You are here

مسیحیت و روانشناسی

زمان تقریبی مطالعه:

۸ دقیقه

 

همه ما کم و بیش و به اشکال مختلف با مباحث روانشناختی آشنایی داریم و به فراخور تحصیلات و مطالعات و علائق‌مان مطالعاتی در این زمینه داشته‌ایم‌. ماهیت ویژه مسائل روانشناختی که بخشی جدایی‌ناپذیر از حیات روزمره‌مان را تشکیل می‌دهد، باعث می‌گردد تا غالباً نه از سر کنجکاوی‌، بلکه از سر اجبار و نیاز در پی کسب اطلاعاتی در این زمینه باشیم‌. برای مثال فرزند نوجوانی داریم که تازه ‌به ‌دوران نوجوانی قدم گذاشته است و رفتارهای ناسازگارانه و عصیان‌جویانه‌اش ما را کلافه کرده است‌.

در پی چاره‌جویی برمی‌آییم و سعی می‌کنیم با خواندن کتبی در زمینه روانشناسی نوجوانی و مشاوره با متخصصین این زمینه راه حلی برای مشکل‌مان بیابیم‌. یا همسری داریم که دچار ترس از ارتفاع است و رفتارهای غیرعادی وی در مکان‌های مرتفع گاه آنچنان شرایط را مشکل می‌سازد که تحمل خود را از دست می‌دهیم‌. یا اینکه خودمان احساس می‌کنیم که اخیراً دچار افسردگی شده‌ایم و روزبه‌روز نیز این افسردگی شدت می‌یابد و عرصه را بر ما تنگ‌تر می‌سازد. مثال‌های متعدد دیگری نیز می‌توان ذکر نمود.

به‌عنوان مسیحیان‌، گاه میزان رویارویی ما با پدیده‌ها و مشکلات بغرنج و پیچیده روانی به مراتب بیشتر بوده و گاه ما باید به‌شکل گسترده‌تری با مسائل و پدیده‌های روانشناختی روبرو شویم‌. کلیسا به‌عنوان جامعه‌ای که خوانده شده است تا چون خداوند خود به جهان خدمت کند یکی از مهم‌ترین وظایفش شفای روح و روان انسان‌ها و کاستن از رنج‌ها و آلام روانی دردمندان و مسکینان و مطرودان جامعه می‌باشد. در طول تاریخ کلیسا روحانیون مسیحی به اشکال مختلف تقریباً همان کاری را انجام می‌دادند که امروزه روان درمانگران و مشاورین انجام می‌دهند و اشخاص برای اعتراف به گناهان‌، تسلی یافتن‌، کسب مساعدت و پشتیبانی روحی و معنوی‌، راهنمایی شدن و اندرز شنیدن و موارد مشابه به روحانیون مسیحی متوسل می‌شدند و خادمین کلیسا به‌عنوان اشخاصی که تجسم‌گر ارزش‌های مذهبی و اخلاقی جامعه خود بودند، وظیفه حمایت و پشتیبانی از اشخاص دردمند و تسکین آلام روحی و روانی آنان را بر عهده داشتند.

امروزه نیز شبانان و روحانیون در تداوم این خدمت‌، در کمک به اشخاصی که با نیازهای گوناگون روحی و مشکلات و رنج‌های عمیقِ درونی به آنان مراجعه می‌کنند، با مسائلی روبرو هستند که بسیاری از آنها مسائلی روانی بوده و می‌توان آنها را پدیده‌هایی روانشناختی دانست‌. این موضوع که شبانان و خادمین‌، در کنار روش‌های روحانی و سنتی برای کمک به اشخاص تا چه حد می‌توانند به روش‌های روانشناختی متوسل شوند موضوعی است که جای بحث فراوان دارد. امروزه روش‌های روانشناختی و روان درمانگری در مشاوره شبانی به اشکال مختلف مورد استفاده قرار می‌گیرند و شبانان برای رسیدن به حداکثر کارایی در خدمت خود به این روش‌ها متوسل می‌شوند. اما این موضوع که این روش‌ها را تا چه حد می‌توان بکار گرفت و آیا بکارگیری آنها تضادی با باورهای بنیادین ایمان مسیحی و خدمت روحانی دارد یا خیر از موضوعات بحث‌انگیزی است که سعی خواهیم نمود در این سلسله مقالات تا حد امکان به آنها بپردازیم‌.

آیا روانشناسی می‌تواند کاری برای انسان انجام دهد؟

بکارگیری اصول روانشناختی در کلیسا تنها محدود به مشاوره شبانی نمی‌شود و عرصه‌های دیگری را نیز در برمی‌گیرد. برای مثال مسئله تعلیم را در نظر بگیریم‌. در روانشناسی تربیتی روش‌های خاصی برای ایجاد انگیزش در یادگیرنده‌، انتقال مطالب و فراگیری در سطح بهینه وجود دارد. برای تعلیم مطالب و موضوعات مختلف روحانی آیا می‌توان اصول و روش‌های روانشناسی تربیتی را بکار گرفت تا یادگیری در بهترین شکل انجام گیرد؟ بسیاری از معلمین موفق‌، اگر چه ممکن است در زمینه روانشناسی تربیتی مطالعه‌ای نداشته‌اند، اما عملاً یکی از علل موفقیت آنان در خدمت تعلیم‌شان‌، انتقال مفاهیم به شکلی قابل فهم برای دیگران و ارائه این مفاهیم در قالب‌ها و اشکال مناسب است‌. یا مسئله معلمین کانون‌ شادی را در نظر بگیرید. ارائه مطالب و موضوعات روحانی برای سنین مختلف کودکان باید متناسب با میزان درک و فهم هر سن خاص و متناسب با نیازهای سنی آنان باشد. برای مثال با شناخت خصوصیات و نیازهای گروه سنی ۴-۶ سال و میزان درک و فهم آنان می‌توان برنامه‌ای تعلیمی تنظیم نمود که متناسب با نیازها و درک و فهم آنان باشد. امروزه هیچ برنامه‌ریز آموزشی و مؤلف کتاب درسی بدون آگاهی از نظریات روانشناسی رشد و بخصوص نظریات پیاژه در مورد ساخت و کنش ذهن کودک نمی‌تواند برنامه یا کتاب درسی‌ای تألیف کند که از کارایی و جامعیت لازم برخوردار باشد. در واقع اصل تعلیم و تربیت تکوینی اصلی است که برنامه‌ریزان آموزشی کانون ‌شادی و معلمین آن باید به‌خوبی از آن آگاه باشند.

جدا از مسئله کاربرد روانشناسی در خدمات کلیسایی‌، هر یک از ما در درون خود مسائل و مشکلاتی را می‌بینیم که گاه به موانع بزرگی در برابر رشد روحانی ما تبدیل می‌شوند و ما را از درون آزار می‌دهند و می‌فرسایند. خویشتن کاوی و آشنایی عمیق‌تر با مسائل درونی باعث می‌شود تا خودمان را بهتر بشناسیم و با شناخت مشکل و داشتن تصویری دقیق‌تر از آن در پی چاره‌جویی برآییم‌. پیروان زیگموند فروید و دیگر روانشناسانی که پیروی مکتب روان تحلیل‌گری هستند بر این باورند که ضمیر ناخودآگاه بخشی مهم از شخصیت ما را تشکیل می‌دهد و در واقع مهم‌ترین بخش شخصیت ماست‌.

ضمیر ناخودآگاه از نظر آنان آن بخش از شخصیت است که از مجموعه افکار، غرایز، انگیزه‌ها و ترس‌ها، علائق ممنوع‌، تخیلات منفی و خاطراتی تشکیل شده که از ابتدای زندگی با آنها روبرو بوده‌ایم اما به علت عدم توانایی رویارویی با آنها، آنها را به ضمیر ناخودآگاه رانده‌ایم و سپس مجموعه این عوامل باعث شکل‌گیری ضمیر ناخودآگاه در ما شده‌اند. از نظر آنان ضمیر ناخودآگاه و محتویات آن بسیاری از اعمال ما را در کنترل دارد و زیربنای شخصیت ما را تشکیل می‌دهد. بدینسان بسیاری از افکار و اعمال ما در واقع تحت کنترل عواملی است که از حیطه کنترل و آگاهی ما خارج بوده و شناختی نسبت به آنها نداریم‌. ما در تجربیات زندگی روزمره‌مان بارها از بسیاری از واکنش‌ها و اعمال‌مان متعجب می‌شویم و نمی‌توانیم بفهمیم که چرا در فلان شرایط بدینگونه عمل کردیم و چرا رفتارمان این قدر عجیب و غیرعادی بود. در پی‌ یافتن دلایلی برای درک علت رفتارمان برمی‌آییم اما هرچه می‌اندیشیم‌، نتیجه‌ای نمی‌گیریم‌. گاه علت رفتارمان را می‌توانیم با توجه به نحوه تعلیم و تربیت‌مان یا داشتن بعضی تجارب بفهمیم اما در بسیاری از موارد نیز کنکاش و جستجو در گذشته و در درون حتی ما را بیشتر متعجب می‌سازد که چرا فلان واکنش عجیب از من سرزد در حالیکه با توجه به تعلیم و تربیت و تجاربم اصلاً داشتن چنین واکنشی از من انتظار نمی‌رفت‌.

بدینسان ضمیر ناخودآگاه و تأثیر آن بر کل شخصیت‌مان، به‌عنوان معمایی عجیب و ناگشوده به‌نظر می‌رسد که برای راه‌یابی به حیطه آن حاضریم هر بهایی بپردازیم‌. البته روانشناسان گوناگون در مورد ضمیر ناخودآگاه و ماهیت آن دیدگاه‌های گوناگونی عنوان کرده‌اند. گروهی از روانشناسان حتی منکر وجود ناخودآگاه در شخصیت انسانی هستند. لذا با مطالعه آثار این روانشناسان نمی‌توان به تعریفی قطعی در مورد ناخودآگاه و ماهیت آن رسید. البته در ادامه مقالات ما در زمینه روانشناسی و مسیحیت مباحثی کلی را نیز در مورد علم روانشناسی‌، یافته‌های آن و اینکه یک مسیحی چگونه باید به یافته‌های علم روانشناسی بنگرد و تا چه حد این یافته‌ها قطعیت دارند، خواهیم پرداخت‌.

بدینسان خود را موجودی عجیب‌، پیچیده و ناشناخته می‌یابیم‌. کلام خدا از ما می‌خواهد تا اصول خاصی را بجا آوریم و از معیارهای اخلاقی مشخصی تبعیت کنیم اما در بسیاری از موارد آنچه را که درست می‌دانیم و می‌خواهیم بجا آوریم‌، انجام نمی‌دهیم و اعمالی را انجام می‌دهیم که پس از انجام آنها، نادرست‌شان می‌دانیم‌. پولس رسول تجربه مشابهی را در باب هشتم رساله به رومیان بیان می‌کند. او می‌نویسد‌‌: «آنچه می‌کنم نمی‌دانم بلکه بدی را که نمی‌خواهم می‌کنم‌» (رومیان ۸:‏۱۵و۱۹). پولس پس از بیان این تجربه‌، این موضوع را از دیدگاه الهیاتی تبیین می‌کند و توضیح او برای این موضوع ریشه در مکاشفه‌ای دارد که او از خدا یافته است و راه حل او هم برای مشکل راه ‌حلی است که اساس آن را عمل نجات بخش خدا در عیسی مسیح تشکیل می‌دهد.

آیا اساساً امید برای تغییر برای ما هست‌؟

حال به این مثالها توجه کنید‌‌: یکی از اعضای کلیسا که خدماتی را نیز برعهده دارد، از احساس حقارت شدید رنج می‌برد و سعی می‌کند به طرق گوناگون بر آن غلبه کند. او خدمات خود را بیش از حد بزرگ می‌کند. مطالبی در مورد خود تعریف می‌کند که می‌دانیم حقیقت ندارند، دیگران را در فرصت‌های مختلف تحقیر و کوچک می‌کند، سعی می‌کند در هر کاری اول باشد و در هر فعالیتی رهبری را در دست بگیرد. البته او نکات مثبت بسیاری دارد اما گاهی دیگر حوصله‌مان از دست او سر می‌رود و مجبور می‌شویم عکس‌العملی از خود نشان دهیم که گاه نتیجه‌ای معکوس داده و چون باعث تشدید احساس حقارت در او می‌شود، او را بسوی انجام اعمال نامعقول‌تر می‌راند.

یکی دیگر از اعضای کلیسای‌مان نیز دچار احساس حقارت شدید است اما این مسئله در وی نمودهای رفتاری متفاوتی دارد. او صاحب توانایی‌های بسیاری است و ما شخصاً قابلیت‌ها و استعدادهای او را به‌خوبی می‌شناسیم‌، اما او قادر به بکارگیری این قابلیت‌ها و استعدادها نیست‌. در جمع قادر به صحبت نیست‌. حالت شرم و خجالت او هیچوقت او را رها نمی‌کند، گویی هر وقت وظیفه‌ای را برعهده می‌گیرد با اطمینان به شکست در آن به کار خود ادامه می‌دهد و در نهایت نیز شکست را تجربه می‌کند. بسیاری از مسؤولیت‌ها را نمی‌پذیرد در حالیکه توانایی بجا آوردن آنها را دارد و به‌علت احساس حقارت و کمبود اعتماد به‌نفس از پذیرش مسؤولیت می‌گریزد.

بدینسان دو نفر که واجد توانایی‌ها و استعدادها و قابلیت‌های فراوانی می‌باشند، به‌علت داشتن مشکلی مشابه‌، که در آنان به‌صورت نمودهای رفتاری متفاوتی ظاهر شده است‌، آنچنان که باید در خدمات کلیسایی مثمرثمر نیستند، یا خدمت آنان توأم با مسائل و مشکلات بسیاری است که از بازدهی مؤثر خدمت آنان می‌کاهد و اجازه نمی‌دهد که آنان از حداکثر توانایی‌ها و استعدادهای خود بهره بگیرند. نمی‌توانید آنها را از انجام خدمات‌شان بازدارید، در عین حال باید مشکلات جانبی بسیاری را نیز که در نتیجه رفتارهای خاص آنان بوجود می‌آید در نظر داشت‌. پس چه باید کرد؟ انسان‌ها تا چه میزان تغییر می‌کنند؟ آیا می‌توان به این عزیزان کمک کرد تا خود را تغییر دهند یا چاره‌ای نیست و باید با شرایط ساخت‌؟ آیا اساساً امید تغییر برای ما هست‌؟ روانشناسی در این مورد چه کمکی می‌تواند به ما بکند؟

دنبالۀ این مقاله را در شماره بعدی خواهید خواند