یک باغ یا مزرعه است. باغبان این قلب عیسی مسیح است. عیسی مسیح صلاح دید که در این باغ درختی بکارد. عجیب این است که بعداً صلاح دید آن درخت را بردارد و درخت دیگری بکارد، ولی جای آن درخت اول هنوز در باغِ قلب من باقی است. می‌دانم که در ملکوت آسمان جواب سؤالاتم را خواهم گرفت. آناهید امانتی بود که خدا اجازه داد مدتی با من باشد، و بعد صلاح دید او را از من بگیرد.

- چه شد که از ایران خارج شدید؟ در حال حاضر مشغول چه خدماتی هستید؟

من قبل از اینکه از ایران خارج بشوم، به‌دلیل خدمت گسترده‌ای که در آن زمان انجام می‌دادم و از آنجا که خدمتم همیشه در کنار آناهید بود، نیاز شدیدی به یک همسنگر دیگر در خودم احساس می‌کردم. پس شخصی را که با هدایت خدا انتخاب کردم هر چند از نژاد و زبان دیگری بود، ولی همان خصوصیاتی را که در همسر یک خادم خدا جستجو می‌کردم در ایشان بدست آوردم. پس از ازدواج با نازی میرپنجی به لندن آمدم تا دو ماه در استراحت بسر ببریم و سپس به ایران برگردیم. اما متأسفانه به‌علت شرایطی که در غیاب ما به‌وجود آمد، متوجه شدیم که برخلاف میل ما، اراده خدا فعلاً این نیست که ما در ایران باشیم. بنابراین پس از دعا و مشورت با مردان خدا فهمیدیم که اراده خدا برای ما فعلاً این است که در خارج از ایران بسر ببریم و به‌نوعی دیگر خدمت خود را در ایران دنبال کنیم. در آن زمان کلیسای ایرانیان لندن که من نیز یکی از مشایخ آن بودم نیاز به یک شبان تمام‌وقت داشت. بنابراین با هدایت و پیشنهاد شبان قبلی کشیش سام یقنظر و تأیید رهبران از اکتبر سال ۲۰۰۳ تا الان مشغول شبانی این کلیسا هستم و شبانی کلیسای دیگری در شمال لندن را هم برعهده دارم. ضمناً به‌طرق مختلف به سایر کلیساهای ایرانیان انگلیس و اروپا نیز خدمت می‌کنم و خدمت ما به ایمانداران داخل ایران نیز کماکان ادامه دارد.

علاوه بر کارهای شبانی، در مدتی که در انگلیس بوده‌ام دو کتاب نیز نوشته‌ام. یکی در مورد خدمات شبانی، که آماده چاپ است. کتاب دیگر که فعلاً جزواتش آماده است در مورد ازدواج موفق مسیحی است. این کتاب هم مانند کتاب قبلی شامل درس‌هایی است که در جاهای مختلف داده‌ام و به‌صورت نوار کاست و سی‌دی نیز موجود است. من برای هر دوی این موضوعات خیلی بار دارم و اغلب سمینارها و کلاس‌هایی در این رابطه تشکیل می‌دهم. شاید در آینده اگر وقت باشد کتاب‌های دیگری هم در مورد تجربیات دیگر زندگی مسیحی بنویسم. از دیگر برنامه‌هایی که در نظر دارم، ترتیب دادنِ کنفرانس‌هایی برای جوانانِ مجردِ تا زیر ۴۰ سال، و نیز مجردین بالای ۴۰ سال است. هدف این است که عزیزانی که مایلند ازدواج کنند از نقاط مختلف انگلیس و اروپا بیایند و از این طریق ضمن آشنایی با یکدیگر، درس‌های مهمی در مورد ازدواج موفق مسیحی بیاموزند. زمانی که ما در ایران بودیم، زوج‌های جوان در خانۀ ما با هم آشنا می‌شدند و تحت نظارت ما به قصد ازدواج با هم صحبت می‌کردند. ما از شروع زندگی خدمتی‌مان تاکنون به نزدیک به ۲۰۰ زوج کمک کرده‌ایم که با هم آشنا شوند و آشنایی آنها به ازدواج ختم شده است، که این خدمت را در اینجا هم ادامه داده‌ایم.

- برای آینده چه برنامه‌ای دارید؟

مهمترین هدف من گسترش وسیع‌تر ملکوت خدا در بین ایرانیان است. من هر چه سنم بالاتر می‌رود، بعد از ۴۰ سال تجربه خدمت، بیشتر متوجه می‌شوم که باید تا زمانی که روز است به کارهای فرستنده خود مشغول باشیم. به‌قول واعظی، ما در آسمان تا ابد فرصت خواهیم داشت که پیروزی‌های خود را جشن بگیریم، ولی بر روی این زمین فرصت کوتاهی داریم که پیروزی‌های تازه بدست آوریم. من نمی‌خواهم زیاد به پیروزی‌های گذشته اکتفا کنم و بگویم که هر چه می‌باید کرده‌ام و الآن دیگر باید بازنشسته شوم، بلکه به فکر این هستم که از این فرصتی که خدا برای خدمت به او به من داده است نهایت استفاده را بکنم.

برای اینکه به این حصاد فراوان برسیم، معتقدم باید در کار تعلیم خادمین بکوشیم و عمله‌های بیشتری برای این حصاد آماده بسازیم. معمولاً تعلیم ما دو جنبه دارد. یکی آموزشی است و دیگری تجربی (یعنی انتقال تجربیات خدمتی که مطابق با موازین کتاب‌مقدس است). من بیشتر در این قسمت دوم خودم را مسئول می‌دانم. هدف من این است که تجربیاتی را که در طی ۴۶ سال زندگی مسیحی و ۴۰ سال خدمت بدست آورده‌ام به دیگران نیز منتقل کنم. پولس هم در این مورد می‌گوید که معلمین زیاد هستند، اما پدران کم داریم. معتقدم که باید تجربۀ پدر بودنِ خود را منتقل کنیم چون خادمین به هر دو احتیاج دارند.

- اشاره کردید که بیش از چهل سال در کار خدمت بوده‌اید. پس از این همه سال تجربه، مهم‌ترین پیغام یا توصیه‌ای که برای خادمین نسل جدید دارید چیست؟

مهمترین تجربه‌ای که از زندگی و خدمت مسیحی بدست آورده‌ام این بوده که هر وقت مطابق هدایت روح‌القدس و در کنترل و اراده خدا بوده‌ام و مطمئن شده‌ام که کاری که می‌کنم موافق و مورد تأیید خداست، موفقیت بدست آورده‌ام، شادمان شده‌ام، خدمتم ثمربخش بوده و نتایج خوبی کسب کرده‌ام. اما برعکس، هر وقت در زندگی خارج از هدایت روح و اراده خدا قدمی برداشته‌ام، شکست خورده‌ام، خراب‌کاری کرده‌ام، خجالت کشیده‌ام و ثمره بدی دیده‌ام. از آنجا که هر دو قسمتِ تلخ و شیرین را تجربه کرده‌ام، نصیحتم به همه خادمین نسل جدید این است: «خارج از کنترل و هدایت روح‌القدس قدمی برندارید، چون مبارک نخواهید شد».

خداوند شما را برکت دهد.